داستانك «خانه آخري» داود خان احمدي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

من این خانه‌ی آخری را از مردی خریدم که شب را با دشنه‌اش به دو نیم کرده بود. بعد دست و صورت شسته نشسته، نشسته بود بر مصطبه. از کلانتری 157 هم همان‌موقع یک گروه آمده بودند پی‌جویی. به دخترم گفتم این خانه آمد ندارد. بیا از خیرش بگذریم. چیزی نگفت، نگاهم نکرد و فقط ماشینش را با صدای ترمز زیاد پارک کرد.

پیش خودم گفتم: مصطبه‌اش را خراب می‌کنم جایش گلخانه می‌سازم. بعد گوشه‌ی گلخانه گل شوق می‌کارم.

خانه، خانه‌ی خوبی بود؛ ابرهای سیروس را که کنار می‌زدی رد ماه را می‌دیدی که انگار پیش پای تو از هوای خانه رد شده تا خودش را به جایی برساند که بتواند چشمی برهم بگذارد. دو اتاق خواب هم داشت که اولیش آدم را دلگیر می‌کرد و دومی به آدم اشاره می‌کرد بیا بنشین اینجا تا دلت را به پچ‌پچ خاطراتی ببرم که چندی پیش روی این تخت و در هوای روشنم اتفاق افتاده است. به صاحبخانه گفتم: توی آگهی ننوشته بودید مبله است؟ گفت: این‌روزها وقتی می‌نویسی مبله، همه توقع دارند خانه پر از رقص باشد یا دست کم سایه‌ی زنانی‌که... لبخند زدم و گفتم: ما هم مثل خودتان بچه‌ی دیروزیم. این موها‌رو توی زمستون سفید نکرده‌ایم. گفت: «نه این برف را سر بازایستادن نیست... » داشت حرفمان گل می‌انداخت که دخترم محکم زد بغل پای چپم. گفتم ببخشید انباری...؟ گفت شرمنده‌ام. توی آگهی نوشته بودم که فاقد انباری. بعد انگار که باخودش حرف بزند گفت: من‌که نمی‌توانم شب‌هایم را آن بیرون، زیر رگبار نگاه‌های این و آن رها کنم...

می‌خواستم چیزی بگویم که دخترم پیش‌دستی کرد و با خنده‌ی مصنوعی گفت: اصلاً اشکالی ندارد. وسایل ما همین‌جا را هم پر نمی‌کند... نیازی به انباری نیست. مگر نه پدر جان؟

چاره‌ای جز تأیید نداشتم. راستش را بخواهید من به چیزی به غیر از مصطبه فکر نمی‌کردم و گل شوق...

***

دهمین گل که دود شد به دخترم گفتم: من‌که گفتم این خانه آمد ندارد... همان‌روز اول که آمده بودیم خانه را ببینیم... راستی پلیسا اینجا چکار داشتند؟

 گفت خوب یک گل دیگر بکار. گفتم:... یعنی می‌خواستم بگویم که زبانم بند آمد و از آن‌روز دیگر چیزی نگفتم. یعنی چیزی نیامد که بگویم. یعنی... شاید آمد و نخواستم، نتوانستم. هرچه بود تا امروز هیچ‌چیز نگفتم؛ نه از خانه، نه از مصطبه و گل‌های شوق دود شده‌اش و نه از مردی‌که با دشنه‌اش شب را به دو نیم کرده بود...


پ ن: مصطبه

فرهنگ فارسی معین

(مِ یا مَ طَ بِ) [ ع . مصطبة ] (اِ.) 1 - سکو، تخت .

دیدگاه‌ها   

#2 مصطفي 1391-05-03 18:02
چيزي كه مورد بحث است در ابتداي امر اينكه بلاخره داستانك چه نوع نثري تعريف مي شود . فقط تاكتيك در نوشتن يا تعداد كلمات و جمله ها و ... يا اينكه هر چه دلمان بخواهد . اين داستان كوتاه بر عكس ديدگاه نويسنده اش احتياج به پرداخت و حتي اطلاعات بيشتر داشت . اگر چه ر اثار بسياري از نويسندگانمان همچون رضا قاسمي با اينگونه روايت ها اشنا هستيم ولي به هر حال فضا براي ايجاد داستان مهيا شده بود اما متاسفانه اين ظرف كوچك براي اين داستان كافي نبود . ك چيزي هم كه احساس ميشد خيلي از نكات و داستان و و بخصوص قسمت زيادي از داستان در ذهن نويسنده جا مانده . با توجه به اين نكنته كه داستانهاي رئال امروز ميتوانند به دور از شعر زدگي باشند و نياز است در ديالوگهاي داستانهاي امروزمان از نثر هاي ادبي و عاطفي دوري كنيم اما اين داستان به خاطر انتخاب راوي اول شخص ميتواند از اين عيب مصون بماند . من با شخصيت اصلا ارتباط برقرار نكردم . اين جمله هم كه من اين خانه را از مردي خريده ام كه شب را با دشنه اش به دو نيم كرده بود " من نفهميدم منظور نويسنده چه بوده ؟ تصوير خاصي به من نداد . هنوز هم معتقدم داستان چنانچه با اطلاعات بيشتري روايت ميشد داستان جان دار تري ميشد . اما بايد به نويسده تبريك گفت كه حداقل برعكس خيلي از تاكتيك هاي داستان نويسي با اطلاع است .
#1 نيكي مرادي 1391-04-31 16:50
زيبا بود آقاي خان احمدي عزيز. من هميشه داستانهايتان را دوست داشتم ودارم. مرسي از حضورتان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692