نمیدانست که وارث چه طایفه و کدام گناه بزرگ است.
پسری بور با ریشهای لهستانی و چشمانی آبیرنگ که گویی به دادخواهی بلوکِ شرق، با دنیا سرِ جنگ دارد.
مادر بزرگش در خلال جنگ جهانی دوم، پس از گرفتاری در دست نازیها، از راه شوروی به ایران گریخت.
دختر جوانی که در لهستان چیزی برای از دست دادن نداشت، با ورودی ماجراجویانه به تهران، محض فرار از باران تندِ پایانِ شهریور، زیر سایهبان دُکانی پناه گرفت که صاحبش کرکره را داده بود پایین تا به مراسم ختم یکی از آشنایان برسد.
صاحب دکان، در مراسمِ ختم از نگاه سنگین حاضران آگاه بوده و پچپچهای اطرافیان را میشنید که این مرد چقدر موجه و آبرومند است و چه سخت است حالا که همۀ فرزندان را به خانۀ بخت فرستاده، تنها زندگی میکند.
اینها را شنیده بود و دلش لرزیده بود که این اطرافیانِ ریزبین و خوش انصاف، پُر بیراه نمیگویند.
همینطور غرق در این افکار آمده تا پس از سهروز سری به کاسبی بزند، دختر را دیده که پیراهن نخیِ گلدارش زیر باران پایانِ شهریور حسابی خیس شده و چسبیده بود به اندام دلبرش. زیر لب استغفراللهی گفته بود و با هر جان کندنی شده به دختر فهمانده که قصد کمک دارد.
یاد نظرِ خوش انصافانِ مراسم تدفین افتاده و بیحرف پیش رفته سراغ خیر ماجرا که بر نگاهش جامۀ محرم بپوشاند و زیر بال و پرِ این زبان بسته را بگیرد.
این شد که منصور، پسر آبی چشم، از پدربزرگی ایرانی و مادربزرگی لهستانی، دو رگه محسوب میشود و گاهی اوقات در خیابان با دست نشانش دادهاند و گردن کج کردهاند محض دیدنش و زیر لب با خود گفتهاند جا قحط بود که این توریست ِاحمق آمده اینجا؟!
او که حالا وارث دُکانیست در خیابان برلن، در بازار کاملا ایرانیزه شده و در دکانِ خوشبرش عنبرنسارا و اُستوقدوس میفروشد و با اشتیاقی مثالزدنی هر صبح کرکرۀ مغازه را که حالا برقی شده بالا میدهد.
البته چندیست از شهرداری به آنجا رفت و آمد است که زودتر اجناسش را به انبار منتقل کند چرا که دکان در طرح است و نرسیده به تهِ بُرج، با لودر به جان پیر و فرتوتش میافتند و این شاهد بدون تحریفِ تاریخ، که دوای سردی و گرمیِ سربازانِ اجنبی را داده، با سینهای مالامال از درد و خاطره آرام میگیرد.
البته رقمِ بهدست آمده از فروش، آنقدر دندانگیر است که منصور را محض تحقق رویای کودکی حسابی قلقلک دهد.
منصور که تاکنون لهستان نرفته و فقط در برخی فیلمهای کیشلوفسکی چرخی رویاگونه در این سرزمین زده، در آستانۀ سیسالگی شرایط را محیا دیده تا، زلازولا روستای اجدادی را ببیند و در کوچههایش نوای پیانوی شوپن را در رگ دستگاه پخش موسیقیِ همیشه همراهش به جریان بیندازد.
پس از چندماه، منصور چمدان را با انبوهی از زنجبیل و رازیانه بهدنبال خود میکشانَد و با یک هواپیمای توپولف البته از نوع اُریجینالش، تهران را به قصد مسکو ترک میکند.
در طول مسیر و اقامت در مسکو، منصور از تماشای چهرههای شبیه به خود کِیفور میشود و از اینهمه هیجان، مدام برای دستیابی به دست به آب، چشمانش ملتمسانه گوشهگوشۀ شهر را جستجو میکنند که در این کنکاش، دختری با موهای مشکی و پوستی سبزه، فراموشیِ آنی را برای او به همراه دارد.
دختر که از باران تند تابستان، زیر سایهبان مغازهای پناه گرفته بود، پیراهن نخیِ گلدارش را میتکاند تا از شدت خیسی بکاهد.
منصور هم که حسابی عنان از کف داده بود، از اینجا به بعدش را صحنه آهسته میبیند و هربار که دختر گیسوانِ کمندش را با حرکتِ سر از سویی به سویی دیگر میراند، صد افسوس میخورَد که برای کنترل اینهمه هیجان و رفع طپشهای سنگین قلبش، چرا با خود کمی اکلیل کوهی نیاورده.
دیدگاهها
جذابیت متن به اندازه ای بود که تمایل برای خواندن وجود داشته باشد، سپاس
ولی استفاده از عباراتی از این قسم "از اینجا به بعدش را صحنه آهسته میبیند" بیشتر متن را به سمت طنز میبرد که با بدنه داستانک همخوانی ندارد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا