يك آدمِ معمولي بود. يكروز صبح كه هوا نه گرم بود و نه سرد، نه خيلي زود بود و نه دير، مادرش بدون اذيتي او را به دنيا آورد. بچهي نٌرمالي بود، وزن، قد و ظاهر نٌرمالي داشت. گريه كه ميكرد، سينههاي پر شير مادر ساكتش ميكرد. دردسري نداشت، نه كسي را ميآزرد نه كسي كاري به كارش داشت. بزرگتر كه شد، سرش به درس و مشق گرم شد. نه شاگرد اول بود، نه دلهرهي رد شدن داشت. موهايش را شل ميبافت و هميشه پيراهنهاي سادهي ماماندوز تنش ميكرد. جوان كه شد، خواستگاراني به منزلشان آمدند، يكي را كه كارمندي معمولي بود از ميان آنها انتخاب كرد. جهيزيهي مختصر و مراسمي كوچك، همهي مراحل زن شدنش بودند. آشپزي ميكرد، خياطي ميكرد، خانه را مرتب ميكرد و به مادر و دوستانش تلفن ميزد. دغدغههايش همه در چارچوب خانه ميگشت. به فكر گردگيري آخرِ سال بود. به فكرِ سفرهي هفتسين چيدن. پسانداز براي خريد خانهاي كوچك و داشتن فرزنداني جور. باردار كه ميشد، حالت تهوع داشت، يكبار هوس تٌرشي خورياش غالب بود، و بارِ ديگر به خاك علاقه نشان ميداد. اما تا ماه نهم سرپا بود و با علاقه براي كودكانش لباس ميدوخت. كودكانش بزرگ ميشدند و او بَلَد است زخمهاي پسر را پانسمان كند و نامههاي عاشقانهي دختر را طوري سر به نيست كند كه به او شك نكنند. بلد است پلههاي كفِ خانه را طوري بسابد كه تصوير مردش را كه ناغافل بالاي سرش ايستاده در آن ببيند. حتي بلد است كه اگر ناغافل در سن 45 سالگي باردار شد، كجا برود و چه بخورد كه به دردسر تازهي فرزندي ديگر نيفتد. رنج كشيدن و شاد بودن را بلد است. به سادگي طلوع آفتاب و صداي زنگ بيدارباش ساعت و فكر همهچيز است. از ناهار ظهر تا دريچهي لوله بخاري و قبوض پرداخت نشده. خريدن طلا و پساندازهاي پنهاني. خريد جهيزيه براي دخترش و چانهزني با پلاستيك فروش سيار براي كم كردن قيمت صافيهايي كه كيفيت گذشته را ندارند. بلد است كه عصر كه ميشود، دستي به سر و رويش بكشد و در آينه با تحسين به چالهي گوشهي لبش نگاه كند و با آب جوش آمادهي دم كردن چاي، منتظر مردش بماند كه اين نشانههاي كوچك را خوب ميفهمد و هي اين پا و آن پا ميكند كه دور از چشم بچهها نيشگوني از او بگيرد و تا وقت خواب همهاش زير لب بخندد.
عجيب قدرتي در فرورفتن در نقشهاي بازي نكرده دارد. چنان مادر شوهر و مادرزني ميشود كه كسي به تازهكارياش ظن نميبرد و هميشه كاري براي انجام دادن دارد. از تدارك مهمانيهاي پاگشا تا توقفاش پشت ويترين مغازههاي سيسموني و انتظار براي نوادگان سلسلهاياش كه از سر رقابتي ناخودآگاه ناگهان تعدادشان به پنج نفر ميرسد. و او بلد است كه مادربزرگ شود، آنچنان گرم و غيرقابل پيشبيني كه جاي شكي براي باور كردنش باقي نميگذارد. بلد است وقتي مَردش ميميرد همهچيز را طوري روبهراه كند كه كسي ككش نگزد و چنان زاري كند كه همه به تحسينش برخيزند. شبهاي جمعه حلوا بپزد و با شيشهاي گلاب راهي گورستان شود و با نگراني پر شدن قبرهاي خالي اطراف را بپايد.
*
قندهاي خرد شده، كيسههاي برنج و حلبيهاي روغن. از يكماه پيش سبزي ميخرد و پاك ميكند و ميدهد كه سبزي خٌردكني سركوچه خٌردشان كند. بعد با حوصله تفتشان ميدهد و در بستههاي بزرگ فريزر ميكند. پاك كردن لوبيا و نخودها دو روزي وقتش را ميگيرد. همهي وسايل اضافه را كه قابل استفادهاند به اين و آن ميبخشد. ملحفهها را ميشويد و رختخوابهاي اضافه را به مستأجرش ميدهد...
آلبومها هميشه آخرين انتخابش هستند. در حاليكه زانوهايش را ميمالد يكييكي آنها را ورق ميزند. سير كه ميشود زندگي را جاميگذارد و ميرود گوشهي يكي از عكسها بميرد.
دیدگاهها
دوم اینکه شما در عین اینکه در طول قصه هیچ ادعایی و افاده ای ندارید اما ساختار کار نشان از این دارد که می توانید نویسنده ای پر مدعا و صاحب حرف باشید . چه خوب و با حوصله از دلمشغولیهای یک زن معمولی از کودکی تا پیری و زعم من زندگی زنان به صورت عام می گویی. که هم می شود گفت زدندگی بی روح و بی انگیزه و بی فکر این زن و زنی که تسلیم به تقدیرش شده و بهتر دیده که تن دهد به آن و جنگیدن نتیجه ای ندارد و بهتر است خود را اذیت نکند وبا آرامش بگذراندش. و هم می توان گفت نویسنده کل این زندگی را نقاشی کرده و زیر پوستی می گوید ارزشی دارد؟
اما کاش نویسنده صبوری بیشتری می داشت و در سه سطر آخر هم دخالت در کار نمی کرد و داستان را جور دیگری پایان می داد و می توانست خواننده را در نوعیی تعلیق نگه دارد و نتیجه را به خواننده وا گذار می کرد.
در پایان اجازه دهید یک نمره از بیست کم کنم آن هم برای پایان بندی کار که من نمی پسندم.
کاش کارهای بیشتری از شما را می خواندم. موفق باشید.
.............این بود زندگی؟
متن سليس و رواني داشتيد و به نظر مي رسيد داستان از يك تب شاعرانه اي برخوردار است . ياد داستان هاي بيژن نجدي افتادم. در يوزپلنگاني كه با من دويده اند نويسنده علاوه بر تب شعر گونه از عناصر داستان و طرح و پيرنگ هم سود برده است. بن نظر من داستان شما بيشتر به شعر نو مي ماند. البته به نظر من! موفق باشيد.
راوي يك لحظه گويا افسار زمان از دستش در مي رود! از زمان گذاشته به حال مي رسد بدون هيچ مقدمه اي
اين آلبوم شخصي(داستان) در ضمن روايت تسلسل زندگي كه به زعم راوي انگار تسلسلي باطل است چيز خاصي براي گفتن ندارد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا