موسم گل که میشد آقام پرنده میشد. برمیگشت خانهی خاطراتش چیزی بیاورد که ما احساس نیستی نکنیم. من با آنکه آنموقع 8-9 سال بیشتر نداشتم، گرد خانه بهدوشی نشسته بود روی شانههایم. بعد، زیر بارانهای جیوهای آن سالها شده بودم عین مجسمهی بودا در بامیان. آنوقت آقام که از گلگشت برمیگشت، میآمد مینشست روی چشمهای من که خیره شده بودند به افق... کاش چشمهام جیوهای نبودند... لااقل از ارزن تازه بودند یا از بوی باران خورده خاک... تا آقام که خسته و خرد از پرندگیاش میآید یک دل سیر بتواند از چشمهای من بخورد. آنوقت دانههای مرگ مثل باران بهاری از تن نقرهایاش میریخت.
یادش بهخیر. حالا سالهاست که هیچ گلی موسمی ندارد و فقط کلاغها میتوانند پرنده باشند. آنهم دوتا بال نزده خمیازهای بکشند و بنشینند روی لاشهی مردار آدمی. آقام میگفت این جنگ برای هرکس آب نداشت برای شکم صاحبمردهی کلاغها و لاشخورها نان داشت. خدا رحمتش کند. کاش دوباره میتوانست پرنده شود. تا وقتیکه کلاغی میآمد طرفش یک یاعلی بگوید و بپرد طرف خانهی خاطراتش. تفنگش را بردارد. از لای برفها سرش را پیدا کند، بگذارد روی گردن خون مردهاش. بعد کاغذی بنویسد، بپیچد لای پارچهای سبز بدهد به من تا ببرم کسما بدهم به حاج علی کسمایی...
دیدگاهها
واقعا آدم به وجد میاد
دست مریزاد
به نظرم داستانک نیست. البته داستانک ها بسیار متنوع اند. گاهی تشریح یک تغییر در حواس، جای قصه را میگیرد. همین طور دربارۀ پایان بندی هاشان. اما در کل هر چه کلنجار میروم نمیتوانم "موسم گل" را داستانک بدانم.
از این ها که بگذریم. حقیقتا باید به کند ذهنی خودم اعتراف کنم که نتوانستم بدانم "آقام" کیست.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا