گفتم: اين چيه حسين؟ حسين دست راستش را بالا آورد. به کيسه پلاستيک بنفشي که در دست داشت نگاه کرد و گفت: ها اينا! خُب معلومه. اين دفترچه بيمهي زَنَمه، اينا هم دَواست. دستم را بالا آوردم. انگشت اشارهام را گشودم و گفتم: اينارو نميگم که! اينو ميگم. اين چيه؟ گفت: ها اين. اين فِرفِرَکه. بَرا بَچَم خريدم. اسباببازياي بود، شبيه پرهي هلکوپتر. پرههايش سبزرنگ بود با دستهي سفيدِ شيار شيار. پرسيدم: چجوري کار ميکنه؟ حسين کيسه پلاستيک را داد دست علي. دستهي فِرفِرَک را گرفت ما بين کَفِ دستهاي زمختش. هر دو کف دستش را در جهت مخالف سريع بههم ساييد. فرفرک به هوا بلند شد. عِين هلکوپتر ميچرخيد و بالا ميرفت. هنوز چندان فاصله نگرفته بود که حسين فِرز آنرا گرفت. خيلي خوشم آمد. گفتم: بده مَنَم امتحان کنم. گفت: بيا. فرفرک را گرفت جلوي من. گرفتم و به تقليد از حسين دستهاش را گذاشتم ما بين کَفِ دستهايم. سريع دو دستم را بههم ساييدم. مثل حسين اين کار را حرفهاي انجام ندادم. پيچان منحرف شد و بالا رفت و دور گرفت و چرخيد. از کنار لولهي زنگزدهاي که گاز را از بالاي سهگوش مغازه ميداد داخل، عبور کرد و از ديد خارج شد. حسين رفت دنبالش و دوباره آوَردَش. حميد و علي هر دو ميخنديدند. حميد که از علي جوانتر بود، ايستاده بود در پيادهرو. علي با کابشن سياه، يک پله بالاتر، روي محوطهي موزائيکشدهي دورِ پاساژ. علي گفت: بده مَنَم امتحان کنم. حسين خندان فرفرک را داد دستش. حميد گفت: تو هم بچه شدي نه؟! علي سَرِ تاسش را خاراند و گفت: اِي بابا، چه اشکالي داره؟! بذار ما هم چند لحظه زن و زندگيرو فراموش کنيم و دوباره بچه بشيم. فرفرک را چرخاند. الحق قشنگتر از من اين کار را انجام داد. فرفرک راست و صاف بالا رفت. چند ثانيه زير سقف سيمانياي که چندمتر از مغازهها فاصله ميگرفت، در هوا معلق ماند و دوباره سقوط کرد. حميد و علي هر دو خيز برداشتند سمتش. حميد گفت: بده من. نوبتيام باشه، نوبت منه. علي کنار رفت و خنديد. گفت: حالا کي بَچَست؟! من و حسين هم خنديديم. دختر بچهاي آن طرف پيادهرو، از کنار ماشينهاي پارک شده کنار خيابان، آرامآرام جلو ميآمد و به ما نگاه ميکرد. بلوز قرمز داشت و موهاي دُمب اسبي. نگاهش که کردم، سرش را انداخت پايين. زير لب ميخنديد. سعي ميکرد موقرانه راه برود. مثل آدم بزرگها.
حميد فرفرک را چرخاند. به اطراف که نگاه کردم، خيليها حواسِشان به ما بود. ساکنان صف طويل عابربانک، ديگر سر نوبت دعوا نميکردند. بهجاي آن زيرچشمي به ما نگاه ميکردند. حتا مهندس ايزدي و اوستا کارش هم به ما نگاه ميکردند. تا چند ثانيه پيش، داشتند سر هم داد ميزدند. چند نفر مابِينِشان بودند تا نگذارند به هم بِپَرَند. آخر بنا چند فحش حسابي حوالهي مهندس کرده بود و مهندس هم ميخواست يقهاش را جِر بدهد. مردم که جلويِشان را گرفتند، مهندس موبايلش را درآورد و زنگ زد به صَدودَه اما اين مانع نشده بود که هنگام انتظار دست از مشاجرهي لفظي بردارند. مشاجرهاي که نمونهاش در بنگاه سمت چپ هم جريان داشت. گويا موجر و مستاجري بودند که با هم دعوا ميکردند. دادهايي که تا آن طرف خيابان شنيده ميشد، حالا کمتر شده بود و با صاحب بنگاه داشتند به ما نگاه ميکردند. ميخنديدند و با انگشت به آدم بزرگهايي اشاره ميکردند که چطور مثل بچهها سر اينکه چه کسي اول اسباببازي را بچرخاند با هم چانه ميزدند. فرفرک اُفتاد در پيادهرو. خيز برداشتم سمتش و از جلوي کفشهاي واکسخوردهي سياهرنگ برداشتمش. همانطور که سرم را بالا ميآوردم، اندام صاحب کفشها را ميديدم. نگاهم از شلوار سورمهايِ اتو خورده و کُت همرنگ آن عبور کرد و روي صورت پَت و پَهن آقاي زارع متوقف شد. رئيس هيأت مديرهي پاساژ بود. بادي به غبغب انداخت و گفت: چه خبره اينجا؟ خنديدم و فرفرک را با احترام گرفتم جلواَش. گفتم: بفرماييد. شما هم امتحان کنيد. يک آن عقب رفت. جدي گفت: مگه من بَچَم؟! گفتم: بچه چي يه! فقط يهبار. طوري نميشه که. باور کنيد خيلي جالبه. حميد و علي و حسين، هر سه پشت من درآمدند و اصرار کردند. بالاخره قانع شد. فرفرک را گرفت ما بين دستهايش و ناجور چرخاند. فرفرک يک لحظه پِر خورد و پَرت شد آن طرف. حسين جلو رفت و آنرا برداشت. ايستاد کنار آقاي زارع. گفت: اينجوري بايد اينکارو... فرفرک پِر خورد و حدود نيم متر صاف بالا رفت. حسين جستي زد و آنرا گرفت و داد دست آقاي زارع. آقاي زارع دوباره امتحان کرد. اينبار بهتر شد. فرفرک کمتر از مسير اصلي منحرف شد اما سرانجام پيش از موعد اُفتاد.
جمعي از دَرِ پاساژ ريختند بيرون. قيافههاشان داد ميزد که مستعد دعوا هستند. بَرافروخته و گُر گرفته. آمدند سمت آقاي زارع. چندتاشان مالِ تُرشي فروشي بودند و عدهاي هم مالِ پردهسراي جنب آن. ريختند سَرِ رئيس هيأت مديره و اين شکايت و آن شکايت. سر اينکه چه کسي اول بايد بارش را خالي کند دعوايشان بود. من و حميد و علي و حسين بيتوجه به آنها شروع کرديم به بازي. فرفرک را ميچرخانديم و ميخنديديم. ناگاه متوجه شدم که آن جمع هم حواسِشان به ماست. اسماعيل صاحب ترشيفروشي اول آمد جلو. مرد جواني بود با سر و وضع دَرهَم. بوي سرکه ميداد. گفت: اين چيه ديگه؟ بديد ببينم. علي فرفرک را داد دستش. سريع فرفرک را گرفت و چرخاند. فرفرک از بالاي موهاي نامرتبش اوج گرفت و رفت سمت خيابان. محمد صاحب لاغر مردني پردهسرا پيش از آنکه بيفتد وسط ماشينها فرفرک را گرفت. گذاشت وسط دستهايش و چرخاند. اسماعيل رو به من پرسيد: اينو از کجا خريدي؟ به حسين اشاره کردم و گفتم: من نميدونم. از حسين بپرس. اسماعيل رو کرد به حسين. آن طرف پيادهرو، اهالي ترشيفروشي و اهالي پردهسرا يک به يک فرفرک را ميچرخاندند و ميخنديدند. ذوق ميکردند که چه کسي بهتر اين کار را انجام ميدهد. حسين رو به اسماعيل گفت: از پلاستيک فروشي طبقهي بالا. همبازيهاي پيادهرو فرفرک را رها کردند و شانه به شانه راه اُفتادند سمت راهپله. اسماعيل فرياد زد: وايسين مَنَم بيام. اسماعيل دويد دنبال جمع. نگاهم اُفتاد به بنگاه سمت چپ. همه آمده بودند دَمِ در و به آنها نگاه ميکردند. موجر و مستاجر عين پسرخالهها ايستاده بودند کنار هم. پِچ پِچ ميکردند و ميخنديدند. آقاي زارع از موقعيت استفاده کرد و زودتر از ديگران فرفرک بر زمين اُفتاده را برداشت. آمد سمت حسين و گفت: چند خريدي اينو؟ خودش پيش از اينکه حسين پاسخ دهد گفت: حتمن دويست تومن. حسين گفت: نه بابا. به خدا پونصد تومن بَراش پول دادم. آقاي زارع ناباورانه به فرفرک نگاه کرد و گفت: پونصد تومن بَرا اين يه ذره پلاستيک! مگه چه خبره؟! اين پنجاه تومَنَم نمي يَرزه. همين طور که آقاي زارع به فرفرک نگاه ميکرد، حميد ناگاه چنگ انداخت و فرفرک را از دستش قاپيد و شروع کرد به دويدن. آقاي زارع دنبال حميد دويد اما نتوانست پا به پايش ادامه دهد. دو دستش را گذاشت روي زانوهايش و نفس نفس زد. گفت: اِي امان از اين پيري. حميد پيروزمندانه فرفرک را چرخاند. گفت: هيشکي نميتونه مِثِ ما اينکارو قشنگ انجام بده. ترشيفروشها و پردهفروشها آمدند پايين. قيافههاشان دَمَغ بود. حسين پرسيد: ها چي شد؟ خريديد؟ اسماعيل گفت: نه بابا. اونيکه تو خريده بودي آخريش بود. حميد فرفرک را دوباره چرخاند. مردمِ اطراف جمع شده بودند دور ما. فرفرک که پايين آمد، جستم سمتش. زودتر از حميد آنرا گرفتم. حميد و علي ميخواستند آنرا از دستم بقاپند اما نگذاشتم. کنارشان زدم و وسط پيادهرو ايستادم. حسين به کمکم آمد و جلوي ديگران را گرفت. رو به جمع گفتم: اين هم اصل نمايش. ببينين، جوري اينکارو ميکنم که هيچکس تا حالا نکرده باشه.
دستهي فرفرک را گذاشتم ما بين کَفِ دستهايم. تمرکز گرفتم. تمام توانم را بهکار گرفتم و متمرکز کف دستهايم را در جهت مخالف بههم ساييدم. فرفرک مثل موشک به هوا رفت. منحرف شد سمت خيابان. زير خورشيد قرار گرفت و بالاتر رفت. مهندس ايزدي کنار اوستا کارش ايستاد و به آن چشم دوخت. حميد و علي و حسين و آقاي زارع به آن نگاه کردند. موجر و مستاجر و بنگاهدار چشم از فرفرک برنميداشتند. اسماعيل و محمد شانه به شانه ايستاده بودند و آه ميکشيدند. صفنشينان عابر بانک يارانههايشان را فراموش کرده بودند و جلو آمده بودند. فرفرک بالا رفت. راست در امتداد خورشيد. بالا و بالاتر. نور از ميان پرههاي سبز رنگش عبور ميکرد و بر سر جمعيت فرو ميريخت. مثل ستارهها. همه مبهوت به آن چشم دوخته بودند تا آخرين رمق حياتش تمام شد و سقوط کرد. راست خورد به اولين ماشين و اُفتاد توي جوبِ خالي از آب. مردم پراکنده شدند. چندبار به اينطرف و آنطرف نگاه کردم. آرام رفتم سمت جوب و فرفرک را برداشتم. هيچکس غير از من به سمت جوب نيامد. لبهي پره ي فرفرک خم شده بود و زباله از سَر و ريختش بالا ميرفت. نگاهم اُفتاد به ماشيني که فرفرک به آن خورده بود. سمند سبز و سفيد کلانتري بود. دوبله پارک کرد و افسري از آن پياده شد. دستش پر از کاغذ بود. کاغذهاي مخصوص دادگاه. مهندس ايزدي و اوستا کارش هجوم آوردند به آن سمت. هر کدام سعي ميکرد زودتر برگههاي دادگاه را پُر کند.
دیدگاهها
تفكر داستان خوب است كه نشان از پاكي وسادگي دارد كه در حد يك فرفرك هم كه باشد باعث آرامش انسان ها مي شود. اما بزرگترين مشكلي كه اين اثر دارد صحنه پردازي و فضا سازي است. در خلق فضا موفق نبوده ايد و همچنين شخصيت ها مشخص نيستند هرچند كه در توصيف اجراي فرفرك خيلي عالي عمل كرده ايد. ابتدا فكر مي كردم كه چندتا بچه از حسين سوال مي كنند و از فرفرك مي پرسند اما بعد ديدم كه يكي در حد كچل بودن سن دارد كه اين خوب بود. چند تا بحران در اين داستان هست. يكي كاسبان پاساژ يكي بنگاه بغلي و يكي هم آن طرف خيابان. اين ديگر خيلي زياد است كه وسط اين همه بحران هي حواس همگي به سمت فرفرك برود. همين كه يك بحران گسترده تر مي شد و وسط اين بحران نگاه ها به سمت فرفرك مي رفت باورپذيري بيشتري مي توانست داشته باشد. تا اينكه سه بحران و درگيري همگي حواسشان به فرفرك برود.
موفق باشيد
داستان تان روان و لمس شدنی بود طوری که بدم نمی آمد فرفرک را امتحان کنم!
سپاس
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا