در را بازکردم و از کوچه پا به دالان تاریک خانه گذاشتم . دستم ازسرما کرخت شده و لگن کهنه بچه روی سرم سنگینی میکرد. در مستراح باز شد و باریکه نوری از به کف دالان به سینهی دیوار لغزید.
صدای بابای ناصر امد که داد میزد : (( صنم! صنم! ))
لگن را بزحمت کنار بند رخت روی زمین گذاشتم و گفتم )(آقاجون ! ناصر بچه را برده دکتر. چیزی میخواید؟)) پیرمرد لخ لخ کنان جلو امد و تو صورتم زل زد، گفت : (( یادت هست صنم ؟ ناصر که میرفت مدرسه من وتو . . . )) نفسش به صورتم میخورد. بوی زهم میداد. هول برم داشته بود، پایم به عقب سُرید و به دیوار خوردم. لگن افتاد و پشنگه آب روی صورت پیرمرد و حلقم پاشید. بیهوا دستهایش را به بدنم چسباند. گرگرفتم ولرزیدم جیغ کشیدم . با دستهای چلنگ شده هولش دادم. از جایش تکان نخورد.
تور توریت میشه ؟
آقا جان من ماهرخم، عروست!
مگه یادت رفته همه که دور کرسی جمع میشدند اینجا من وتو . . . !
کفشهای لاستیکیام روی کودهای مستراح سرخورد.
پیرمرد زمزمه میکرد ((صنم یادته شب دامادیم حلقه از دستم بزرگ بود.)) بدنم را به دیوار سُراندم. سرم به شانهاش میرسید.
(( من هیچ وقت بستنی که در ماه عسل تو مشهد خوردیم یادم نمیره!))
هول زده کفشها را رها کردم و با جستی از زیر بازویش بیرون آمدم.
پلهها را دو تا یکی کردم. پله ی آخربودم که نقش ایوان شدن.سران ،سران خودم را بداخل اتاق انداختم و چفت در را بستم. کنار یانهی سنگی که ناصر تراشیده بود نشستم. سرم را روی دستهاش گذاشتم. پر پر قلبم آرام نمیشد. روسری را از سرم کشیدم .نفسنفس میزدم و بدنم هنوز میلرزید. چشم، چشم را نمیدید. طمع اب لگن را به دیوار تف کردم. بو میآمد. پاچهی شلوارم را تا زدم. دستم را به لبهی تاقچه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. گردسوز را روشن کردم.
از حیاط صدای کندن میآمد. از میان دریچه پیرمرد را دیدم که روی برفها نشسته و با تیشه زمین را گود میکرد. کوه جهانبین در تاریکی پیدا نبود. صدای کلون در آمد. و ناصرازسیاهی دالان بیرون آمد. پاهای بچه از جاجیمی که بافته بودم بیرون مانده بود.
موها را زیر روسری بردم و سنجاق زیرگلو را جابجا کردم. ازپلهها پایین رفتم. ناصر چشمش که به پیرمرد افتاد، بچه را هل داد توی بغلم و گفت : ((بگیراین توله سگ رو!))
سرما به مغز استخوانم نشست. به زحمت شنیدم گفت: ((گل برنجاس دم کن وخار زردی جلویش آتش بزن.))
ناصر جلوی اقاجان نشست. تیشه را پرت کرد روی کودها. موهای سفید را از روی چشمهایش بالا داد: ((مگه من مردهام که اینطور پریشانی؟ معلوم هست اینجا چه خبره؟ آقاجان گفت: صنم ،صنم بازهم رفت »ناصر سر آقاجان را توی سینه گرفت وگفت آقاجان ننه خدا بیامرزتا حالا هفت تا کفن پوسوند !)) بچه را زیر کرسی سمت دیوار خواباندم. دیگ مغولی را از تنور بیرون آوردم. بالشت را توی گنجلایی گذاشتم و بال لحاف را بالا زدم. آقا جان همانجور خاک و خلی، ننشسته دراز شد و لحاف را روی سرش کشید.
ناصر براق شد. چشم جنباندم. صدای گنجشکهای زیر برگه می آمد.ناصر توی ایوان آمد .گفتم به گمانم باز بچهها برایش سنگ پرت کردن.
ناصر پرسید: ((توحالت خوبه ))دستم را به تارمی لب ایوان گرفتم وبه
عکس ماه که در حوض میلرزید وملافههای سفیدکه در باد میجنبیدند، خیره شدم.