روی تپه خاکی کوچکی نشسته بودم. تاچشم کار میکرد زمین بود و خاک.
از دور کامیونها و بیل مکانیکی اندازه مورچه بهنظر میآمدند. کامیونها در یک ردیف صف کشیده بودند و بیل مکانیکی به نوبت صندوق آنها را از خاک پر میکرد و نوبت به بعدی و بعدی و... میرسید.
نمیدانستم خاکهایی که بار کامیونها میشود برای چهکاری بود و کجا میرفت. دور و بر زمین، مانند بیشتر پروژههای راهسازی و ساخت و سازها تابلو و نشانی دیده نمیشد. ساعت به ساعت کامیونها و بیل مکانیکی به من نزدیکتر میشدند و من در برابر آنها کوچکتر.
کسی توجهی به فریادها و بالا و پایین پریدنهای من نداشت. رانندهها یا کنار زمین قدم میزدند و سیگار میکشیدند یا سایهای پیدا میکردند و چرت میزدند یا تا نوبتشان برسد دورهم جمع میشدند درحالیکه با هیجان دستهای خود را در هوا تکان میدادند با صدای بلند با در مدت کوتاهی بیل مکانیکی به تپهای که من روی آن بالبال میزدم رسید. روی چه حسابی احساس کردم میتوانم با این قول یکدست مبارزه کنم، نمیدانم! قول درست روبرویم ایستاد چشم توی چشم. دستهایم را از دوطرف باز کردم که جلوی آنرا بگیرم! غول صدای غرغرش را بلندتر کرد. کوتاه نیامدم و عین مترسک با دستهای باز همانجا ایستادم. غولِ یکدست چنگالش را بست و علامت داد:
- بزن کنار. با سر علامت دادم:
- نه. و پایم را به زمین کوبیدم:
- همینجا میایستم.
غول دستش را بالا برد چنگالش را باز کرد و منرا توی مشتش گرفت و از تپه پایین انداخت.
از روی تختخواب افتادم زمین و سرم به پایه میز کوچکی که بین تخت من و خواهرم بود برخورد کرد. پتو عین نان بستنی قیفی دور تنم پیچیده شده بود. بهزحمت روی زمین نشستم و هاج و واج دور و برم را نگاه کردم. خواهرم که از خواب پریده بود دمپایی پاشنهدارش را برداشت و با پاشنه آن درست کوبید محل اصابت ضربه و غرغر کنان گفت:
- موقع خواب هم نباید از دست تو آرامش داشته باشیم؟ بکپ دیگه.
هنوز گیج خواب بودم و نمیتوانستم درد ضربه سرم به میز و درد پاشنه دمپایی را تشخیص بدهم. خواهرم عین غول توی خواب غرید:
- پاشو برو روی تختت و مثلاً بچه آدم بهخواب، وای بهحالت دوباره توی این یهمتر جا باله برقصی! پشتش را به من کرد و زیر لب گفت:
- دختر اینقدر فضول...
صحنههای خوابم پیش چشمم روشنتر دیدن خواهرم میبود. رویا بود یا کابوس؟ سوالها توی ذهنم روی هم انباشته میشد درست عین خاکهایی که کامیونکامیون نمیدانم به کجا میبردند. آن لحظه پیدا کردن جواب سوالها برایم از ادامه خواب مهمتربود. دل به دریا زدم و با ترس و التماس گوشه پتوی خواهرم را کشیدم و بدون اینکه نفس تازه کنم، آرام پرسیدم:
- آبجی...اگر خاک نداشته باشیم که درخت بکاریم، وقتی بارون شدید بباره، چی میتونه جلوی سیل رو بگیره؟
اگر خاک نداشته باشیم و جنگ شد، از چه چیزی دفاع کنیم؟
اگر خاک نداشته باشیم، به چه چیزی سوگند وطنی بهخوریم؟
اگر خاگ نداشته باشیم، وقتی «درگذشتیم» بهجای اینکه خاکمون کنن، باید مارو بسوزونن یا زیر آفتاب آویزون کنن تا همزمان با هوای آلوده خشک و دودی بشیم؟
اصلاً همه اینها بهکنار...
اگر خاک نداشته باشیم، دیگران چی بکارند و ما بخوریم؟
دیدگاهها
موفق و پیروز باشید
از لطف شما سپاسگزارم.
من هم اول نقد را می خوانم!
این داستان اشتباه زیاد دارد، می دانم.
قرار بود جناب رضایی صیحی شده آن را چاپ کنند نمی دانم چرا نشد!!!
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا