ARE YOU TALKING TO ME» سميرا صفري

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

خوابيده‌اي روي تشك كنار من، بدن نيمه‌لخت من خسته و آرام و بدن تو مثل تنه‌درختي سنگين و قلبي پُرتپش. سقف اتاق ذوزنقه‌اي شكل است. گفتي اتاقت به اندازه ماشينت است هنوز سرگيجه دارم. بعد از آن استكاني كه نوشيديم به ديوار چسبيده‌ام. دست راستم است پنجره و پرده طوسي‌رنگ خط‌خطي‌ات. بيرون هوا توفاني است. خيلي مي‌ترسم انگشتت را مي‌گيرم. دست‌هايت بزرگ است براي انگشتان ظريف. من از تو مي‌ترسم شكل پدرم هستي. خون زيادي از من رفته است. صورتم را يك ساعت پيش در آينه ديدم زرد و بي‌روح شده بود. مثل عكس روي جلد كتاب آن نويسنده فرانسوي شده‌ام. چشم‌هايم گود رفته مثل چشم‌هاي مرده‌اي است كه روح سرگردانش شب‌ها به خواب آدم‌ها مي‌آيد. از صداي قار قار كلاغ‌ها كلافه شده‌ام. نفس‌هاي تند تو چهار ساعت است كه آرام نشده و من خوابم نبرده و همه‌اش به توفان و كلاغ‌ها و اين پرده خط‌خطي فكر كرده‌ام و دو دو چشم‌هايم روي ديوارهاي اين ذوزنقه دويده و عكس سياه سفيد مردي‌كه يك ركابي سفيد بر تن دارد و اسلحه‌اي را با قدرت دست گرفته و حتماً مي‌خواهد شليك كند و چون به‌حالت نيم‌رخ ايستاده سمت راست را هدف گرفته. جمله‌اي كه به انگليسي زير پوستر نوشته را مدام مي‌خوانم و تكرار مي‌كنم. "Are you talking to me"تو داري با من حرف مي‌زني؟ علامت تعجب انتهاي جمله‌اش گذاشته من‌هم تعجب مي‌كنم. حس مي‌كنم اين سوأل را بارها در ذهنم از خودم و اطرافيانم پرسيده‌ام و يادم نمي‌آيد چرا؟ نمي‌دانم كي پلك‌هايت را باز مي‌كني و از اين خواب پر سروصدا بيرون مي‌آيي؟ چند ساعتي است كه تكان نخورده‌ام تا تو بيدار نشوي. كتاب دوبليني‌ها را خواندم تمام شد‌. اطراف تلويزيون مستطيلي‌ات فيلم‌هاي خارجي و فلسفي است‌. نويسنده‌اش ياسمينا بود؟ ديشب برايم داستانش را گفتي و من چه صادقانه گفتم انگليسي‌ام خوب نيست و تو با آن لب‌هاي نازك و خطي‌ات لبخند زدي. ياد اولين ديدارمان مي‌افتم هربار كه مي‌خندي و ياد شعر حميدمصدق كه: تو به من خنديدي و نمي‌دانستي من به چه دلهره... . اين شعر را كه برايت خواندم چشم‌هاي كهربايي‌ات بازتر شد و مرا بوسيدي. برايم گفتي كه خنده‌ام را خيلي دوست داري. كي بيدار مي‌شوي از من خون زيادي رفته است. از تنهايي‌ام برايت نگفته‌ام و از حس خودكشي كه تو سَرَم است و دارد ديوانه‌ام مي‌كند. شعرهاي گروه poularum را برايم ترجمه كردي. مضمون عميقي داشت. گفتي خواننده زيرزميني بودند؟ گفتي براي كنسرت اين‌حرف‌ها نيست كه مي‌خوانند؟ چه سبك خاصي دارند. تو راه كه مي‌آمديم از مولانا گفتي و من خوشم آمد كه بااينكه يك پزشكي اينقدر علاقه‌مندي به ادبيات. از وجودت برايم گفتي. وقتي چهارزانو روبرويم نشسته بودي و زل زده بودي تو چشم‌هايم و گفتي بيشترين قسمت وجودت مرده است از وقتي زن قبلي‌ات را خودت جدا كردي‌. گفتي يك‌سال كلنجار رفتي تا ناچار شد جدا شود و من هرچه دليل كارت را پرسيدم نگفتي. فقط گفتي وقتي از عشق مست مي‌شوي وقتي همه سلول‌هايت عشق را حس مي‌كنند. به جايي مي‌رسي كه شش‌سال زندگي عاشقانه را بهم مي‌ريزي. گفتم چرا وجودت اينقدر مرده بگو تا داستانش كنم. گفتي همه داستان‌ها كه نبايد گره‌گشايي داشته باشند. گفتم راست مي‌گويي و تكرار كردم همه داستان‌ها همه داستان‌ها. دلم مي‌خواهد تكان بخورم ولي روي تخت يك‌نفره‌ات بدن لاغر من مچاله شده كنار ديوار. مثل مرده‌اي كه توي قبر جايي براي غلت زدن ندارد. صداي كلاغ‌ها از سرم نمي‌رود. دستم بوي تورا مي‌دهد. گرسنه‌ام ضعف بدي دارم ولي اشتهايي براي غذا خوردن ندارم. حواسم پرت است و كتاب‌هاي قطورت را نگاه مي‌كنم. كمتر نامي از طب و پزشكي دارند. بيشتر در مورد فيلم و بازيگري است. روي همه‌چيز را گردوغبار گرفته غبار سه چهار روزه‌اي است. نقاشي عجيبي را بالاي كتابخانه‌ي كم‌عرض‌ات گذاشته‌اي پراز دايره و خط‌خطي است. گچ سقف اتاق پف‌كرده نم دارد. حرف‌هاي زيادي دارم كه برايت بگويم وقتي بيدار شدي حتماً مي‌گويم يعني سعي مي‌كنم حرف بزنم نمي‌دانم شايد از تو بپرسم ديگر چه فيلمي بازي كرده يا شايد علت نم روي سقف را بپرسم يا در مورد اين كتاب‌هاي فيلم و بازيگري بپرسم يا سوأل كنم تو هم مثل من نقاش هستي؟ يا خيلي حرف‌هاي ديگر ولي نمي‌دانم به تو بگويم چه‌قدر تنهايم يا نه؟ نمي‌دانم از خوني كه از من مي‌رود به تو خبري مي‌دهم يا نه؟ نمي‌دانم از فكر خودكشي كه تو سرم است به تو بگويم يا نه؟ يا مي‌گذارم تو حرف بزني و من سر تكان دهم...

دیدگاه‌ها   

#9 نازنین سهرابی 1396-05-27 18:29
داستان بسیار تاثیر گذاری نوشته اید من خیلی از داستان شما خوشم امد. منم خیلی وقت است شوع به نوشتن خاطرلت روزانه ام کرده ام
#8 محمد 1395-03-21 07:50
خوب بود كوچولو
#7 الهه 1392-12-11 04:31
قشنگ بود به منم سر بزن
#6 افشین پورموسوی 1391-04-23 01:12
بنظر من داستان به دلایل متعددی بیش از حد شخصی شده ...مردم یا دوست دارند داستانهای خیلی شخصی را بخوانند یا لصلا دوست ندارند .داستان باید آنقدر انعطاف داشته باشد که در عین شخصی بودن،جهان خوانندگانش را دربرگیرد .داستان داری با من خرف میزنی به میزان قابل توجهی چنین چیزی را نادیده گرفته .پل استر میگوید:عیبی ندارد داستان تان هرگز برایتان اتفاق نیافتاده باشد .مهم ترین مساله این است شما کاری کنید دیگران باورکنند چنان چیزهایی واقعی اند .میتوانستید این داستان را جزییات کمتر بنویسید .آن زمان با کم اهمیت شمردن تعمدی جزییات ،در واقع اهمیت کیفیت و چگونگی جزییات را افزایش داده بودید .خانم صفری عزیز بخاطر داشته باش جزییات داستان آنقدر اهمیت دارند که کاربرد داشته باشند .جمله ی چخوف را فراموش نکنید :اگر تفنگی در یک داستان حضور داشته باشد .در انتهای داستان بالاخره باید شلیک کند .تسلط بر نثر بی عیب شروع خوبی برای شماست .اما کافی نیست .باید بدانید جوری داستان را شروع کنید که مخاطب منقلب بشود .جوری ادامه بدهید که مخاطب دیوانه شود و در انتها جوری تمام کنید که انگار مخاطب در میدان تره بار کار سبزی جابجا کرده است . خیس...خسته و پریشان .

پیوست:متاسفانه تمام آدرس های الکترونیکی من نابود شده اندخانم صفری .برای ارتباط با من لطفا با آقای مرادی تما س بگیرید و آدرس اینترنتی خودتان را در اختیارشان بگذارید .بالاخره من هم دوست دارم از سرنوشت داستانم با خبر باشم.
#5 افشین 1391-04-23 00:40
آنچه در داستان تعریف میکنی باید چیزی باشد که مخاطب را دگرگون میکند نه آنچه خودت را دگرگون کرده.
#4 افسانه زنی از دیار سبز 1391-04-02 21:36
با سلام
1- با اسم داستان مخالفم
ARE YOU TALKING TO ME !!!

2-خون زيادي از من رفته است. صورتم را يك ساعت پيش در آينه ديدم زرد و بي‌روح شده بود. مثل عكس روي جلد كتاب آن نويسنده فرانسوي شده‌ام.!!!!!!!!!!!!!!!
#3 سميرا صفري 1391-03-28 17:27
سلام مرسي از توجه تون من نمي دونسم كه ممكنه از تن فروشي گفته باشم ولي سعي مي كنم واضح تر بنويسم وطولاني تر تا كاراكتر وتم داستان مشخص باشه
#2 عباس عابد 1391-03-26 18:50
سلام
داستان محور زنی می چرخدکه در وهله اول به نظر می رسددر اثر نیاز تن فروشی می کند! حتی مجبور می شود خود را در اختیار مردی قرار بدهد که هم سن پدرش می باشد اما در انتهامتوجه می شویم که زن هنرمند( نقاش) است
علتی برای این کارخود که چرا خود را در اختیار مرد قرار داده ابراز نمی کند ، هوس؟ عشق؟ رفع نیاز جنسی؟و...
صداهایی که در گوشش می پیچد(کلاغها) ، ضعف دارد اما گرسنه نیست! ساعتها خون رفته( باکره بوده؟) .... نشان از پریشان گویی زن است که نمی تواند تصمیم درستی اتخاذ کند.
مسلما" نمی تواند عشقی در کار باشد چون مرد حاضر نشده در مورد کارهایش توضیحی بدهد وقتی کسی روراست نیست نمی شود به او اعتماد کردحتی در پزشک بودن او هم باید شک کرد!( پزشکی که به سینما ونقش ها علاقمند تر است تا حرفه خود).
در کل داستان دچار هذیان است و در یک خط جریان پیدا می کند. از چیزهایی گفته می شود که نگفتنشان بیشتر به دل می نشیندمثل: سقف ذوذنقه ای- تلویزیون مسطتیلی - بدنی که مثل تنه درخت است اما قلبی که تند می زند( نویسنده قصد دارد هیجان همبستری را به رخ بکشد)
سقف اطاقی که نمور وپف کرده وکوچک به اندازه یک ماشین است
شایدنویسنده قصد داردهمه تقصیر ها را گردن محتویات لیوانی بیندازد که اول به خوردش داده اند. در حالیکه فعلا" که به هوش است تمایل دارد بعد از بیداری با میل ورغبت راجع به خیلی چیزها با مرد حرف بزند
اگر از شعار گونگی ها کاسته وبه اصل هاپرداخته شود داستان خوبی از آب در می آید.موفق باشید
#1 montana 1391-03-20 18:02
و حرف می زنی

و من سرهایم را نمیتونام تکان بدهم............

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692