ترمينال/ عليرضا محمودي ايرانمهر

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

نشستن روي صندلي‌هاي فرودگاه بي آن كه هيچ مقصدي براي سفر داشته باشي، سرگرمي لذت بخشي در تعطيلات آخر هفته است. صندلي سالن‌هاي انتظار همچون تئاتري اصيل جاي مناسبي براي ديدن تراژدي و كمدي‌هاي واقعي است. تماشاي آدم‌هايي غرق در رومزمرگي كه به قرارهاي كاري خود در كيلومترها دورتر مي‌انديشند، شادي زوج هاي جواني كه چمدان‌هاي سنگيني را به دنبال خود مي‌كشند و با اشتياق ِ سفر به سرزمين‌هاي تازه شاد اند يا اندوه رفتن و دور ماندن از كساني كه دوست شان داري و شايد براي هميشه ترك‌ات مي‌كنند. من خودم كساني را كه بيش از هر چيزي در زندگي دوست داشته‌ام براي آخرين بار در سالن فرودگاه ديده‌ايم. مثل دوستي كه از همين فرودگاه به استراليا پرواز كرد و هنوز گاهي برايم كارت پستال مي‌فرستد يا دختري كه در لندن مُرد. وقتي نوزده سالم بود پنهاني با او ازدواج كردم درحالي كه مي‌دانستم بيش‌تر از چند ماه زنده نمي‌ماند. از انجام هر كار عجيبي لذت مي‌برد. دوازده ساعت قبل از پرواز‌اش به فرودگاه آمديم، قدم زديم، بستني با كيك هويج خورديم و برايم از فروشگاهي كه الان تبديل به شعبه‌ي بانك شده است يك ساعت مچي خريد. ده سال از من بزرگ تر بود. دري كه براي آخرين بار از آن عبور كرد هنوز اين جا است. برگشت برايم دست تكان داد و خنديد. من هم خنديدم و برايش دست تكان دادم. آن ساعت مچي را هنوز دارم.

صندلي‌هاي سالن انتظار فرودگاه جاي خوبي براي خوردن يك بستني شكلاتي در تعطيلات آخر هفته است. مي‌توانم بگويم حتا گاهي احساس خوبي به آدم دست مي‌دهد. احساس آزادي و اين كه هرچيزي مي‌تواند تمام شود. حالا وقتي بي هيچ مقصدي روي اين صندلي نشسته‌ام و به بستني در حال آب شدن نگاه مي‌كنم، به نظرم مي‌آيد هيچ پايبندي و محدودي نيست كه نتواني در آسماني بي انتها پرواز كني.

دیدگاه‌ها   

#7 حبیب 1391-05-22 23:54
این نوشتار در وادی یک خاطره توصیفی و یک یادداشت معمولی سیر می کند و هیچ رنگ و بویی از داستان به خود ندیده است.خوشم نیامد.
#6 ا.پ 1391-04-23 01:20
زاده از حد شاعرانه بود .لطفا نویسنده باشید ...داستان نویس باشید ...شاعر بودن ساده است .نگاهی به رمان تابستان گند ورنون نوشته ی دی بی سی پیر بیاندازید.زبان داستانی باید مربوط به داستان باشد ...نه غیر از آن.
#5 حامد جلالی 1391-04-07 16:22
تماشاي آدم‌هايي كه به قرارهاي كاري خود در كيلومترها دورتر مي‌انديشند، شادي زوج هاي جواني كه چمدان‌هاي سنگيني را به دنبال خود مي‌كشند و با اشتياق ِ سفر به سرزمين‌هاي تازه شاد اند يا اندوه رفتن و دور ماندن از كساني كه دوست شان داري و شايد براي هميشه ترك‌ات مي‌كنند. من خودم كساني را كه بيش از هر چيزي در زندگي دوست داشته‌ام براي آخرين بار در سالن فرودگاه ديده‌ايم. مثل دوستي كه از همين فرودگاه به استراليا پرواز كرد و هنوز گاهي برايم كارت پستال مي‌فرستد يا دختري كه در لندن مُرد. وقتي نوزده سالم بود پنهاني با او ازدواج كردم درحالي كه مي‌دانستم بيش‌تر از چند ماه زنده نمي‌ماند. از انجام هر كار عجيبي لذت مي‌برد. دوازده ساعت قبل از پرواز‌اش به فرودگاه آمديم، قدم زديم، بستني با كيك هويج خورديم و برايم از فروشگاهي كه الان تبديل به شعبه‌ي بانك شده است يك ساعت مچي خريد. ده سال از من بزرگ تر بود. دري كه براي آخرين بار از آن عبور كرد هنوز اين جا است. برگشت برايم دست تكان داد و خنديد. من هم خنديدم و برايش دست تكان دادم. آن ساعت مچي را هنوز دارم.
حالا وقتي در تعطیلات آخر هفته بي هيچ مقصدي روي اين صندلي نشسته‌ام و به بستني در حال آب شدن نگاه مي‌كنم، به نظرم مي‌آيد هيچ پايبندي و محدودي نيست كه نتواني در آسماني بي انتها پرواز كني.


سلام ایرانمهر عزیز
من این خلاصه را بیشتر دوست داشتم
و شاید از این هم خلاصه تر
...
در مورد این که چرا این طور بیشتر دوست دارم در داستان های دختر الهه نوشته ی ابوذر هدایتی و پیرمرد کبریت فروش نوشته ی مهدی رضایی چیزهایی که به ذهنم می آمد نوشتم
که فکر می کنم این نوشته هم به همان مقدار احتیاج به خساست دارد
البته این داستان را خیلی دوست داشتم و مثل بچه های دیگر بسیار لذت بردم
همان طور که خودت را بسیار بسیار دوست دارم
و می دانی
شاد باشی
#4 ف. ت 1391-03-13 02:02
داستانی فوق العاده. دستتان درد نکند
#3 شفيعي 1391-03-07 17:15
به خواننده اجازه داده بود تا هم دردي و احساس نزديكي با نويسنده وداستان داشته باشد. خاطرات تلخ و شيريني كه از فرودگاه بخصوص پرواز خارجي داشتم زنده شد. مرسي عالي و بينظير.
#2 مژده الفت 1391-03-07 01:19
من این داستان رو خیلی خیلی دوست داشتم .نمی تونم به تکنیک و...اش فکر کنم چرا که حسش به قدری قوی بود که همه چیز رو پوشاند.و مگر چیزی غیر ازین هم لازم هست اساسا؟ !
همین یک جمله کافی ست :«من خودم كساني را كه بيش از هر چيزي در زندگي دوست داشته‌ام براي آخرين بار در سالن فرودگاه ديده‌ام» ... منم همین طور!
یک بار دیگه یادم افتاد که دشمن اصلی من پله برقی فرودگاه مهرآباده...(زمانی که پروازای خارجی داشت البته!)
نه می تونم و نه می خوام چیز دیگه ای بگم .
#1 محمدرضا عبدی 1391-03-06 21:45
نگاهی کاملا اگزیستانسیالیستی داشت. از خوندنش لذت بردم. ممنون

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692