دستهايم را توي جيب شلوارم فرو ميبرم و چشمانم را ميبندم. حالا ميتوانم حركت جهان را تغيير دهم. انگار توي قطار، ميان خواب و بيداري كم كم حس كني واگنها بر خلاف جهت قطار حركت مي كنند. صداي اتومبيلي در انتهاي خيابان دور ميشد. صداي كاغذي برگ سپيدارها را كه بالاي سرم ميشنوم. چشمان را باز ميكنم. زني که تاپ صورتي پوشيده بود، ديگر جلوي در آن خانه نيست. به گمانم چشمانش عسلي بود. لحظهاي شتابان از خانه بيرون آمده بود تا سطل خالي ذباله را بردارد.
ده سال پيش او را در جشن تولد يكي از دوستانم دوباره پيدا كرده بودم. با بلوز كشباف صورتي رو به رويم نشسته بود و با تعجب نگاهم ميكرد. با همان لبهاي برجستهي مسي و لبخند گنگي كه براي حس کردنش بايد چند ثانيه به حركت صورتش خيره ميماندي. در چشمان جذبهي چسبناکي مثل عسل داشت كه حتا وقتي از پشت نگاهم ميکرد، اثرش را روي پوست گردنم احساس ميكردم. يك سال پيش از آن مهماني، در آموزشگاه رانندگي با هم آشنا شده بوديم. هر دو كلاس را رها كرديم، قدم زديم، نهار خورديم، سيگار كشيديم و مرغابيهاي حوض باغ ملي را تماشا كرديم. بعد از پلههاي آپارتمانش بالا رفتيم و من ملافههاي سفيد و آشفتهي تختش را ديدم كه بوي سرد و عميق چوب تازهي كاج مي دادند و برآمدگي و فرو رفتگيهاي آن مثل سرزميني ناشناخته و پوشيده در برف بود.
او گفته بود قرار است به كانادا برود و رفته بود و من زماني دراز و چيزهاي زيادي براي فكر كردن داشتم: موزاييك هاي لقي كه با هم از رويشان گذشته بوديم، چنار كهنهاي كه پيرنگ محو زني خوابيده را در پوست تنهاش يافته بوديم و فروشگاهي كه كاناپههاي زيبايي ميفروخت. يك سال بعد، که دوباره در آن مهماني پيدايش کردم، تصويرهاي زيادي از او داشتم که با لحظهي حال مقايسه کنم. وقتي با يک ليوان آب معدني پر از يخ، از آشپزخانه برميگشت، نزديكش شدم و آهسته پشت گوشش گفتم:
ـ اون قورباغهي پلاستيكي كه زير متكات گذاشتم يادته؟
آرام سرش را برگرداند، عسل چشمانش رقيق شد، دهانش را پيش آورد و در گوشم گفت، هفتهي پيش با مرتضا ازدواج كرده است. مرتضا را از دورهي دانشجويي ميشناختم. هر دو با هم براي استخدام در گمرك فرودگاه رفته بوديم، اما من بعد انصراف دادم. شرايط آن جا برايم مساعد نبود. او برايم تعريف كرد كه چگونه مرتضا را توي گمرگ اتفاقي ديده است و بعد همه چيز تمام شده.
آب معدني اش را كه مي نوشيد، گفت درست دو ماه است كه به ايران برگشته و همه چيز آن قدر سريع اتفاق افتاده که خودش هم باورش نميشود. خانهشان درست دو كوچه پايينتر بود و من بازهم به خيلي چيزها ميتوانستم فكر كنم: به ساعت هشت صبح كه من از مقابل كوچهشان عبور مي كنم و يك ساعت بعد كه او از همان كوچه بيرون ميآيد. به تابلوي شركت بيمه كه هر دو روزي دو بار آن را ميبينيم و سيگار مشترکي که هر دو از دکهي سر خيابان ميخريم.
ده سال است که من هنوز از همان سيگار ميکشم. دوباره چشمانم را ميبندم و ميبينم ميشود حرکت جهان را تغيير داد. زن جواني که تاپ صورتي داشت، كاملا شبيه او بود. شايد حتا مي توانست خودش باشد. انگار خود اوست كه در اين خانه را باز کرده است، نگاهي سرسري به بيرون انداخته و بعد آمده که سطل خالي ذباله را بردارد. اگر چند ثانيه ديرتر بيرون ميآمد، اگر به پياده روي آن سوي درختان سپيدار نگاه کرده بود، مرا ميديد. بعد لحظهاي به من خيره ميماند. با سطلي که در هوا معلق مانده است... آرام به سويم ميآيد و ميپرسد اين جا چه كار مي كني؟
چشمانم را كه ميبندم، جهان در اختيار من است. ميتوانم همه چيز را سرجايش بگذارم، درست همان جايي كه بايد باشد. من درست همان لحظهاي كه او سطل ذباله را بر ميدارد، مقابل در خانهشان ميرسم. او يك هفته قبل به مرتضا گفته كه همه چيز در زندگيشان تمام شده است، شايد هم همين روزها توي پارك درست روي صندلياي بنشينم كه او بعد از سالها از مقابل آن عبور ميكند... جهان در اختيار من است... دستانم را ته جيب شلوارم فرومي برم و در امتداد درختان سپيدار به راه خود ادامه ميدهم.
عليرضا محمودي ايرانمهر
دیدگاهها
ممنون از آقای ایرانمهر.
داستان زیبایی بود لذت بردم
بهتر بود آدرس و مشخصات نویسنده را هم می گذاشتید تا با ایشان آشنا شویم
واقعاً دستتان درد نكند
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا