امروز، روز عجيبياست. تو بعد از مدتها از كنج تاريك و كسلكنندهي اتاقت بيرون آمدي. خيابانها شلوغ است. اين هياهو را فقط در دو وقت از سال سراغ داشتي؛ روزهاي واپسين تابستان و آخرين روزهاي سال.
اما حالا هفتم تيرماه است كه خورشيد شعلهورتر از قبل بر گردهي زمين ميتابد. تو، همراه با جمعيت اما بيهدف. به چهارراه ميرسي. چهارراه ازدحام. به نظر تو هيچ نامي خوشتر از اين بر چهارراه نمينشيند.
آنسوي چهارراه او را ميبيني. نگاهتان يك لحظه فاصله را سوراخ ميكند و به هم گره ميخورد. او، چهقدر شبيه خاطرات تو است. او هماني نيست كه از اشك، لبخند ميساخت؟ اميد را با صيغهي مبالغه صرف ميكرد. چه روزهاي خوبي. يادشان بخير.
ميخواهي خود را به او برساني. آنسوي چهارراه. چراغهاي سرخ و سبز سرنوشت تو را تعيين ميكنند. بالاخره ميرسي. او نمانده. نيست. داخل كتابفروشي را ميگردي. نيست. شايد از ابتدا نبوده.
پيراهن به تنت چسبيده است. خيس. دستها را در جيب خالي فرو كردهاي. راه خانه را از ياد بردهاي. تو در اين شهر يك غريبهاي. «واي، اين شهر چهقدر تاريك است.»
راه پيرمردي را سد ميكني. نشاني را از او ميپرسي. سكوت. نگاهت ميكند. ميپرسد: تو ديگه از كجا اومدي؟
تو را عقب ميزند و ميگذرد. پاسخش را ميدهي: از غروب سهشنبه.
دیدگاهها
البته موضوع پايان غافلگير كننده هم نيست.اصلا نيازي نيست.بحث بر سر زبان و همچنين فضاست.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا