دو لیمویی که از بلوغشان گذشته در روی میز ساعت 11صبح زندگیام را زرد رنگ کردند و این بلوغ زودرس مرا به یاد دیشب و اشکهایم و سوألهایی که پرسیده شد و حرفهایی که نباید زده میشد و شد میانداخت. با کسیکه تنها دارایی زندگيام است و بعد از 14سال از توقعات مادرانهام آگاه شدم... و در آن یکساعت پر سروصدا فهمیدم همه آدمها مادران بیتوقع را بیشتر دوست دارند. كمتر از دو ماه دیگر 33 ساله میشوم و من خیره ماندهام به لحظههایی که شانزدهساله شدم. خیرهام به روزیکه از آن موزهی اسمآور زدیم بیرون و نم باران زد. همانروز که شبش باران شدیدی گرفت و تو پالتو ات را بر روی دوشهایم انداختی و من در آنلحظه شانزدهساله شدم... در آن 7 ماه که انگار بهترین دوران بارداری ناخواستهام بود وقتی به خانه میآمدم برای سرمایهی زندگیام باید نقش یک مادر 32 ساله بدون هیچ توقعی را بازی میکردم... که انصافاً عالی بودم... و دیشب باید سوأل پسرکم را پاسخ میدادم که چطور توانستی در 32 سالگی 16 ساله شوی... و من در پاسخش با نگاهی بیرمق پاسخ دادم خیالت راحت پسرکم با رفتنش در فرودگاه من تبدیل به یک مادر 33 ساله شدهام که دیگر دوست داشتن را هجی نمیکند.
چت از طریق واتساپ
دیدگاهها
از نظر سوژه بسیار خوب بود و در عین حال لطیف و دوست داشتنی.
به نظرم نویسنده سعی در مبهم نگه داشتن داستانک داشته است و چرا داستان از لیمو شروع شده است؟!
شاید ذهنیات نویسنده هست که جویده ونجویده روی کاغذ ریخته شده است و ستودنیست.
اوج دو پایان است که باید داستانک ضربه ی نهایی را در پایان داشته باشد یا با غافلگیری همراه باشد که برای این قالب داستانی بلا مانع است.ولی در این نوشته ما غافلگیر نشدیم چون مادر در طول نوشته مشکل پیش آمده را گویا به شکل دیگری اعتراف میکند.
باز هم بنویسید وداستانهای مرا نیز بخوانید.
تشکر
در مورد المانهای استفاده شده نیز با دوست گرامی موافقم که روشن نیستند.
چرا لیموهای بالغ شده، باید زندگی را زرد رنگ کنند؟ چرا [دقیقا] ساعت 11 صبح؟ جریان در 32 سالگی 16 ساله شدن چیست؟
و جواب این سوال ها کجاست؟ من نتوانستم توی متن پیداشان کنم. احتمالا خارج از متن باید باشد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا