داستانك«آبی به رنگ من» مصطفي ستاري

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستانك«آبی به رنگ من» مصطفي ستاري

 

شده بودم مثل همان مرغ سرکنده به این‌سو و آن‌سو می‌گریختم، از تو فرار می‌کردم و تو لحظه‌ای رحم نمی‌کردی. نه به من و نه به آنهایی‌که به من پناه آورده بودند. همه آنها مرا لعن می‌کردند و داد می‌زدند: «ای عفریته‌ی ملعون... ای‌کاش هیچ‌وقت به تو اطمینان نمی‌کردیم... »

گریه بچه‌هایشان را می‌دیدم. فریاد مادران که با التماس می‌گفتند به فرزندانمان رحم کن...  نگاه کودکان معصوم بیش از هر چیز مرا آزار می‌داد. می‌خواستم بگویم: «من همه‌ی شمارا دوست دارم... فرزندانتان‌را دوست دارم... »

اما یادم از مادرم آمد وقتی ذره‌ذره وجودش را برای تولد من فدا می‌کرد، با ندایی غم‌انگیز گفت فرزندم صدای مارا هیچ‌کس نخواهد شنید، هیچ‌کس.

منصرف شدم فریادم را در درونم حل کردم. تصمیم گرفتم با تو بجنگم اما از یک مرغ سرکنده چه برمی‌آمد به‌جز اینکه زمینش را بگیرد و آرام بمیرد...

پس من هم زمینم را محکم گرفتم اما صخره‌ها و تکه‌سنگ‌های برنده زمین وجودم را تکه‌تکه می‌کرد. تحمل درد برایم سخت بود فقط چشمان آن دختربچه که هم‌رنگ من بود و عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود دردم را تسکین می‌داد و مرا شجاع و شجاع‌تر می‌کرد و تو وقتی شجاعت مرا دیدی با قدرت بیشتری می‌تاختی. ضربات سیلی‌ات مرا از جا می‌کند و به این‌سو و آن‌سو می‌برد و باز لعن و ناسزای دیگران شروع می‌شد. اعتنا نمی‌کردم. دوباره نگاه دختربچه مرا سر جایم میخکوب می‌کرد اما این‌بار اشکش را دیدم مرواریدهایی که دانه‌دانه از چشم‌هایش جدا می‌شدند و روی گونه‌های زردش سُر می‌خوردند. اینجا بود که عهد کردم تا زمانی‌که رنگ آبی آسمان را ندیدم، تا زمانی‌که ذره‌ذره وجودت را از سرزمین پاک و امنم بیرون نکردم، لحظه‌ای آشفته نشوم و آنجا بود که هرچه می‌کردی بی‌اثر بود. حتی نعره‌ها و غرش‌هایت هم کار به جایی نمی‌برد.

فهمیدی که زمانش رسیده تا رختت را جمع کنی و بروی. تو که رفتی آسمان آبی شد. آرام‌آرام شده بودم لبخندی زیبا بر روی لبان دختربچه نشسته بود. از نگاهش فهمیدم که مرا دوست دارد. ناگهان سکوت شکست ناخدای کشتی فریاد زد: «لنگر رو بکشید... » دختربچه آرام به کنار عرشه آمد و باز ناخدا فریاد زد: «پیش به‌سوی خشکی... » دختربچه همین‌طور که از من دور می‌شد دستانش را بالا آورد. او نگفت من باد را دوست دارم، من طوفان را دوست دارم. او گفت: «من دریا را دوست دارم».

 

دیدگاه‌ها   

#4 مرضیه 1394-01-21 04:24
بسیار عالی..آسمان فرصت پرواز بلندی است...دریا تو او را برده ای تا خدا.....دریا من تو را دوست ندارم
#3 مژگان بهروزپور 1391-12-16 21:01
سلام خسته نباشید من یه مشکلداشتم کی باید میرفت؟ منظور دریای طوفانی یا ...این قسمتش رو متوجه نشدم.موفق باشید
#2 مرتضی غیاثی 1391-12-04 15:19
خدا وکیلی من اصلا نفهمیدم چی شد. و امیدی هم ندارم به اینکه با دوباره خواندنش هم بفهمم.
#1 عباس عابد 1391-11-23 13:01
سلام
وقتی چشمهای تو به رنگ دریا شد، آسمان را به یادم آورد.
ونقاش را که رنگ آبی چشمانت...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692