هرگاه به دستانش مینگریست چشمانش خون آلود میشد و سیاهی ناشی از آن جلو دید اش را میگرفت و ناچار مثل مرغ پرکنده خود را به در و دیوار میکوبید و دیوانه وار ناله سر میداد. اطرافش همه خونین بودند. حتا گلدان لب تاق بوی خون میداد. دروازه هم رنگ خونین داشت.گاهی میشد که تمام بدنش رنگ خون میگرفت، وقتی به حمام میرفت آب هم مثل خون بر سرش جاری میشد.
کابوسها و خوابهایش همه خونین بودند. یک سال میشد که درگیر فضای خونین بود. به هرچیز دست میزد اثر خون دستهایش در آن دیده میشد. فضای اتاق خیلی وحشتناک بود. او در یک اتاق هفت نفر را یکجایی خونین کرده بود. این بار رفت به آیینه نگاه کند، دید آیینه هم از خون مکدر شده بود.
چند بار از آن جا تغییر مکان داد، اما جاهای دیگر را نیز خون آلود ساخت. سگهای محل هر روز به آن جا میآمدند و به خاطر خون جف میزدند و میرفتند. گاهی دلش میشد یک بار دیگر برود و مادرش را بگوید من آدم کُش نیستم، اما باز میدید که همه وجودش خونین است و مادرش خواهد فهمید که او بازهم چند تن دیگر را کشته است.
یک بار خواب دید که بازهم انسان دیگری را باید بکشد:
« رفت به دیوار تکیه داد و منتظر ماند؛ تا امروز نیز برای کشتن آمادگی بگیرد. خودش هم نمیدانست در کجا زندگی میکند. وقتی به دروازه میرفت تا به کوچه نگاه کند جز چند سگ گرسنه چیزی نمیدید. میخواست برود به دروازه، که پیش از رفتن او دروازه باز شد و دو تن وارد شدند. یکی با چشم بسته از پیش و یکی با پوز بسته از پُشت. پوز بسته با میل تفنگ مرد چشم بسته را وارد حویلی کرد و دروازه را بسته نمود و رفت. او بدون این که از مرد چشم بسته چیزی بپرسد سرش را برید و داخل سیاه چاه انداخت. چند سگ پشت دروازه جف میزدند. بوی گوشت مرده آنها را بی قرار ساخته بود. چند لحظه بعد تمام سگهای گرسنه وارد حویلی شدند و به جان او حمله کردند. با چیغ وحشت ناکی از خواب پرید و دید که کسی نیست. باز احساس کرد که همه جا بوی خون میدهد.»
مثل این که خوابش راست بوده باشد، آن روز دو مرد را به سیاه چاه انداخت. پیش از به چاه انداختن یک دست آنان را بریده و به سگهای پشت دروازه داده بود. سگها با هم با خوشحالی چند بار دور آن گوشت آدم چرخیدند و بعد با اشتیاق تمام آن را خوردند. پوز هایشان خون آلود شده بود. بوی خون در کوچه بیشتر شده بود. بازهم جف زدند و رفتند. اوهم گاهی سگ میشد و جف میزد، جف میزد، جف میزد تا شام میشد و باز نوبت سگهای پشت دروازه میرسید. آنها وقتی در کوچه چیزی نمییافتند جف میزدند.
یک سال میشد که کسی به این محل نمیآمد. جز چند سگ نر و ماده که پشت دروازه به خاطر خوردن دست یا پای آدمی دُمبک میزدند.
ساعت 4 یک عصر دیگر باز همان مرد پوز بسته با یک مرد چشم بسته وارد شد. با میل تفنگش او را وارد حویلی ساخت و خودش رفت. سگ ها فهمیده بودند که باز کسی آمده است. عقب دروازه به جفیدن آغاز کرده بودند.
وقتی چشمان مرد باز شد، احساس کرد که از خانهی تاریکی بیرون آمده باشد. قبل از این که کارد به گلویش برسد خودش را به او رساند و در یک چشم زدن سرش را برید و خودش از سر دیوار عقب حویلی فرار کرد.
سگ ها به دنبالش دویدند و دسته جمعی جف زدند. دیگر در و دیوار ، سقف، درخت و همه و همه سگ شده بودند و بر بالای آن جسد جف میزدند. جسدی که روزهای پیش آدم های دیگر را بیجان ساخت حالا خودش بیجان شده بود. برای سگها شام خوشی بود، جشن گرفته بودند.
کاردی که خون آلود بود، مثل سگ جف میزد. بوی خون، بوی مرده کوچهی متروک و بی کس را پُر کرده بود. سگ ها با دهان خون آلود چند بار جف زدند و پراگنده شدند.
سیب شریفی
داستان نویس و روزنامه نگار
زادگاه : استان تخار افغانستان
آثار چاپ شده :
چند کوچه دورتر مجموعه داستان کوتاه
برف های سر گور ، مجموعه داستان کوتاه
دیدگاهها
داستانک جالبی بود با ساختار متفاوت، متفاوت از کارهای که قبلن ازین نویسنده خوانده بودم.
درود
1- داستانک با بوی خون یک داستان زیر پوستی است و راوی باهوش
2-داستان باضربه شروع می شود.
3- صحنه خوب است.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا