راننده آنقدر داد زده بود تا مسافرانش را جمع کند که حسابی خسته شده بود. اوج گرمای تابستان بود و مردادماه خودنمایی میکرد. هر دو طرف جاده یکدست پوشیده از مزارع گندمی بود که به رنگ طلایی درامده بودند.
چند کیلومتری از شهر دور شدند راننده سیگارش را روشن کرد و دودش داخل اتومبییل پیچید. یکی از مسافران زن به نشانه اعتراض سرفهای کرد اما راننده توجهی نکرد. مسافر دیگر که مرد میان سالی بود و اینطور وانمود میکرد که از کشاورزی هم سرشتهای دارد، سکوت را شکست و روبه راننده گفت: 《شکر خدا بهار امسال، بارندگی خوبی داشتیم. خوشههای گندم را نگاه کنید مثل درخت صنوبر میمانند ماشا… کشاورزی امسال با برکت است.》
راننده به نشانه تایید سری تکان داد و در عین حال گفت:《بله کشاورزی که خوب باشد کار و بار ما هم خوب میشود.》
باد از لای شیشهی اتومبیل به سیگار میخورد و مثل زغال کباب سرخش کرده بود و هربار که به آن پک میزد دهانش را طرف شیشه میگرفت. اما شیطنت باد دوباره آن را به مشام کم طاقت زن میرساند. این بار صدای سرفهاش را بلندتر کرد تا به این طریق اعتراضش را واضحتر به راننده بفهماند. راننده دیگر نمیتوانست اعتراض مسافر را نادیده بگیرد. برای همین یک پک محکم و طولانی به سیگار زد و آن را از شیشه بیرون انداخت و به راهشان ادامه دادند بیست دقیقه بعد ماشین آتش نشانی از کنارشان گذشت. باد ماموریتش را انجام داده بود.