نامه‌اي به دبيرجشنواره/ مهدي داسار

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ خیلی ناراحت شدم. نمی‌دانی چقدر منتظر رسیدن این لحظه بودم. منتظر بودم آقای مجری نام مرا هم بخواند مثل آقای نعمت‌الهی، مثل آقای قندی‌، مثل خانم طهرانی، و یا مثل خانم فلانی، اما...

می‌دانم که نمی‌دانی در آن لحظه حساس بر من در‌به‌در شده چه گذشت. استرس داشتم. مثل بعضی از خانوم‌ها ناخن‌های دستم را می‌کندم. وقتی آقای مجری نام مهدی را به زبان آورد آن هم با آن همه آب و تاب، ضربان قلبم به‌شدت می‌تپید. فکر کردم می‌‌خواهد فامیل مرا به دنبالش بخواند، به جان تنها دخترم! نیم‌خیز شدم که بروم بالای سِن حتی کمی هم بلند شدم ولی افسوس! انگار آب یخ رویم ریخته باشند. خوب هر‌کسی بجای من بود همین فکر را می‌کرد، نمی‌کرد؟ یکهو صورتم سرخ شد دهانم خشک. عرق از سر و کولم شر شر می‌کرد. خوب حسابی خجالت کشیدم. خانم احمدی کنارم نشسته بود و با آن دماغ گنده‌اش به من نگاه می‌کرد. حتی با نوک کفشش به پایم زد و خندید. وقتی می‌خنديد چال بزرگی افتاده بود روی لپش. دلم می‌خواست همان‌جا روی صندلی می‌نشستم و گریه می‌کردم اما ترسیدم. حتماً می‌پرسی از چی؟ از اینکه دوستانم دستم بندازند مخصوصاً همین خانم احمدی. دیگر هیچی نفهمیدم. گوش‌هایم نمی‌شنیدند مثل اینکه کر شده باشند. اما هرطوری بود به خودم مسلط شدم. نشستم تا مراسم تمام شد مثل تمام جشنواره‌های دنیا، مثل جشنواره‌های قبلی. من ماندم و يك رؤياي ناممكن! البته از نظر من.

اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ دوست داشتم برنده می‌شدم مثل خیلی‌ها. حالا من به کنار، مانده بودم با چه رویی برگردم به خانه، به زنم چی بگویم. بیچاره زنم! حق دارد. از صبح کله سحر منتظر بود؛ مثل من. آخر چقدر؟ تو بگو. راستش را بخواهی من هم جای او بودم هر چه به زبانم می‌آمد می‌گفتم. شده‌ام عینهو آدم‌های پشت کنکوری. امسال نشد سال بعد، این جشنواره نشد جشنواره بعدی. آخر تا کی؟

دخترم تا مرا دید خندید و با خوشحالی به طرفم دوید. هی داد می‌زد و می‌گفت: بابا جایزه گرفتی؟ بابا جایزه گرفتی؟ مانده بودم چه بگویم. مثل... تو گِل گیر افتاده بودم. از این‌طرف زنم از آن‌طرف دخترم. بغل کردمش. صورتش را بوسیدم. خوشحالی تو صورتش موج می‌زد. حرفی نزدم. اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ حرفی نداشتم بزنم. دلم داشت از غصه می‌ترکید. بغض راه گلویم را گرفته بود. داشتم خفه می‌شدم، دخترم پایین نمی‌آمد محکم مرا به آغوش گرفته بود و می‌بوسید و می‌گفت: مامان! بابا جایزه گرفته. عیبی ندارد بچه است نمی‌فهمد اما زنم چی؟ چشم‌هایش گرد شده بودند مثل یک گردو. آهسته دخترم را زمین گذاشتم و کیفم را به او دادم. می‌خندید. با خوشحالی کیفم را گرفت و به طرف اتاق دوید. زنم پشت پنجره اتاق ایستاده بود و از پشت شیشه نگاه می‌کرد. منتظر بودم حرفی بزند، نزد. اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ هر‌کس به شکل و قیافه‌ام نگاه می‌کرد همه‌چیز را می‌فهمید. بی آنکه سلام کند و حال و احوالی بپرسد، پنجره اتاق را با عصبانیت بست و رفت روی مبل نشست آن هم یک طرفی دور از من، مثل اينكه روح ديده باشد.

اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ خودت خوب می‌دانی که من ناراحت بودم. دو‌ماه زمان کمی نیست. از وقتی شنیده بودم قرار است جشنواره‌ای برگزار شود همه‌چیز را بر خودم حرام کرده بودم. شما غریبه نیستید. حتی معصومه زنم هم به اتاقم راه نمی‌دادم. از شب تا صبح بیدار می‌ماندم و کاغذ سیاه می‌کردم. اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ چشم‌های زنم مثل دو کاسه خون شده بود. به هفت پُشت و هفت جد و آبادش، آخر هم به جان مادرش قسم خورد اگر این دفعه برنده نشوم من می‌دانم و تو. حتی با انگشت‌های دستش روی نوشته‌هایم خط و نشان کشید و گفت: همه را، حتی کتاب‌های داستانم را آتش می‌زند. می‌فهمی که جان من به کتاب‌هایم بسته است. اگر یک‌روز داستان نخوانم آن شب خوابم نمی‌برد.

لابد می‌پرسی چرا این حرف‌ها را به شما می‌زنم؟ اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ می‌خواهم بدانی من چی کشیده‌ام به خدا خسته شدم. تا کی؟ دور مرا خط قرمز بکش. اصلاً یک ستاره درشت جلوِ نام من بگذار و قال قضیه را بکن. می‌خواهم اندکی استراحت کنم. اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ دیگر نمی‌خواهم داستان بنویسم.

 

دیدگاه‌ها   

#6 ایوب بهرام 1391-03-04 22:52
با سلام خدمت دوست نویسنده جناب مهدی داسار.
یه بار یه مصاحبه از مرادی کرمانی-نویسنده ی قصه های مجید نگاه می کردم-مجری ازش پرسید جناب کرمانی شما چقدر قشنگ این خاطراتتون رو نوشتیدمنظورمجری قصه های مجید بود.استاد نگاهی به مجری کرد وگفت کی گفت که این خاطرات منه.این یه داستان که شخصیتی داره به اسم مجیدمنم داستان نویسم نه شخصیت داستان.....
وقتی داستان خوب نوشته بشه وخوب رابطه برقرارکنه انسان به اشتباه می فته که حتما سرنوشت خودشه ...حتما برا خودش اتفاق افتاده...که میشه همون حرف مجری...این نشون میده که نویسنده کارش رو خوب انجام داده.البته اشکالی هم نداره آدم برش های از زندگی خوش رو در داستان بیاره .چون نویسنده هم انسانه ومثل بقیه زندگی می کنه.....
درکل اگه کمی ازش حذف کنی البته باید دل سلاخی کردن داشته باشی .اضافه هارو بزن بعد ازدور بخون .حتما نظرت عوض میشه.داستان خوبیه به شما تبریک میگم
#5 مهدی 1391-03-02 04:18
سلام خدمت آقای رضایی عزیز و دیگر دوستان انجمن داستان چوک.
خیلی دوست داشتم اعضای انجمن داستانی چوک و حتی خود شما جناب آقای رضایی عزیز نظر خودتان را به عنون یک منتقد ادبی می دادید و داستان را به لحاظ فرمیک و محتوایی بررسی می کردید. قطعا نظرات خوب و سازنده شما راه گشای ما برای بهتر نوشتن و چگونه نوشتن خواهد بود. سپاسگزارم موفق باشید.
#4 مژده الفت 1391-03-01 22:10
البته همونجور که اسم داستان نشون می داد این یه نامه بود . ولی اگه همین سوژه به شکل یه داستان با توصیف دقیق حس و حال و چهره آن نویسنده نوشته بشه ممکنه بهتر دربیاد. اگه حوصله داشتین امتحان کنین ، ضرر که نداره !!
#3 شفيعي 1391-03-01 18:43
قشنگ و سرشار از حس آميزي
#2 علی عربی 1391-03-01 14:09
سلام اقا مهدی عزیز.داستان جالبی ست ؛ گرچه با مطالعه کردن اش حس بدی بهم دست میده ولی , قشنگه . این حس قشنگ به خاطر دردی ست که اکثر هنرمندان از این قبیل به همراه دارند , و عمدن دچار یکسری دروغ از جانب خیلی ها می شوند و درگیر عذلب و دل شکستگی ای بس سخت , درون قلب خود می شویم . پیروز و سربلند باشی. زیباست به زیبایی خودت . دوستدارم
#1 زهرا 1391-02-31 19:42
سلام .داستان خیلی قشنگی نوشتید.به امید کارهای بهتر از شما.
موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692