با صدای اذان صبح سراسیمه از خواب بیدار شد. تمام مسیر را تا مسجد دوید.
نمازگزاران در رکعت دوم بودند. به موقع رسیده بود. نماز که تمام شد کسی برای برگشتن به خانه کفش نداشت!
................................................................................................................
داستانك دوم : میمیرم برات
راهرو دادگاه شلوغ بود. نسرین سرش را به دیوار تکیه داد. هنوز گوش راستش سوت می کشید.
ناصر بی توجه از کنارش رد شد. نسرین احساس می کرد سالهاست که او را نمی شناسد. نگاهی به پشت عقدنامه اش کرد؛"از اینکه منو به غلامیت قبول کردی می خوام پر بکشم، جار بزنم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم..."
میمیرم برات؛ ناصر
دیدگاهها
از همان داستانک هایی که منتظر یک اتفاق هستی و داستانک تمام می شود و اتفاقی نمی افتد کمی که صبر می کنی می فهمی چه فاجعه ای رخداده...
مشتری نماز صبح عالی بود. داستانک دوم می توانست ادامه داشته باشد و شاید طولانی تر شود.
هردو داستانک زیبا بودند بخصوص مشتری نماز غافلگیرم کرد.
داستانك اول را بيشتر دوست داشتم. خصوصاً توالي كلمات «سراسيمه، دويدن، به موقع رسيدن...»، هركاري زماني دارد و اين اشاره تلخيه در داستانك شما
موفق باشيد
اي كاش ادرس وبلاگت ذا داشتم تا مي خواندم و لذت مي بردم
دوستاني چوكي احتمالا از دستشان دررفته كه داستان زيبا گذاشته اند والا از اين كارها به قول حافظ شيراز اين خوبرويان اين كارها كمتر كنند
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا