تکه کاغذی بودم که فقط بر رویم یک شماره نوشتند و خطش زدند و سپس مرا در جوی آب پرت کردند. جوی آب مرا با خودش بههرجا میبرد تا اینکه به سنگی گیر کردم و در همانجا ماندم.
چندروزی در آنجا ماندم تا اینکه رفتگری، من و چند چیز دیگر که در پیرامونم بودند را با بیلش برداشت و در گاریاش انداخت. در آن گاری چند تکه کاغذ را دیدم که آنها هم همانند من پرت شده بودند.
یکی از آنها گفت که من برگهی یک کتاب بودم که به یک دانشآموز تعلق داشت. بر روی من خیلی مطالب علمی و آموزشی بود و به خود افتخار میکردم، اما پس از اینکه دانشآموز امتحانهایش را با پیروزی و سربلندی بهپایان رساند، بعضی از کتابهایش را آتش زد، بعضیها را پرت کرد و بعضیها را همانند من، به موشک تبدیل کرد و بهطرف بیرون پرت کرد و من در جوی آب افتادم و حالا نیز میبینید که کجا هستم.
سپس یکی دیگر از کاغذها لب به سخن گشود:
من کاغذ روزنامهای بودم که رویم اخبار نوشته شده بود و خیلی خوشحال بودم که مرا خواهند خواند و اطلاعات و اخبار جدید را کسب میکنند.
یکروز مردیکه همراهش چند مرد دیگر نیز دیده میشد، روزنامهای را که در آن بودم را خرید. من آنروز خیلی خوشحال بودم، اما خوشحالیم خیلی طول نکشید.
هنگامیکه به خانه آن مرد رسیدم، مرا در کمدی پرت کرد که در آنجا چندین روزنامهی دیگر بههمراه چندین جلد کتاب که خاک آنهارا پوشیده بود بهچشم میخوردند. آنجا خیلی تاریک بود و من احساس ترس میکردم. پس از چندی فهمیدم که آن مرد برای اینکه به همراهانش بفهماند که مرد فرهنگی و اهل کتاب و خواندن است، مرا خریده است. پس از چندروز، آن روزنامه که من نیز در آن بودم را تکهتکه کردند و مچاله کردند و با آن شیشههای خانه خود را تمیز کردند. پس از آنکه من از روزنامه جدا شدم و شده بودم شیشه تمیز کن، مرا در سطلزباله انداختند و پس از یکی دو روز که سطل زباله پر شد، سطل زباله را در سطلهای بزرگ زباله سر کوچه انداختند و طولی نکشید که ماشین زباله آمد و آشغالهای آن سطل بزرگ را در ماشین زباله انداخت.
من از او پرسیدم: پس در اینجا چیکار میکنی؟ مگر ماشین زباله تورا بهجاییکه همه آشغالها را جمع و بازیافت میکنند نبرد؟
دیدم تکه روزنامه آهی کشید و گفت: از شانس بد من، هنگامیکه سطل زباله را در ماشین میانداختند، بادی وزید و مرا در جوی آب انداخت و رفتگرهایی که با ماشین زبالهبری بودند نیز، به من کاری نداشتند و رهایم کردند و اکنون نیز...
آه!!! چه سر نوشت غمانگیزی. من درحالیکه به سرنوشت تکه روزنامه میاندیشیدم، چشمم به یک تکهکاغذ که ساکت در یک گوشه گاری افتاده بود و خیلی هم سوراخ سوراخ شده بود افتاد.
به آن تکهکاغذ گفتم «که تو نیز سرنوشتت را برایمان تعریف کن.»
آن تکهکاغذ با صداییکه بهسختی شنیده میشد، گفت: «کاغذ دفتری بودم که مخصوص نقاشی بود و آن دفتر مال یک پسربچه بود که نقاشیهای زیبایی را در آن میکشید...»
هنگامیکه نوبت به من رسید که بر رویم نقاشی بکشد، نقاشی یک آهو کشید که زیبا بود و تمام مرا در برگرفت.
از آهوییکه پسربچه بر روی من کشیده بود خیلی لذت میبردم، اما پس از چنددقیقه دیدم که مرا از دفترش جدا نمود. هنگامیکه جدا شدم گمان میکردم برای تزیین روی دیوار مرا کنده است، اما دیدم که مرا بهگونهای گذاشت که بتواند با تفنگ اسباببازیش آهویی را که بر رویم کشیده بود را به هدف بگذارد و بهسویش تیر پرتاب کند.
آن پسر با تفنگ بادیاش تیرهای زیادی را به من زد و پس از هربار تیراندازی، خوشحال میشد. پس از اینکه من سوراخسوراخ شده بودم، مرا به پدر و مادرش نشان داد و پدر و مادرش به او نیز آفرین میگفتند و... . اکنون نیز در میان شما هستم.
هنگامیکه نوبت به خودم رسید که سرنوشتم را بگویم، ناگهان من و تمام آشغالهایی را که در گاری رفتگر بود، به بیرون که تمام زبالهها در آنجا بودند، ریخته شدیم. در آنجا آشغالها را بسته به نوعشان در یک جایگاه میگذاشتند.
پلاستیکها را یکجا، پسماند غذایی را یکجا... و ما کاغذها را در یکجای دیگر قرار دادند.
پس از چندروزیکه در آنجا بودم، تمام آشغالها را برای بازیافت بردند، البته همهی آشغالها را که نه. بعضی از آشغالها که قابلبازیافت نبودند را میبردند دفن میکردند یا میسوزاندند.
ما کاغذها را بردند برای بازیافت و در آب داغ انداختند تا به خمیر تبدیل شویم و سپس مایع سفیدکننده مخصوص بر رویمان انداختند که چیزی بر رویمان نماند و سفید شویم. تقدیر و سرنوشت هرکس را به چیزی تبدیل کرد. بعضیها کتاب شدند، بعضیها دفتر شدند و بعضیها هم... و من نیز کاغذ دفتری شدم.
پس از چندروزی دست سرنوشت مرا نصیب همان پسری کرد که بر رویم شمارهای نوشته بود و خطش زده بود و پرتم کرده بود.
اما اینبار آن پسر مرا خطخطی یا پرت نکرد، بلکه سر نوشت خودم را بر روی خودم نوشت.
دیدگاهها
1-از نظر اجتماعی: جایی که پسر بچه نقاشی خودش رو هدف گلوگله قرار میده مثل افرادی که به خاطر شرایط اجتماعی مجبور به کشتن علایق و آرمان های خودشون میشن/ و رفتار یا برخورد با کتاب و مطبوعات . . .
2-از نظر فلسفی در داستان میشه تناسخ و تسلسل رو مشاهد کرد
3-گریز زیبایی که در داستان زده میشه به گونه ای که در دو جمله ی اول ما احساس میکنیم با یک داستان عاشقانه روبرو میشیم ولی مسایل اجتماعی رو در داستان لمس میکنیم
اما داستان از نظر پختگی زبانی نیازمند کار و تلاش بیشتری هست
1- از نظر اجتماعی: جایی که پسر بچه نقاشی خودش رو هدف گلوله قرار میده درست مثل اشخاصی که گاهی اوقات به خاطر شرایط اجتماعی مجبور به کشتن تمام علایق و آرمان های خودشون میشن . . .
2- از نظر فلسفی: داستان به گونه ای نشانگرتناسخ و دور تسلسل هست
3-تصویر سازی اولیه(دو جمله ی اول) داستان که در ابتدای خوندن احساس میکنیم با یک موضوع عاقانه روبرو میشیم ولی گریز بسیار زیبایی به مسایل اجتماعی زده میشه
امیدوارم نوجوانان و جوانان بیشتری به مطالعه و نویسندگی رو بیارن و برای جواد آرزوی موفقیت میکنم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا