- مگه نگفتم چشم ازش برندارين
- دستاش سردن و رنگ صورتش پريده و لبهاش كبود
- يه كاري بكنين
حالا ديگر ميدويدم ديگر نه برقعي دركار بود و نه باد.
كاش آنروز مثل هميشه چشمهايت را ميدوختي به سنگفرشها و نگاه دزدانه نميكردي صف نان از هميشه شلوغتر بود و تو ديگر سنگفرشها را نگاه نميكردي. اصلاَ جاي ديگري بودي داشتي توي علفزارهاي كوهپايه ميدويدي.
نازي ميتوانست برود به مدرسه. اعتبار كارتش مثل اعتبار كارت من خيلي زود تمام نشده بود، چشمهاي شرقي مرا هم نداشت. ميتوانست بين دخترها بر بخورد، كولهپشتي بيندازد، بخندد و بازي كند. چشمهاي شرقي من فقط ميتوانست تنهايي را لاي رنگها روي پارچه سپيد بدوزد.
گل بكشم و بدوزم رنگوارنگ درست مثل گلهاي كوهپايه كه تو دوستشان داشتي.
نازلي را دوست داشتم و آن دوست عينكياش را -كه هميشه عصباني ميشد- ولي آن صف طولاني نان باعث شد كه نازي را از ياد ببرم و كتابهاي دوست عينكياش را. ديگر بيشتر ميدوختم. بر تن پارچهها بيشتر گل مي دوختم. انگشتم زخمي از سوزن بود و گوشهايم پر از ترانههايي كه تو بهياد كوهپايه ميخواندي.
چشم كه بر هم گذاشتم عروس تو شده بودم. روزها مست لبخندهايت پردههاي خانهمان پر بود از گلهايي كه دوخته بودم قرار بود برگرديم كوهپايه، هرشب كتاب بخوانيم.
- مگر دست خودش است. اينجا خانه پدر شوهرش است
- آخر او خيلي جوان است
- خب باشد زن كه نميتواند بيشوهر باشد رسم، رسم است ماهم داغدار پسرمان هستيم اما رسم بايد انجام شود
- رسم، رسم است
- من كه نميتوانم جلوي قوم بايستم
خانهي ما هنوز آذين داشت. خوشبختي در هرخانهاي زياد صبر نميكند اينجا هم صبر نكرد. نميدانم تو آن ماشين سياه را نديدي يا راننده پيرهن تيره تورا. چقدر گفتم تازه داماد كه پيرهن تيره نميپوشد. زنها را دوباره فرستادهاند. آنها حرف خودشان را ميزنند رسم، رسم است پدر هميشه همين را ميگويد. او كه نميتواند جلوي قومش بايستد. مادر گريه ميكند.
دستهاي من هنوز حنا دارد. حنا كه دوباره رنگ نميگيرد. عموجمال تو آنقدر پير است كه حتي اسم دخترانش را نميداند چه برسد...
يعني يك درخت پير ميتواند بر درخت جوان سايه بيندازد. باغچه را هرقدر جارو ميكنم از برگهاي زرد پاك نميشود. دوست عينكي نازي ميگفت: سنتها نبايد بر زندگيمان سايه بيندازند. حالا ميبينم اين مرگ است كه بر سر من سايه انداخته.
هنوز دلم براي كوهپايه پرميكشد. باد كوهها و برقعي كه بايد برود در باد.
غزال مرادي
دیدگاهها
تكان دهنده بود و زيبا. دوباره خواندم و لذت بردم. نشانه ها عالي به كار رفته بود:ماشين سياه، پيراهن سياه، رنگ حناي روي دست ها، سايه درخت پير ،برگ هاي زرد باغچه و از همه مهمتر برقع.
دختر يا همان شخصيت اصلي داستان يك افغان بود . خانم نويسنده با زيبايي اين را با نشانه ها معرفي كرده بود: چشم شرقي و اعتبار كارت و در نهايت برقع. كه به دو معني رهايي و مرگ به كار رفته بود.
اما تصورم بر اين است كه اگر ايشان جمله « حالا مي بينم اين مرگ است كه بر سر من سايه انداخته » را به كار نمي برد زيبايي كار دو چندان مي شد.چون در جمله پايين كلمه باد و برقع همين كاركرد را ارايه مي دهد.
موفق باشيد.
برقع هم حتما بايد ميومد؟ نميتونستين از اين كلمه استفاده نكنين كه با ساير لغات استفاده شده در كار هماهنگ باشه؟
ابتداي كار با ديالوگهاي خوبي همراه نيست.جذب نميكنه براي خوندن داستان.حتي ((حالا ديگر مي دويدم و ....)) اگر قبل از ديالوگها ميومد بهتر بود.در ضمن ديالوگهاي اول كار به زبان گفتاريه ولي در آخر داستان كتابي.
به هر حال نياز به دوباره نويسي حس ميشه و اينكه بايد كمي بلندتر باشه و بيشتر به درد داستان شدن ميخوره اين سوژه تا داستانك شدن.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا