اولین خروس میخواند.
مادربزرگ، پشت در اتاق حجله خُر و پُف میكند. كودكان در سرسرای تزیینشده ميدوند. دو دختر اتاقها را جارو میكنند. روسری سفید بر سر دارند. بوی نم و خاك از جاروهای خیس خورده بیرون میزند. دخترها گاه سرك ميكشند و به درِ اتاق حجله خیره میشوند. پچپچِ دخترها لای روسریهاشان گم میشود. جز صدای خندههایی كودكانه و صدای دورِ تبرهایی كه منظم و آهنگین بر درخت آزاد میخورند، صدایی نیست.
اذان ظهر را، دومین خروس از ایوان خانهء كاهگلی اعلام میكند. كنار باغچه، یك زن پای دامن گُلدارش را زیر بغل زده، مرغی را سر میبرد. آفتابِ دمكرده، روی خاكِ سرخِ میدان دهكده افتاده. وسط میدان، سه مرد مشغول هرس یك درخت سیبِ كهنسالَند. یكیشان از كار دست ميكشد و به داسش تكيه میدهد. دخترها كه حالا روسریهای سیاه بر سر كردهاند، دیگ به سر، وارد میدان میشوند. برجستگيهای محوشان، آرام تكان میخورند. مادربزرگ بههمراه دو پيرزن دیگر، آخرین دستمالهای سفید و سرخ را به سرشاخههای باقیمانده گره ميزنند. دخترها روی جوانههای هرس شده، سفره پهن میكنند.
میدان خالیست. صدای پارس سگی میآید. سه مرد به كمك هم، طنابی را به شاخهء درخت محكم میكنند. باد، لابهلای برگهای درخت سیب میپیچد. دستمالها در سكوت میرقصند. همهمهای نزدیك میشود. سایهء كلاغهایی كه همان دور و بر راه میروند، كشيدهتر شده. زنها تابوتِ خالی را میآورند. مردهای دهكده دور درخت حلقه میزنند، پيرها، قبای سفید به تن دارند، جوانها یكسَر سُرخند. صدایی نمیآید. نوعروس روی شانهء داماد افتاده. دستهایش در هوا تاب میخورند.
تابوت روی زمین میافتد. زنها پشت سر مردها میایستند. مادربزرگ زیر لب ورد میخواند. پاهای نوعروس روی زمین كشیده ميشوند. حلقهء طناب به دور سرِ نوعروس محكم میشود. داماد، سواره، از آنسوی درختِ سیب به اسب نهیب میزند. شیههء اسب در محوطه میپیچد و حلقهء طناب محكم ميشود. دخترها روی برمیگردانند، زنها پچپچ ميكنند. مردها به تکانتکان ِ پاهای لُختِ نوعروس نگاه میكنند. مادربزرگ، خون دلمه شدهء تمام مرغهای شب عروسی را روی دامن نوعروس میپاشد.
پیش نماز ، اذان شب را اعلام میكند.
دیدگاهها
اول سلام به وجود نازنینت
داستانت را خواندم و لذت بردم. یک داستان کوتاه کامل و درست پرداخت شده بود. از خواندن خاطرات روزمره که همه به اسم داستان کوتاه از خود صادر می کنند واقعا خسته و دلزده شده بودم. . داستان خیلی خوبی بود و البته دردناک که ببا وجود کوتاهی به دلیل پرداخت درست از آواز خوان دوم خروس وقوع فاجعه ای را می شود حس کرد و با نگرانی به در اتاق چشم دوخت. داستانت درداشنا بود. ممنون و خسته نباشی.
لذت بردم و ممنون
فکر می کنم باید در جواب دوستمون این تکه آخر داستان رو گفت که راز این داستان بود به نظر من :
مادربزرگ، خون دلمه شدهء تمام مرغهای شب عروسی را روی دامن نوعروس میپاشد.
تعلیق و فضاسازی به خوبی در این داستانک کارشده هر چند آلمان های داستانک به طور اخص پیرنگ آن را در برنمی گیرد و حتی می توان آن را نه به عنوان یک داستانک کاملاً محض ، بلکه به عنوان یک داستان کوتاه نیز به حساب آورد
اما در باره ی روایت کنشمند داستانک که سرانجام شب زفاف به اعدام عروس ختم می شود محتمل ترین فرضیه را می توان متصور شد که نمونه های آن به عناوین و صورت های دیگر در فرهنگ های متحجر دیده می شوند- هر چند نویسنده با استفاده از ترکیب " دستمال های سفید و سرخ " سعی در مبهم نمودن احتمالات کرده است - که این ها را می توان نقاط قوت اثر قلمداد کرد اما نقطه ضعف آن نیز در باز آفرینی یک ماجرای تکراری ست و داستانی که آنچنان قادر نبوده خود را از دریچه ای تازه بازگو کند
اما هر چه گشتم نشانی از این نیافتم که چرا می بایست عروسی اعدام شود. شاید این واقعه برگرفته از اسطوره یا افسانه ای محلی باشد و چون من از آن اطلاعی ندارم برایم ناواضح است.
در کل زبان هم در توصیفات کارایی نسبتا خوبی داشته است بااشاره به نکیته که در دو جا بدون دلیل "است" از فعل نقلی حذف شده بود.مثل این جمله "سایهء كلاغهایی كه همان دور و بر راه میروند، كشيدهتر شده."
در کل چون سعی بر این بوده است که توصیفات پیش فرض هایی را ذهن مخاطب القا کند،(مانند تضاد روسری سفید و سیاه، سایه کشیده شده کلاغ ها، نمیتوان گفت فلان توصیف اضافه یا کم بوده است.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا