كنار داداش ايستادهام. نگاهش میکنم. به من حتی نگاه هم نمیکند. ذهنم میرود به آن روزی که برگشت.
پارچه بزرگي سر كوچه زده بودند. «بازگشت غرورآفرين آزاده سرافراز دكتر پدرام را به وطن گرامي ميداريم»
دل توي دلم نبود. سر كوچه منتظرش بوديم. همسايه ها جمع شده بودند. دورتر از جمعيت، نرسيده به كوچه، پاترولي ايستاد. دو نفر پياده شدند و صداي صلوات بلند شد. چند تير هوايي در كردند. داد زدم: «مامان، داداش اومد.» از پشت دود اسفند ديديم كه زير بغل يكي را گرفتهاند و آهسته آهسته ميآيند. نزديك ما كه رسيدند، مادر از حال رفت. داداش را آوردند. او، اين شكلي نبود.
امروز اما داداش مثل همان بچگيهايش شده. گوشهاي از حياط آسايشگاه زير سايه نشسته. تيله بازي ميكند و مي خندد.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا