صدنفر، هزارنفر، شاید هم...، نمیدانم، تنها میدانم شلوغ بود، خیلی هم شلوغ بود. اکنون در آن شلوغی، داخل پیادهروی خیابان، بین آنهمه آدم، شاید فقط یکنفر میتواند تو را از افکار درهم و برهمت بیرون بکشد و تو را به ماهها شاید هم سالها پیش ببرد، اما آن یکنفر شاید فقط یکنفر باشد و یا شاید هم نه...!
سرم را پایین انداخته بودم و بهسمت مغازه میرفتم، اینهمه آدم در خیابان چه میکنند!؟ چه میخواهند!؟ دو سهروز دیگر به عید است، مگر کار و زندگی ندارند که تنها سرگرمیشان شده گشت زدن وسط پیادهرو و شاید هم وسط خیابان. آمدهاند تا مدل لباسهای جدید را ببینند یا شاید هم آمدهاند تا عرق ریختن بچّههای دستفروش را زیر آفتاب تماشا کنند یا شاید هم آمدهاند ببینند جنسها چقدر گران شده، بخرند و انبار کنند یا نه فقط برای داشتن سوژهای برای تعریف کردن با هم، از قیمتها باخبر باشند و یا بعضی هم بهدنبال خرمردهای میگردند تا... ، اصلاً هرچه! به من چه مربوط است، هر کاری میخواهند بکنند، مگر ضرری به من میرسد، من زندگی خودم را میکنم همین برای من کافیست نیازی به دخالت و وارسی زندگی دیگران ندارم. تنها آمدهام کارم را انجام بدهم و زود برگردم اما ذهنم پر است از فکر، یاد حرف دولتآبادی افتادم، استاد میگفت مغزم درد میکند، آنقدر فکر کردهام که مغزم درد میکند، راست میگفت وقتی کلیدری به آن وسعت بنویسی معلوم است که مغزت هم درد میگیرد، اما من هم به اندازه خودم مغزم درد میکند، از اینهمه افکار درهم و برهم، شاید فقط یکنفر بتواند از این تفکرات بیرونم بکشد، خودش است! مانده کنار پیادهرو با دوستانش آرام میخندد، وقتی او را میبینم، فقط خودش را میبینم، فقط خودش را!
اما چقدر ساده از کنارش گذشتم، انگار یک غریبه کنار پیادهرو مانده و دارد میخندد. خوش باشد، چقدر ساده بخشیدمش، بخشیدم تا اگر روزی خدایی ناکرده ناخواسته دلی را شکستم، آنگاه مرا ببخشند.
بوی بهار می آید، اما در پاییز بود که بخشیدم. میگفتند پاییز، بهاریست که عاشق شده، راست میگفتند؛ عاشق که میشوی، هرچه داری میدهی تا به آنکه میخواهی برسی، اما وقتی میفهمی او نمیخواهد، تمام برگهایت زرد میشود و هوایت سرد میشود. آرامآرام زمستانی میشوی، برف روی تمام احساساتت را میپوشاند و دوستداشتنهایت همه یخ میزنند و تمام میشوند. بهار میآید، بهار که بیاید یخ دوستداشتنهایت آب میشود، آب میشود اما این دوستداشتنها دیگر آن دوستداشتنها نمیشود، دوباره رشد میکند و سبز میشود امّا شکل و شمایلی مانند گذشته ندارد، تمامش عوض شده، دیگر احساس نیست، عشقی نیست، صدایی نیست که تو را مجذوبش کند، برگهای درونت سبز شدهاند امّا سبزیشان مانند گذشته نیست، سبزیشان نو است و تازه. شکلی جدید گرفته، شاید زیباتر شده...
گذشته هرچه که بوده اکنون تجربه است، تجربهای است برای آنکه دیگر اشتباه نکرد. تجربهای است برای آنکه مواظب برگهای درون بود و استوار در گلخانهی دلت نگاهشان داشت تا بهار و سبزی دیگر؛ امّا همیشه که نمیتوان سبز بود، باید زردی و سردی هم باشد تا سبزی را فهمید...
آری اینبار خیلی ساده از کنارش گذشتم، بیآنکه بمانم و نگاهش کنم...
دیدگاهها
خیلی زیبا نوشتخ بودید. دستتون درد نکنه ! خوشحال میشم به وبلاگ ما هم سری بزنید.
از لطف شما بسیار ممنونم و امیدوارم در آینده از نظرهای شما بیشتر بهره ببرم
موفق باشید
داستانک درون گرایانه ای بود. اول شخص شکست خورده که با وجدانش و خاطراتش کلنجار میرود
خاطرات تلخ از جدایی ..... بیشتر به مرور خاطرات میماند تا شکل روایی که منجر به داستانک شود...
تم داستان تکراری ست ... حشو زیاد دارد و ه جای نشان دادن دل دردمند بیشتر توضیح داده شده است که اضافی است ...
یا تشکر و خسته نباشید
اگر من مامور سانسور ، اصلاح یا هرچیز دیگر که نام دارد بودم این قسمت آخر یعنی از( گذشته هر چی که بوده تا............................................سبزی را فهمید...)را حذف می کردم آنچه باقی می ماند داستانی زیبا و شیرین می ماند.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا