از هواپیما پیاده شد. به آسمان نگاه کرد سرخ سرخ بود. به زمین نگاه کرد، از خون ریخته شده قرمزتر بود. تمام مسافران و کارکنان فرودگاه نیز به رنگ سرخ درآمده بودند. کیفش را باز کرد؛ پیشانی بند سرخش را درآورد و به پیشانی بست. از فرودگاه بیرون رفت، سوار تاکسی شد و به راننده گفت:
- لطفا ورزشگاه آزادی!...
دیدگاهها
با آرزوی بهترینها برای شما هنرمند عزیز
با آرزوی موفقیت
2-بزرگترين رسالت ميني مال انديشه است،از خودتان ميپرسم،اين داستان به بيان چه انديشه اي مي پردازد؟
3-آيا واقعأنميشود روي اين داستان اسم گذاشت؟يعني آنقدر فرا تصويري و فرا تأويلي است كه نميتوان برايش اسمي تعين كرد؟من مخاطب مي توانم اين اسمها را برايش در نظر بگيرم:پيشاني بند-سرخ-ورزشگاه آزادي
: از انقلاب برو آزادی
مثلا
موفق و موید باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا