توی راهرو آنقدر کم نور بود که آرزوی مرگ میکردی. اصلاً عجیب نبود که مریضها اینقدر پژمرده و بیحالند و طوری به آدم نگاه میکنند که انگار الان است که پس بیفتند و بمیرند. زن دست دختربچه که موهایش دماسبی بود را میکشید و جلو میرفت. بچه دستش را از دست زن درآورد و گفت:
«مامان! مامان! اونجا نوشته اور...اورژان...اورژانس...اورژانس»
زن سر برگرداند و گفت: «آره. باریکلا دخترم» و باز دستش را کشید و به راه افتاد.
صدای زنی در بلندگو میگفت: «آقای دکتر خسروی به اورژانس»
زن تابلوها را میخواند و بهسرعت جلو میرفت. دختر دوباره دستش را رها کرد و با صدای بلند گفت: «مامان! مامان! اونجا نوشته: کو...کور...کورتا..کورتاژ..کورتاژ»
و ادامه داد: «خاله را باید بیاریم اینجا»
دو زن به آنها چپچپ نگاه کردند و زن دست دختر را محکم فشار داد:
«ساکت باش بی شعور!» روسریاش را محکم کرد و سریعتر از قبل به راه افتاد.
دیدگاهها
داستان خوبی است .رئال.وتلخ.
در داستانک مجال هیچ چیز نیست.پس کو آن صحنه ای که ما را خشک کند پس کو آن فاجعه ای که قرار است بعد از خواندن داستان ذهن ما را در گیر کند.حتی داستان یک ضربه ی خشک و خالی هم نداشت. پیامش چه بود؟
در داستانک مجال هیچ چیز نیست داستانک باید هر کلمه اش داستان را پیش ببرد و حرفی برای گفتن داشته باشد. وقتی می گویی روسری اش را محکم کرد باید منظوری باشد باید هدفی باشد.
به امید موفقیت شما
زن و بچه با اين سرعت كجا مي رفتند من از داستان چيزي متوجه نشده و اين كه آيا دختر بچه اي كه تا خواندن را ياد گرفته معني كورتاژرا مي داند كمي برايم سنگين است. ولي داستان از نثر روان و خوبي برخوردار بود موفق باشيد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا