داستانك بي اسم «شهرام زارعي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

از هواپیما پیاده شد. به آسمان نگاه کرد سرخ سرخ بود. به زمین نگاه کرد، از خون ریخته شده قرمزتر بود. تمام مسافران و کارکنان فرودگاه نیز به رنگ سرخ درآمده بودند. کیفش را باز کرد؛ پیشانی بند سرخش را درآورد و به پیشانی بست. از فرودگاه بیرون رفت، سوار تاکسی شد و به راننده گفت:

-         لطفا ورزشگاه آزادی!...

دیدگاه‌ها   

#5 دنیا بشتام 1392-12-01 16:53
بسیار عالی..
با آرزوی بهترینها برای شما هنرمند عزیز
#4 مژگان بهروزپور 1392-01-24 20:08
سلام خیلی برام لذت بخش بود واقعا خوشم اومد. درحین سادگی و کوتاهی بسیار عالی جمع و جور شده.موفق باشید
#3 ماریا 1391-09-05 14:21
سلام تبریک می گویم داستانک زیبایی بود از ابهامی که در داستان بود ودر جمله ی آخر داستان بود برای من کاملا بر طرف شد خیلی لذت بردم امیدوارم آثار دیگری از شما را در اینجا بخوانم
با آرزوی موفقیت
#2 صلاح الدين خضرنژاد(وريا) 1391-08-30 15:01
1-قلمتان پويا
2-بزرگترين رسالت ميني مال انديشه است،از خودتان ميپرسم،اين داستان به بيان چه انديشه اي مي پردازد؟
3-آيا واقعأنميشود روي اين داستان اسم گذاشت؟يعني آنقدر فرا تصويري و فرا تأويلي است كه نميتوان برايش اسمي تعين كرد؟من مخاطب مي توانم اين اسمها را برايش در نظر بگيرم:پيشاني بند-سرخ-ورزشگاه آزادي
#1 لطف اله 1391-08-29 16:08
حالا چرا ورزشگاه آزادی و نه آزادی خالی؟ اینطوری پرمنی تر و ابهام امیزتر می شود
: از انقلاب برو آزادی
مثلا
موفق و موید باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692