داستان كودك «مورچه تنها» سلیم شجاعی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

در یک منطقه خوش آب و هوا دره ای بود بسیار زیبا که در آن مورچه هایی برای خود لانه درست کرده بودند و زندگی خوشی داشتند . آنها کار و تلاش فراوان می کردند .

مورچه ها همیشه در تلاش و جمع کردن غذا بودند و با هم در خوشی زندگی می کردند .

آنها لانه خودشان را بازسازی می کردند .

خلاصه شاد شاد بودند و تفریح می کردند و باهم مهربان بودند و همدیگر را دوست داشتند.

روزهای زیادی را با هم با خوشی گذراندند تا اینکه روزی آسمان آبی را ابری تیره پوشاند و به دنبال آن باران تندی درگرفت و همه جا را آب فرا گرفت باران ساعت ها ادامه داشت.

همه حیوانات بدنبال پناهگاه می گشتند .

مورچه ها همگی با سرعت خود را به لانه رساندند بجز یکی از آنها که از لانه دور بود .

این مورچه خود را به برگ درختی که روی زمین وجود داشت رساند . برگ در روی آب روی زمین سریع شناور شد .

مورچه به همراه برگ سرگردان با آب روی زمین به این طرف و آن طرف می چرخید و از لانه دور تر و دورتر می شد.

 آب، برگ را به هر کجا که دلش می خواست می برد .

مورچه همیشه از اینکه در آب بیفتد می ترسید تا اینکه باران بند آمد .

یواش یواش مورچه فهمید که چه بلایی به سرش امده است .

او دیگر نه صاحب لانه بود و نه خانواده و نه هیچ دوست و نه غذایی برای خوردن داشت.

مورچه با خودش فکر کرد و گفت: بهتر است به فکر سرپناه باشم چون بعد از ساعتی شب فرا می رسد.

او به تنهایی شروع به کار کرد و قبل از غروب آفتاب لانه بسیار کوچکی برای خود آماده کرد .

مورچه آنقدر خسته شده بود که نفهمید کی خوابش برد.

او صبح زود با طلوع آفتاب از خواب بیدار شد و از لانه اش بیرون آمد .

صبح زیبایی بود خورشید در آسمان می درخشید اما مورچه صبح خوبی نداشت چون خیلی چیزها را از دست داده بود.

او می دانست که باید به فکر غذا باشد. بنابر این به دنبال غذا در اطراف لانه قدم زدن را شروع کرد و چند لحظه بعد متوجه حیوانی شد که تا حالا ندیده بود. به او نزدیک شده و سلام کرد و بعد نام او را پرسید .

او یک سوسک کوچک بود.

سوسک هم سوار بر جریان آب از آنجا سردر آورده بود و هیچ چیزی نداشت .

مورچه گفت پس تو هم تنهایی !

سوسک گفت : بله!

مورچه به او پیشنهاد دوستی داد و سوسک قبول کرد .

حالا مورچه علاوه بر لانه، یک دوست خوب هم داشت. آنها با هم به دنبال غذا رفتند.

 

دیدگاه‌ها   

#2 masoome 1393-05-02 18:33
Kole dastan hamin bood?
#1 علی پاینده 1392-08-26 21:31
این داستان شروع خوبی داشت و واقعاً هم یک داستان کودک بود اما به نظر نویسنده نتوانسته ایده ی خود را بسط دهد و خیلی زود سر و ته قضیه را هم آورده.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692