آنچه ديده ميشد شبيه به خانه نبود. تلي از خاك و آجر ويران شده بود كه چهارچوبهاي شكسته و از شكل افتاده در و پنجرهها از ميان آن ديده ميشد. دختر بچهاي با لباس پاره و كثيف آنجا گريه ميكرد. جاييكه روز گذشته كوچه محسوب ميشد. مقابل در آبيرنگ خانه كه روي زمين افتاده بود. خاك روي موهاي دخترك نشسته و جاي شوري اشك روي صورت او ديده ميشد. مرديكه لباس سفيد با نقش ماه سرخرنگ به تن داشت دختر را ديد و بهطرف او آمد. دست دختر را گرفت و پرسيد: عمو اينجا چكار ميكني؟ هوا داره تاريك ميشه. كدوم چادر هستي؟ دختر گفت: اينجا خونمونه. مامانم رفته پارك منرو نبرده. مرد به ويرانه خانه نگاه كرد. بعد از لحظهاي مكث دختر را به سينه فشرد و با صداي گرفته گفت: عمو تو چادر كي هستي؟ بيا ببرمت پيش بابات فردا با هم ميريم پاركي كه مامان رفته رو پيدا ميكنيم. دخترك با گريه بيشتر جواب داد: بابا هم رفته. منرو نبردن. مامان خودش گفت اگه دختر خوبي نباشي من و بابا ميريم پارك تو رو نميبريم.
چت از طریق واتساپ
دیدگاهها
موفق باشید.
داستان حاوی هیچ اتفاقی نیست. حتی آگاهی بخشی آن نیز زیر سوال است. در همان لحظه که ما متوجه میشویم کودک منتظر مادرش است، کار داستان تمام میشود. آگاهی که باید بدهد؛ داده است و تمام. بعد از آن داستان بدون هیچ کششی ادامه پیدا میکند و ما برای بار دوم با این برخورد میکنیم که کودک نمیداند والدینش مرده اند.
اگر حرف تندی زدم مرا ببخشید.
پهتر بود داستان جور دیگه ای شروع می شد تا شبیه یک گزارش نباشه.
شروع داستان خیلی بد بود. به نظرم از همون دیالوگ های اول شروع بشه بهتره.
شاید هم می شد داستان رو تو همون یکی د. خط پایانی نوشت....اونوقت از اینی که بود تاثیر گزار تر می شد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا