سرخ بود؛ چراغ کوپه را می گویم. به بیرون نگاه کردم. هنوز هم برف می بارید. از کنار یک کوه می گذشتیم. نورِ چند چراغِ پراکنده؛ شاید دخمه ی یک نگهبان، شاید خانه ی یک کشاورز. روی تخت نشستم. از جیب کتم پاکت سیگار را بیرون آوردم. یک نخ برداشتم. چند ثانیه به انگشت دستم زیر نور آتش نگاه کردم. جدول را از رفِ کنار تخت برداشتم. صفحه ای را باز کردم. «تنگه ای در مغرب ماداگاسکار»، «رودی در مرز کانادا»، «ناحیه ای در آلمان با شهر عمده ی مانهایم». کلمات زنده بود. به سیگار پک زدم.
پشت میز کافه ی ساحلی نشسته ام. از دندان هایم چندتایی بیشتر باقی نمانده. پیراهنم دو پارگی دارد. لاغرم و کوتاه قد. صورتم استخوانی است و پاهایم باریک. ریشم نتراشیده است و کمی سفید. با هر لیوانِ آبجو هیجان قصه گفتنم بیشتر می شود: «تمام تنگه پر شده بود از مأمورای ساحلی. ولی هر چی می گشتن پیداش نمی کردن. حقش نبود» مرد چاقی که رو به رویم نشسته با ناامیدی می گوید: «عزرائیل با ماهیگیرا دشمنه».
در برجک راه می روم. این هشتمین سیگاری است که روشن می کنم. احتمالاً یک روز به یک نفر می گویم. شاید به رفیقی که چند لیوان را با هم بالا رفته ایم. شاید به زنی که در سکوتِ میان دو هم آغوشی، کنارم سیگار می کشد. شاید به کند ذهنی که شنیدن و نشنیدنش فرقی ندارد. مسخره است. من عذاب نمی کشم. دچار هیچ توهمی هم نیستم. چند بار هشدار دادم. اما نخواست بشنود. وقتی شلیک کردم افتاد. باورم نمی شد. پایین رفتم. تیر درست وسط مغزش نشسته بود. آن هم منِ احمق که همیشه دستم می لرزید و سایه ی اجسام را می زدم. خون، صورت لاغر و پیراهن کثیفش را سرخ کرده بود. با یک دست می توانستم بلندش کنم. نمیدانستم از کجا می آید. برایم مهم هم نبود. چند قدم قبل از سرزمین رؤیاییَش مُرد. به دردسرش نمی ارزید. کسی را نداشت. اگر داشت هم فرقی نمی کرد. خیلی طول نکشید. تمام هیکلش به یک وزنه گره خورد. شاید هر وقت بخواهم آب بخورم احساس کنم تن او را قورت می دهم. نهمین سیگار را آتش می زنم.
مداد را کنار می گذارم. فنجانِ قهوه را بر می دارم و کنار پنجره می روم. هنوز هم برف می آید. قطاری از ریل می گذرد. قدم می زنم. دستم را بالای آتش این ور و آن ور می کنم. میآید. احتمالاً برای یک شب بخیر. مثل تمام آلمانی ها چشم هایش سگ دارد. بم می گوید امیدوار است اقامت در این خانه ی حومه ی شهر مانهایم برایم لذت بخش باشد. بش می گویم از پذیراییش ممنونم. می گوید قرار دیدار با نویسنده ها را برای فردا 9 صبح تنظیم کرده. شوخی احمقانه ای باش می کنم: وقتی تو را دیده ام دیگر فکر نمی کنم نویسنده ای در آلمان باقی مانده باشد که ببینم. و او این شوخی را نمی فهمد. اما حوصله ی توضیح ندارم. از در بیرون می رود. من هم پشت میز بر می گردم و یک سیگار روشن می کنم.
سیگارم تمام می شود. خانه های جدول نیمه کاره می ماند. می گذارمش سر جاش. روی تخت دراز می کشم. پتو را به تنم می گیرم. سرم روی بالش می رود. دوست دارم صدایی که از ریل می شنوم را با دندان هایم تکرار کنم: تتق تتق... تتق تتق... تتق تتق...
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا