داستانك«عشق کنار پالایشگاه»خلیل رشنوی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

آن شب از تپه کنار پالایشگاه بالا می‌رفتیم . دست‌های هم را گرفته بودیم و چشم‌هایت مثل چشمه‌ای که ماه توی آن افتاده باشد می‌درخشید‌. شانه به شانه هم از شیب خاکی بالا می‌رفتیم  و تو برای هر ستاره درخشان و پرنور نامی و قراری می‌گذاشتی و من به نشانه تایید سرم را تکان می‌دادم.

به بالای تپه که رسیدیم میان دو دشت پر از ستاره قرار گرفتیم . ستاره های آسمان بالای سرمان وستاره های لامپ های پالایشگاه زیر پایمان درست مثل کشتی تایتانیک . پرنور‌ترین ستاره که توی آسمان درخشید گفتی : ایندفعه تو بگو. این ستاره چه قراری رو یادمون بیاره؟

جواب دادم : این قرار که تا وقتی این ستاره توی آسمون می‌درخشه عاشق هم باشیم.

و این بار تو بودی که به نشانه تایید سرت را تکان دادی.

چند روز بعد با شنیدن اخبار فهمیدیم که پر نورترین ستاره آسمان چراغ یک هواپیمای جاسوسی بوده که توسط ارتش خودی همان شب سرنگون شده است

دیدگاه‌ها   

#1 مرتضی غیاثی 1392-01-02 02:25
به عقیدۀ من نمیتوان اینکار را داستان بحساب آورد. یک جور لطیفه است یا همچو چیزی.
بعد اینکه از هواپیمایی که چراغ داشته باشد و دیده شود، نمیتوان به عنوان وسیلۀ جاسوسی استفاده کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692