داستان«تولد» فخرالدين احمدي سوادكوهي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

امروز تصمیم گرفت هر بچه‌ای تو خیابان دید به آنها شیرینی بدهد. یک‌روز هم آنها خوش باشند و به کجای دنیا برمی‌خورد! این‌همه بچه تو خیابان‌ها پلاس هستند و اصلاً به کدام یکی از آنها شیرینی بدهد! یکی دوتا هم نیستند. بعد فکر کرد تو مسیر هر بچه‌ای که دید قبول است. امروز بچه‌اشان بدنیا آمد. سالم‌سالم و قبراق و چه ونگی   می‌زد! فرهاد کم مانده بود جلوی آنهمه آدم برقصد و آواز بخواند. البته پرستارها متوجه رفتارش شده بودند. هی قربان‌صدقه زنش شیرین می‌رفت. مثل پروانه دور سرش می‌چرخید و آب میوه به خوردش می‌داد. دوست داشت لحظه شیر دادن بچه را ببیند. مادر زن و مادر و خواهر خودش هم بودند و مادرش چندبار اشاره کرد کمی سنگین باشد و تابلو بازی در نیاورد. اهمیتی نداد. کسی چه می‌فهمید داشتن بچه چه نعمت بزرگی است! دنیا بدون صدای بچه برهوتی بیش نیست. آنها درکش نمی‌کردند. بعد از یازده‌سال انتظار بالاخره خدا دلش به رحم آمد. چقدر این دکتر و آن دکتر رفتند! چقدر نذر و نیاز کردند! یک‌شب خواب دید که بچه‌ای تو اتاق می‌چرخد. جنسیت‌اش نامعلوم بود. بچه صداش می‌کرد و بابا بابا می‌گفت. دید خانه به باغ بزرگی تبدیل شده بود که تمام پرنده‌های دنیا تو اتاقشان آواز می‌خواندند. حتی آبشار هم تو خانه‌اشان بود. دشتی وسیع و رویایی که بچه‌ای در آن باغ دنبال پدرش می‌گشت و او یکهو پرنده شد و بال‌بال زنان رفت تو دل ابرها گم شد که از خواب پرید. زنش بیدار شد و او هم خوابش را از سیر تا پیاز براش تعریف کرد. زن لبخند زد:

-دلت خوشه‌ها! دیگر امیدی نیست که نیست. بگیر بخواب بابا

- به جان خودم هست

- حالا بچه دختر بود یا پسر

- هیچکدام

- یعنی چی!

- یعنی اینکه نفهمیدم

- خیر باشه، بگیر بخواب خدا آخر عاقبت تو را ختم به خیر کنه

ختم به خیر کرد. خیر از این بهتر و بیشتر که یک بچه سالم به آدم بدهد! الان یک پسر توپلی دارد. اسمش را آرش گذاشت. عاشق آرش بود و کتاب آرش کمانگیر سیاوش کسرایی را صدبار خوانده بود و گریه کرد. به زنش گفته بود دوست دارد بچه‌اش پسر بشود و اگر هم شد اسمش را آرش می‌گذارد و او هم موافقت کرد. هر دو شخصیت آرش را دوست داشتند. پهلوانی نجیب که مردانه برای میهن خودش می‌میرد. مرگی آگاهانه و فداکارانه. بوق زد. چند بار پشت سر هم و بعد خودش خندید. از بیمارستان راه افتاد طرف خانه تا مقداری وسیله و لباس برای زن و بچه‌اش بیاورد و سری هم به خانه بزند. تو بیمارستان یک‌جا بند نمی‌شد. احساس می‌کرد امروز این جاده کش آمده است و راه طولانی‌تر شده است و برای همین بیشتر گاز می‌داد. آهنگ شاد گذاشته بود. برخلاف روزهای قبل که از تمام وجودش درد و اندوه می‌بارید. هر چنددقیقه آه می‌کشید. امروز نه. شاد شاد بود. شاید هم شادترین مرد شهر. خیابان شلوغ بود و ترافیک هم سنگین. اما امروز اصلاً فحش نمی‌داد به راننده‌ها و جاده و ماشین‌ها. می‌خندید. دوست داشت بوق بزند. بوق. بوق. بوق. بوق. به همه سلام کند. برای همه‌ی مردم دست تکان بدهد. از ماشین پیاده بشود و به تمام مردم بگوید پدر شده است. یک پدر به پدرهای دنیا اضافه شده است. راستی! کسی آمار تولد بچه‌های دنیا را دارد! کسی می‌داند چندنفر تو دنیا پدر هست! کسی خبر دارد چقدر از انسان‌ها آرزوی پدر شدن دارند! دنیا امروز زیبا بود. آنقدر زیبا که آرزو می‌کرد هیچ‌وقت نمیرد و لحظه‌لحظه بزرگ شدن بچه را ببیند. گاز داد و لایی کشید که دادِ چندتا از ماشین‌ها را درآورد که بوق می‌زدند. توجه‌ای نکرد و خندید. یک‌روز هوس کرد مثل جوان‌ها جوانی کند! چه اشکالی دارد! نظم اجتماع و قانون طبیعت بهم می‌خورد یک میانسال رفتار جوانانه‌ای داشته باشد! صدای ضبط را زیاد کرد. یاد بچه افتاد که قدرت نداشت پلک‌هاش را باز کند. فقط مک می‌زد. مک زدن را چه کسی یاد بچه داده است! انسان موجودی اکتسابی است و غریزه چه اندازه در انسان‌ها هست! دست‌هاش، صورتش، کف پاهاش و اندازه‌ی خودش، چقدر کوچک بود! کوچولوی هلو. خنده‌اش گرفت و با آهنگ ریتم گرفت و سر تکان می‌داد. پشت چراغ قرمز ایستاد. جلوی جلو بود و بقیه پشت سرش صف کشیده بودند و کسی می‌داند پدرش شده است! تولد بچه‌ای برای کسی مهم نیست! راستی! بچه! چرا بچه‌های خیابانی را ندید! همیشه با دسته‌گل و فال حافظ و آدامس تو خیابان‌ها می‌چرخیدند. اما همین امروز وقت خوشی‌اش پیدایشان نیست. با فرمان ماشین بازی می‌کرد و به روبرو زل زده بود. رفت تو فکر که چرا تا بحال توجه‌ای به آنها نداشته است! همیشه‌ی خدا آنها را هر کجای شهر می‌دید و بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذشت. چقدر هم زیاد شده‌اند! هر طرف سر می‌چرخانی بچه الاف تو خیابان می‌بینی. آینده چه شکلی خواهد شد با بودن این بچه‌ها! اصلاً آینده‌ای در کار هست! با صدای بوق ماشینی بخودش آمد و چراغ که سبز شد، یکهو گاز داد و ماشین پرواز کرد و بقیه پشت سرش. راه به راه بوق می‌زد و می‌خندید. چند نفر با دست اشاره کردند که کم دارد! او هم غش‌غش خندیده بود و صدای ضبط، تمام ماشین را پر کرده بود. یک آهنگ شاد شاد و اگر دوستان و اطرافیان می‌دیدنش خشکشان می‌زد. او کجا و این آهنگ‌ها و رفتارها کجا! جاده شلوغ بود و باید مراعات می‌کرد. اما دوست داشت زودتر برگردد بیمارستان بچه را ببیند که دستش تو هوا می‌چرخید و با چشم‌های بسته پستان مادرش را مک می‌زد و شیر می‌خورد. یک دل سیر ببیند و لذت ببرد و فکر کرد چقدر باید صبر کند تا بچه راه بیفتد و حرف بزند! از ماشین جلویی سبقت گرفت و گاز داد که یکهو، چیزی خورد به ماشین و صدای ترمز و جیغ بلندی را با هم شنید. ماشین چندبار دور خودش چرخید و محکم خورد به جدول کنار خیابان. سرش محکم چندبار به فرمان ماشین اصابت کرد و یکبار سرش پرت شد طرف شیشه و صدایی از کمرش شنید. خون از سرش راه افتاد. فرمان چنان به دنده‌هاش خورد که نفس‌اش بند آمد و احساس کرد قلبش ترکیده. گیج و منگ بود. در ماشین را به زحمت باز کرد و پیاده شد و چشمش به دسته‌گل‌های رزی افتاد که وسط خیابان پخش و پلا بود. مردم را می‌دید که دور دختر بچه‌ای حلقه زده بودند و خیابان پر از سرو صدا شده بود. دنیا دور سرش می‌چرخید و تلوپی افتاد زمین و زور زد و چشم‌هاش را بازتر کرد تا بهتر ببیند. خون از دهنش بیرون زد. دنیا تاریک شده بود و لابد فکر می‌کرد شاید این همین دختری است که باید شیرینی تولد بچه‌اش را می‌داد.

 

دیدگاه‌ها   

#1 شفيعي 1392-07-21 12:30
داستان قشنگ بود. پايان بد و البته قابل پيش بيني داشت. تشكر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692