توي تاريكي/ حسين مقدس

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

راننده سیگاری روشن کرد و پاکت سیگار را گرفت طرف زندانی و گفت: «بکش.»

زندانی هیچّی نگفت. حتّی نگاه هم نکرد.

آن‌وقت دستش را عقب کشید و آهسته گفت: «ای بابا.»

و بعد دستش را دراز کرد طرف من.

گفتم: «سیگاری نیستم.»

راننده گفت: «با اجازه.»

و دکمه‌ی ضبط را زد. صدای زنی می‌آمد که محلّی می‌خواند. اما بیشتر صدای خش‌خش می‌آمد تا آواز.

غیر از روبرو که تا یک کیلومتری با نور چراغ‌های نیسان روشن شده بود، دوطرف جادّه فقط تاریکی و سیاهی بود. از آینه که نگاه کردم پشت سر هم تاریکی غلیظ بود. خوابم می‌آمد. تا همین چند ساعت قبل مسئول پاس سر شب بودم. یعنی چهار ساعت توی سرما و تاریکی سر پا.

دود سیگار پیچیده بود توی نیسان. کمی شیشه‌ی سمت خودم را دادم پایین. باد غرّش کنان آمد تو و صدای زن توی ضبط صوت را محو کرد.

راننده سرش را گرفت سمت من و پرسید: «دود سیگار اذیتّت می‌کنه سرکار؟»

گفتم: «مهم نیس. چند کیلومتر دیگر مانده؟»

گفت: «تقریباً چل تایی.»

زندانی، نه این که خواب باشد، ساکت بود و انگار رو به جلو زل زده بود. نوار پیچید و ضبط صوت جیر‌‌جیر کرد و راننده آن‌را در آورد. باریکه‌های نوار مانده بودند توی دستگاه ضبط. راننده نوار را می‌کشید و روده آن‌را از توی شکم ضبط صوت بیرون می‌آورد.

آهسته گفت: «لامصّب.»

نوار که آزاد شد از جلوش یک خودکار برداشت و گذاشت توی سوراخ قاب نوار و هی چرخاند تا دل و روده‌ها جمع شود.

گفت: «این تنها نوار مورد علاقه‌ی منه. ولی هر بار که می‌ذارم توی ضبط گیر می‌کنه.»

من چیزی نگفتم. زندانی همچنان زل زده بود به جلو.

راننده یک موز از زیر صندلی‌اش در آورد و گرفت طرف زندانی.

گفت: «بفرمائید.»

بعد صدایش را آهسته کرد: «از این ستون تا آن ستون فرجه.»

کمی مکث کرد و دوباره گفت: «توکّل‌ات به خدا باشه.»

زندانی دمغ بود. چیزی نگفت. پلک هم نزد. همین‌طور سیخ جلو را نگاه می‌کرد.

راننده دست بردار نبود. گفت: «خدا را چه دیدی؟ هیچ‌کس از لحظه‌ی بعدش خبر نداره.»

زندانی کلافه بود. رویش را به سمت من کرد و گفت: «بگو خفه شه.»

صورتش سیاه شده بود. شیشه را کامل بستم. دیگر صدای باد نمی‌آمد. انگار برای هر سه‌مان بهتر بود. آرام شدیم.

به راننده گفتم: «یک نوار دیگه بذار.»

راننده نوار دیگری گذاشت توی ضبط و خسته گفت: «دیگه داریم می‌رسیم.»

زندانی همین‌طور سیخ نشسته بود و به جلو خیره شده بود. دستش به دستم گیر بود. از نیمرخ نگاهش کردم. دلم برایش سوخت. چهل پنجاه‌ساله می‌زد و حیفش بود.

یک‌جورهائی مثل گروهبان اسدی بود. ریز نقش با موهای کم‌پشت و جو گندمی.

بهش گفتم: «مگر قرار نشد که این قراضه را ببری تعمیر؟»

‌گفت: «همین‌روزا پاترول درخواستی را تحویل می‌گیریم، پاسگاه دیگر چه نیازی به این جیپ قراضه داره؟»

صبح که داشت می‌رفت مرخّصی، گفتم: «خب آمدیم و لازم شد همین امشب زندانی را تحویل بدیم. آن‌وقت با چی ببریمش؟»

راننده گفت: «حالا کو تا اجرای حکم.»

عجب گیری داده بود. زندانی کمی تکان خورد. به نظر عصبی می‌آمد. از آن به بعد همه‌چیز سریع اتّفاق افتاد. یعنی اوّل رسیدیم به یک پیچ خطرناک. زندانی ناگهان دست آزادش را که سمت راننده بود محکم انداخت توی فرمان و آن‌را به سرعت پیچاند. ماشین صد‌تائی سرعت داشت، شاید هم بیشتر. راننده داد زد: «چکار می‌کنی لامصّب!»

چندلحظه گیچ شدم و نفهمیدم که چه اتّفاقی دارد می‌افتد. صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت توی گوشم پیچید و بعد ماشین انگار هی ‌افتاد توی دست‌اندازهای بزرگ. چند‌بار روی هم غلتیدیم. همه‌جا تاریک بود. امّا حواسم سرجایش بود. اسلحه‌ی کمری‌ام را آوردم بیرون. راننده مرتّب داد و قال می‌کرد. چندبار همه‌مان مثل گونی افتادیم روی هم و جابجا ‌شدیم. بعد ماشین خاموش شد و چشم چشم را نمی‌دید. وقتی‌که همه‌چیز آرام گرفت، من نفهمیدم کجا هستم. تمام بدنم درد می‌کرد. کمی که گذشت و چشم‌هام به تاریکی عادت کرد شبح نیسان را از توی تاریکی تشخیص دادم که کمی آن‌طرف‌تر از سمت راننده یک‌بری افتاده بود میان خارها. صدای ناله می‌آمد. خیلی ضعیف. دور و برم پر از سنگلاخ و خار بود. به‌درستی نمی‌دانستم کجا هستم یا چه بلائی سرم آمده. هراسان دستم را تکان دادم، زندانی هنوز به دستم بند بود. خیالم راحت شد. امّا تکان نمی‌خورد. احمق نزدیک بود همه‌مان را به کشتن بدهد.

از دور چند تا لکه‌ی زرد سو سو می‌زد.

 

حسین مقدس داراب

دیدگاه‌ها   

#1 مهدی 1391-04-11 16:02
سلام آقای مقدسی
کار قبلی تان را که خواندم خیلی لذت بردم و انصافا قشنگ بود چه به لحاظ فرمیک چه به لحاظ موضوعی و چه به لحاظ نثری. اما این داستان با داستان قبلی تان خیلی متفاوت بود و متاسفانه فاصله زیادی با کار قبلی تان داشت.
- داستان اطناب زیادی داشت و می توانست خیلی خیلی کوتاه تر از این هم باشد.
- تعلیق یا عنصری که خواننده را بخواهد به ا دامه داستان راغب کند وجود نداشت.
- کشمکش بین شخصیت های داستانی وجود نداشت.
- از کلمه سیخ دو بار استفاده شده بود که به نظر انسان می تونه سیخ بشینه اما سیخ نه . و یا بهتر بود یکی از این سیخ ها استفاده شود.
- نگو و نشان بده در این داستان رعایت نشده بود.
- نکته مهم این است که پایان داستان با یک تصادف تمام می شود. تصادف آن هم در پایان داستان از ارزش کار نویسنده تا حد زیادی کم می کند.
موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692