داستانك«ساعت‌4‌مجسمه پيرمرد ماهي‌گير» سعيده شفيعي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

ريما ليوان آبميوه را آرام روي ميز شيشه‌اي گذاشت و قبل از اينكه حلقه انگشتان لاغر و كشيده‌اش را از دور ليوان جدا كند با سينه انگشت شست اثر رژ لب صورتي‌رنگ روي لبه ليوان را پاك كرد. نور قرمز ملايمي فضاي كافي‌شاپ را پر كرده بود. نوشين كه با انگشت به بخار سرد نشسته روي بدنه ليوان دست مي‌كشيد آرام و محتاطانه پرسيد: چرا از اول بهش نگفتي؟

ريما بعد از مكث كوتاهي گفت: ترسيدم.

_ نبخشيديش؟

ريما سكوت كرد و از پشت شيشه سياه عينكش به چيزي در فضاي پشت سر نوشين خيره شد. به‌دنبال دستمال تاخورده كنار زيرليواني آرام سرانگشتانش را روي ميز كشيد و با صدايي دور و خفه گفت: نمي‌دونم. اون لحظه خيلي سخت بود با هر حرفي كه از دهنش بيرون مي‌اومد نفس من هم تنگ‌تر مي‌شد.

_ چطور ممكنه بي‌خبر باشه؟

ريما دستمال كاغذي روي ميز را در دستش مچاله كرد و جواب داد: يكروز به گوشيم تلفن كرد؛ اشتباه گرفته بود. دو سه‌روز بعد دوباره تماس گرفت؛ گفت دو روزه با خودم كلنجار مي‌رم كه به شما تلفن نكنم اما نتونستم. گفت خرافاتي نيست اما به اولين لرزش دل اعتقاد داره. صدام دلش را لرزونده بود. بعد از يك مدت با هم يكي شده بوديم. يك عالمه مشابهت...

_ شايد دروغ مي‌گفت. چطور اعتماد كردي؟

ريما با صدايي‌كه شايد از شوق به‌ياد آوردن خاطراتي شيرين مي‌لرزيد جواب داد: آنقدر اين مدت شناخته بودمش كه راست و دروغ حرف‌هاش را بفهمم. ما روزي چندساعت با هم حرف مي‌زديم مثل دو دوست. دروغ نبود. بعد از سه چهار ماه كه از آشناييمون گذشت گفت من همه فكرهامو كردم بايد ببينمت. اگر خودت هم مثل صدات قشنگ باشي از طرف من همه‌چيز تمومه. اونوقت تو و خونوادت هستين كه بايد تصميم بگيريد. راستش من هنوز هم مطمئن هستم كه دروغ نمي‌گفت. مشكل من ترس خودم بود.

_ تجربه سختي بوده.

ريما لبخند تلخي زد و جواب داد: نتونستم بهش بگم. خيلي سخت بود. ترجيح دادم خودش ببينه فكر كردم اينطور براي هردو ما بهتره. كنار مجسمه پيرمرد ماهيگير قرار گذاشتيم زودتر رفتم. مي‌خواستم وقتي‌كه اومد روي نيمكت نشسته باشم.

دستان لرزان ريما سايه‌اي از غم را در چهره نوشين بوجود آورد. دست‌هاي او را در دستش گرفت و از روي هم‌دردي فشار داد. ريما هنوز سكوت نكرده بود:

- با همه اعتمادي كه بهش داشتم ترسيدم. موبايلم را خاموش كردم و توي كيفم انداختم تا براي تلفن كردن وسوسه هم نشم. گاهي با خودم فكر مي‌كردم مياد و وقتي من را مي‌بينه بهم بدوبيراه مي‌گه يا فكر مي‌كردم نمياد و يك جاي ديگه داره به من و انتظارم مي‌خنده. نيم‌ساعت صبر كردم و برگشتم. احساس مي‌كردم رودست خوردم و تحقير شدم. اما باز هم خودم را دلداري مي‌دادم. نمي‌تونستم باور كنم. اون‌شب از ترس موبايلم را روشن نكردم اما فرداش وقتي تلفن كرد گفت: خانمي روي نيمكت نشسته بود براي همين اونطرف‌‌تر ايستادم بيچاره دختره خيلي خوشگل بود اما كور بود. نيم‌ساعتي نشست و بعد به ساعتش دست كشيد و رفت.

نمي‌دونم چرا همش فكر مي‌كردم تو هم به اندازه اون زيبايي. به‌نظرت كورها هم عاشق مي‌شن؟ كلمه كور مثل صدايي‌كه به كوه بخوره تو سرم تكرار مي‌شد. گوشي را قطع كردم.

ريما سكوت كرد. نوشين با دلسوزي به او خيره شده بود. نمي‌دانست حرف ريما تمام‌شده يا چانه لرزانش به او اجازه حرف زدن نمي‌دهد او به لب‌هاي كوچك و خوش‌تركيب ريما نگاه مي‌كرد و به قطرات زلال اشكي كه از زير عينك سياه و بزرگ او روي گونه‌هايش مي‌غلتيد.

دیدگاه‌ها   

#2 samira sadati 1393-05-03 06:44
بسیار عالی
لذت بردم پایان داستان غافلگیر کننده بود
موفق باشید
#1 عباس عابد 1391-07-11 02:16
یک داستان خوب که می خوانم احساس می کنم ضرر نکرده ام.
مسلما" این داستان در ذهنم ماندگار می شود. خودم داستانی بااین مضمون
دارم. البته زوج نابینایی که دانسته باهم ازدواج می کنندو خیلی هم خوشبخت هستند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692