شده بودم مثل همان مرغ سرکنده به اینسو و آنسو میگریختم، از تو فرار میکردم و تو لحظهای رحم نمیکردی. نه به من و نه به آنهاییکه به من پناه آورده بودند. همه آنها مرا لعن میکردند و داد میزدند: «ای عفریتهی ملعون... ایکاش هیچوقت به تو اطمینان نمیکردیم... »
گریه بچههایشان را میدیدم. فریاد مادران که با التماس میگفتند به فرزندانمان رحم کن... نگاه کودکان معصوم بیش از هر چیز مرا آزار میداد. میخواستم بگویم: «من همهی شمارا دوست دارم... فرزندانتانرا دوست دارم... »
اما یادم از مادرم آمد وقتی ذرهذره وجودش را برای تولد من فدا میکرد، با ندایی غمانگیز گفت فرزندم صدای مارا هیچکس نخواهد شنید، هیچکس.
منصرف شدم فریادم را در درونم حل کردم. تصمیم گرفتم با تو بجنگم اما از یک مرغ سرکنده چه برمیآمد بهجز اینکه زمینش را بگیرد و آرام بمیرد...
پس من هم زمینم را محکم گرفتم اما صخرهها و تکهسنگهای برنده زمین وجودم را تکهتکه میکرد. تحمل درد برایم سخت بود فقط چشمان آن دختربچه که همرنگ من بود و عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود دردم را تسکین میداد و مرا شجاع و شجاعتر میکرد و تو وقتی شجاعت مرا دیدی با قدرت بیشتری میتاختی. ضربات سیلیات مرا از جا میکند و به اینسو و آنسو میبرد و باز لعن و ناسزای دیگران شروع میشد. اعتنا نمیکردم. دوباره نگاه دختربچه مرا سر جایم میخکوب میکرد اما اینبار اشکش را دیدم مرواریدهایی که دانهدانه از چشمهایش جدا میشدند و روی گونههای زردش سُر میخوردند. اینجا بود که عهد کردم تا زمانیکه رنگ آبی آسمان را ندیدم، تا زمانیکه ذرهذره وجودت را از سرزمین پاک و امنم بیرون نکردم، لحظهای آشفته نشوم و آنجا بود که هرچه میکردی بیاثر بود. حتی نعرهها و غرشهایت هم کار به جایی نمیبرد.
فهمیدی که زمانش رسیده تا رختت را جمع کنی و بروی. تو که رفتی آسمان آبی شد. آرامآرام شده بودم لبخندی زیبا بر روی لبان دختربچه نشسته بود. از نگاهش فهمیدم که مرا دوست دارد. ناگهان سکوت شکست ناخدای کشتی فریاد زد: «لنگر رو بکشید... » دختربچه آرام به کنار عرشه آمد و باز ناخدا فریاد زد: «پیش بهسوی خشکی... » دختربچه همینطور که از من دور میشد دستانش را بالا آورد. او نگفت من باد را دوست دارم، من طوفان را دوست دارم. او گفت: «من دریا را دوست دارم».
دیدگاهها
وقتی چشمهای تو به رنگ دریا شد، آسمان را به یادم آورد.
ونقاش را که رنگ آبی چشمانت...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا