پاگرد 1 از بالا
بعد از دوساعت هنوز يك طبقه پايين اومديم. آسانسور خرابه. آدم در واحد 10 رو زد. زنه با پاهاي ورم و سرخ تا چشمش به ما افتاد رنگ پاهاش اومد توي صورتش، تند دررو بست گفت: نميتونه كمك كنه، كسي خونه نيست و تازه خودش پادرد داره و نميتونه حتي يه پلهرو پايين بياد. دهسال و سهماهه همين كار كوفتيرو دارم. سهماهه كه آدمرو باهام ميفرستن كه دهنش بستني نيست. دست و پاي دراز و سياهش مثل نخ از تنهاش آويزون موندن. موندم چطور زورش ميرسه. روز ميشه كه تا دهتا هم جابهجا ميكنيم از خونهها به ماشين و از ماشين به مركز.
- پدرسگ چقدر سنگينه، انگار سنگ بستن به نافش.
- چرا مردم به فكر مُردنشون نيستن.
عرق صورتِ آدمرو برق انداخته، نوك دماغش يه قطرهي درشت نه ميافته و نه حيا ميكنه، با تكونهاي بدنش تكون ميخوره، قطرهي سمجيه.
آرنجهاش تا شدن، ميترسم بخورن به ديوار. عرض پلهها خيلي كمه. رگ گردنش نه اينكه غيرتي شده باشه، از فشار افتاده بيرون، پايينِ برانكارده و سنگيني بيشتر اذيتش ميكنه.
پاگرد 2 از بالا
پنجرهرو باز كرد. ولو شديم روي زمين. من تكيه دادم، پاهامرو مثل ملخ تا ميكنم، عادت دارم اينطوري بشينم. از صبح كه اومديم بالا، بارون ميباريد الان چندروزه مدام بارون ميباره بارون سمجيه.
قطرهها از دسته جدا ميشن و ميافتن توي پاگرد هواي خنك و نم هم. جسد زير ملحفهي سفيد طاقباز و ورمكرده، روبهروي من. نميدونم چاقه يا ورم، شايد 90 كيلويي داشته باشه. البته جسدها هميشه كمي سنگين ميشن، فرق نميكنه چه سايزي باشن اما اين يكي به قول آدم از اون پدرسوختههاست.
آدم وقتي ديدش، وقتي فهميد آسانسور هم خرابه، كلي فحش نثار او و من و خودش كرد، چندلگد هم زد به...
مردي از بالا تند ميشه طرفمون. من با سيگارم حرف ميزنم. شبيه دوتا خر بريده هستيم. گوشهي سبيلش ميجنبه، برآمدگيرو خوب ميزوله.
- مال كدوم واحده... چقد گندهاس؟
جوابمان هم بريده.
-واقعاً مرده... چقدگندهاس... !
چشمهاش دوبهدو ميزنه. پلههارو هم دوبهدو رفت پايين.
آدم نيششرو سفت بسته توي لبهاي باريكش، انگاري اصلاً لب نداره.
- بذار بينم چي داره.
دست ميكنه توي جيبش. منهم همين كار رو ميكنم ولي فقط سيگار اگه دودي باشه. سيگار نداره. دلم ميخواد از بالا پرتش كنم.
- لندهور عوضي.
حساب كردم شايد با حقوقام بتونم تا دهسال ديگه يكواحد 100 متري توي آخرين طبقهي يك ساختمون 13 طبقه بخرم. واسه وقتيكه ديگه نتونم كار كنم.
پاگرد 3 از بالا
ساعت 40/11 زنگ واحديرو زد.
جسدرو تكيه داديم به ديوار دراز و پهن توي گوشهي ديوار كز كرد. بچهاي در رو باز ميكنه. قيافهاش از اون بادبادكهاي بيقراره كه تا دستشرو ول كني دررفته.
- بچه پدرت هست كمك ميخوايم؟
- اون... اون چيه؟
- اون... اون... يه مُرده. برو باباتو بگو.
- كي مُرده، چرا مُرده، چرا گُنده شده؟
آدم كلافِ كلافهاي شد.
- برو تو... برو.
اگه يه كلمه ديگه بگه حتماً آدم پرتش ميكنه پايين.
پاگرد4 از بالا
پنجرهرو باز ميكنيم. نم و بارون باز ميافته تو پاگرد.
ديوار پر از تبليغه از بالا تا پايين. آدم جسدرو گوشهي ديوار مثل لباس آويزون ميكنه.
- اينجا كلي چيز هست... از اينا...
- مچهام سِر شده و مهرههام بين هم ميرن و قفل ميشن.
- اين يكي خوبه، زنگ ميزنم ساندويچ بيارن.
دست كرد توي جيبش.
- پدرسگ قد يه ناهار هم نداره و اين هوا هم گندهاس.
پسريكه ساندويچرو آورد 2 تومن هم بابت پلهها گرفت.
آدم كلي فحش داد به من و به خودش و پسر و به او...
بوي كالباس توي پاگرد راه ميره و عق ميزنه. بوي جسد بوداده ميده.
- چرا نگفتي دوست نداري... خودم ميخورمشون، عيب نداره... اما اينطوري تو هم ميميري مثل اين...
ميخنده، دندونهاش هي كج وكوله ميشن.
- خودت بخور... ديگه چيزي نمونده رفتيم پايين چيزي ميخورم.
ساعت 40/2 آدم چرتش برد. جسد هم توي ديوار چرت ميزنه.
مچهام بيحال و شكمم غرغر ميكنه. زني در واحد 7 رو باز كرد، خوب نگاه كرد. عيب كار منهم همين نگاه كردنه. هم خجالت ميكشم و هم نه، هم دوست دارم زمين باز شه و هم نشه، سرخ بشم و نشم.
زن فقط نگاه ميكنه. از اون نگاهها كه همهچيز توش هست و همهچيز رو جور ديگهاي ميكنه. چشمهاش رگه به رگه سرخ ميزنه، مردمكها برق انداختن. خيسه هيچي نميگه، ميره. در هنوز بازه، دنبالش ميرم. توي بالكن نشسته، پشت به من، ليواني توي دستش كه تكيهي صندليه ميچرخه. قطرهها ميافتن همهجاش، موهاي چسبيده دور گردنش رو ول نميكنن. چندتا بيجون هم روي صورتش موجي شدن.
روبهروش نشستم دارم، خيس ميشم.
برام ريخت. كاش بگم چيزي بده بخورم. كاش همون ساندويچ جسديرو ميخوردم. مچهام داغ شدن انگاري كه بارون هم داغ بياد.
صداي غرغر شكمم سرخام ميكنه. هيچوقت عرقخور قهاري نبودم. تازه بيمزه هم... اونهم با اين شكم خالي.
دوست داشتم حرف بزنه، گاهي نگاه ميكنه و گاهي نه. ميره توي بارون، اوندورها.
ميگم: «ميدوني، ميخوام دهسال ديگه يهخونه بخرم توي طبقهي آخر يه ساختنمونِ بلند.»
كاش حرفي بزنه مثلاً بگه چرا؟
- خونهي من دقيقاً نبش خيابونه. سروصداي ماشينها آخرشب فقط كمتر ميشه و ميشه خوابيد، من از سرِ شب دراز ميكشم و به خودم ميگم اين ديگه آخريشه كه رد ميشه. صداهايي كه رد ميشن، ماشينهايي كه رد ميشن و دوباره صداهاييكه رد ميشن و ماشينهاييكه رد ميشن. صداهاييكه رد ميشن و ماشينهاييكه رد ميشن هي تكرار ميشه تا خوابم ببره. تازه همينكه چشمامو ميبندم يهنفر درست از پشت پنجره تند رد ميشه. صداي پاش اونقدر بلنده كه گاهي ميگم ايكاش مرگ باشه اما مرگ نيست. هر شب مياد.
نگاهش تو چشمامه. يكي ديگه ميريزه.
- حسابي خيس شدم بايد برم.
از اين زنها خيلي كم هست. از اين زنهاي عجيب...
آدم تازه چرتش رو پرت ميكنه از پنجره. جسد ديوار رو سفت چسبيده و جيكش درنمياد.
- چرا اينطوري شدي؟
جواب حتماً خيس شدم بود.
دوباره مشغول خودش ميشه.
- مُردم واسه يهاستكان چاي، دهنم شده كوفت.
جسد رو طاقباز ميكنه روبهروم.
- ملحفه خيس شده.
- حتماً آبِ بارونه.
توي پلهها ويرم گرفت حرف بزنم. مچهام داغ شدن.
- ميدوني توي قبر نبايد خيس باشه؟
- به من چه، ولام كن حضرتعباسي امروز كم كفري نشدم.
قطره هنوز نوك بينياش ميجنبه. آب از ملاحفه چكه ميكنه و تقه ميكنه روي پلهها. زير پاهام ليز شده.
پاگرد 5 از بالا
قد يه سيگار دود كردن استراحت ميديم.
- ملحفه خيسه.
- بينم...
دست ميزنه، ملحفه رو كنار زد، آب از توي چشمهاي جسد ميزد بيرون. با قطرههاي درشت. داره با چشمهاش همهجارو خيس ميكنه. آدم هنوز دهنش بازه. روي جسد رو پوشوندم.
پاگرد 6 از بالا
- گفتم داستان اون مرديكه پاش تو اسپانيا جاموندرو شنيدي؟
- آرنجهاش مثل دستهي انبردست آدمرو قلقلك ميده.
- آره شايد تو شكم اينجا مونده.
پاگرد 7 از بالا
از يهپيرزن زرزرويِ بو شاشو، دوتا سيگار گرفتيم. پيرزن با بوش رفت بالا، پاهاش هنوز جون داره، اما بالاشو نميدونم.
آدم قدم ميزنه. دوده دور و برشرو ميبره و مياره. جسد هنوز بند نيومده... سيگار رو از پنجره انداخت. پلههارو اونقد تند رفت كه قبل از سيگار شايد رسيد پايين.
داد زد:
- اين كار ديگه واسه من كار نميشه.
ولاش كرديم بهحال خودش.
پاگرد 8 از بالا
آينهي روي ديوار پير بود يا من از صبح اينقدر چروك شدم...
پاگرد 9 از بالا
توي شيشهي پنجره استخونهاي گونههام بشكن زدن بيرون، نوك بينيم قطرهاي تكونتكون ميخوره. قطرهي سمجيه. جسد رو توي طبقهي سه سر راه گذاشتيم. مزد امروز هم پريد.
دیدگاهها
بعضی وقت ها طرح هایی به ذهن می رسند که فکر می کنیم شاید داستانی فوق العاده از آنها در بیاید
درست مثل موقعی که زمینی با متراژ ده هزار متر با قیمت بسیار پایین توی اگهی می بینیم!
اما همین که میخواهیم ویلایی فوق العاده توی آن زمین درست کنیم و تا پایان عمر حالش را ببریم در می یابیم که زمین دقیقا نوک قله ی سبلان است، حالا خر بیاور و باقالی بار کن!!
دقیق نمی دانم اما فکر میکنم در مورد این داستان بود که این مثل ها به ذهنم رسید
شاد باشید دوست من
بدرود
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا