داستان«به‌سمت كرج» آرشام استادسرايي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

1.

در ماشین را باز کرد و نشست صندلی جلو، راننده پرسید: کجا گفتین؟

پاسخ داد: مستقیم، انتهای همین خیابون پیاده می‌شم.

ماشین به‌راه افتاد، سرش را به شیشه چسبانده بود و مدام سعی می‌کرد فکرهایش را جمع کند تا شاید اتفاقات و پیش آمدها را متوجه شود، پیش‌آمدهایی که حل‌نشده باقی خواهند ماند...

همیشه آرزو داشت یک انسان شریف و بدون‌حاشیه باشد و بود. به‌دنبال دردسر درست کردن برای خود و دیگران نمی‌گشت. از زمان فوت پدر با مادرش زندگی می‌کرد، مادری که تمام زندگی‌اش پسرش بود و مادر تنها همدم و داراییِ پسر.

انسان منظمی بود و درون خود از این حالت احساس رضایت می‌کرد، دقیق بودن وُ انضباط‌اش ارتباطی به حالت‌های وسواس‌گونه نداشت، اینگونه بزرگ شده بود. وسایلِ محقرِ خانه را مرتب می‌کرد و قالیچه‌های کهنه را چنان در اتاق رنگ‌پریده‌یشان جارو می‌کرد که انگار بهترین فرش‌های ابریشم جهان را برای بزرگ‌ترین کاخ‌ها آماده می‌کند. این رفتار منظم را از پدر به ارث برده بود، پدری که عمری کار کرده بود و دستی در صنعت و تولید داشت. پدری که برایش نه تنها پدر بلکه الگویی از یک انسان شریف و کاری بود، یک مرد تمام عیار، با قدی متوسط، موهایی که سفیدی‌شان از خاکستری‌ها و مشکی‌ها سبقت گرفته بود، با سر و صورتی پر و سرخ که به کبودی می‌زد و دست‌هایی زمخت که از دوران کارگری‌های جوانی به یادگار مانده بود. چهارشانه با صدایی که صوتی عمیق و استوار داشت، مردی که تمام ذاتش را در پسرش جا گذاشته بود.

ماشین به انتهای خیابان رسید، از راننده پرسید: سمت میدون ونک هم می‌رید؟ راننده پاسخ داد: نه،دور می‌زنم... کرایه را پرداخت کرد و از ماشین پیاده شد. تا میدان ونک راهی نبود، برای همین تصمیم گرفت پیاده برود و کمی قدم بزند. هوا کمی سرد بود و ابری. به صورت‌های عابرها نگاه می‌کرد، عابرهایی که مقصدها و مسیرهای متفاوتی از یکدیگر داشتند، تک، عده‌ای باهم، عده‌ای سرشان در لاک خود فرو و عده‌ای هم دوبه دو از جنسیت‌های متفاوت باهم قدم می‌زدند و خیابان ولیعصر را طی می‌کردند و به‌سمت پارک ملت می‌رفتند.

نگاهش به مادری افتاد که دست کودک مدرسه‌ای خود را گرفته و باهم می‌خندند و شوخی می‌کنند و راه می‌روند تا به خانه‌یشان که در رازانِ جنوبی است برسند.      

2

ناخواه به گذشته خود برگشت، به اولین روز مدرسه، روزی که پدر و مادر او را برای اولین‌بار به مدرسه می‌بردند. پدر به او اعتماد به‌نفس می‌داد و مادر چشم‌هایش توامان پر از اشک و شادی بود. پدر از آینده مبهم و پر امیدی که غریب به‌نظرش می‌آمد صحبت می‌کرد و مادر به او یادآوری می‌کرد که در جیب سمتِ چپ کیف کولی‌اش برایش نان و پنیر گذاشته است.

روز عجیبی بود، روزی سرشار از ناشناخته‌های خوب و بد، بد و خوب، شیرین و تلخ، اولین روز پیدا کردن همکلاسی‌ها، آقا معلم‌ها و مدیرها.

اولین برخورد جدی با جماعتِ بیرون. برخورد با دوستان غریبه و برخورد با کسانی‌که بعدها به آنها فقط به چشم خاطره می‌نگری، خاطراتی مِه‌زده، با طعمی گس...

در خاطرات دوران کوکی شناور بود و قدم‌هایش به‌صورت ناخودآگاه به‌سوی میدان ونک می‌رفت...

به یاد ایام گذشته افتاده بود، سال‌ها پیش وقتی پدر با دوست دوران کودکی‌اش اولین تولیدی خود را تأسیس کرده بودند، پدر تا دیروقت مشغول حساب و کتاب بود و منصور، دوست دوران کودکی پدر، که اکنون شریک کاری‌اش بود به کارهای تولیدی رسیدگی می‌کرد. بعد از گذشت چندسال کار سخت، موفقیت‌شان به اوج خودش رسید، چند سوله جدید و بیش از صد و بیست کارمند و کارگر. منصور بیشتر امور را انجام می‌داد، به نوعی پدر بازنشست شده بود و بیشتر اوقات فقط چندروز در هفته آن‌هم به‌صورت کلی تنها نظارت می‌کرد.

دوران خوبی بود، دورانی‌که زندگی داشت وام‌های سنگین خود را بدون ضامن پرداخت می‌کرد و از بهره‌های سنگین‌اش حرفی نمی‌زد...

در یکی از روزهایی‌که پدر در خانه مشغول رسیدگی به چند حساب و کتاب بانکی بود متوجه شد اقساط چند وام که برای خرید و راه‌اندازی دو سوله‌ای که به‌تازگی خریده بودند پرداخت نشده است، فکر کرد ممکن است اشتباه از بانک باشد، برای همین با منصور تماس گرفت و با او در دفتر مرکزی که اولین و قدیمی‌ترین سوله‌شان بود قرار گذاشت. پدر نیم‌ساعت زودتر به دفتر رسید، مشغول مرور پرونده‌هایی شد که برای خرید مواد اولیه بود، هر پنج دقیقه که می‌گذشت رنگ پدر بیشتر می‌پرید و به تعداد دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش افزوده می‌شد. پدر از سه‌سال پیش به این پرونده‌ها رسیدگی نمی‌کرد و کار را به منصور واگذار کرده بود. رقم‌های اصلی، که اصلی نبودند، اختلاف فاحشی با مبالغ پرداختی واقعی داشتند، مرموزتر آنکه هرچه دنبال سند سوله‌ها گشت پیدایشان نکرد. اندام حسی پدر از کار افتاده بود و افکارش یخ زده بودند. در پیشانی خود حرارت گنگی آزارش می‌داد. شماره منصور را گرفت، اما کسی پاسخ‌گو نبود. چندبار این کار را تکرار کرد اما بی‌فایده بود.

ساعت نزدیک دو نیم بود و از قراری که با منصور داشت یک ساعت و نیم گذشته بود. کارگرها مشغول ناهار خوردن بودند که زنگ سوله زده شد، فردی نامه‌ای به‌دست نگهبان داد، نگهبان نامه را به منشی دفتر داد و منشی نامه را به اتاق مدیریت آورد. اخطاریه از طرف بانک بود. پدر شماره منصور را گرفت، تلفن منصور خاموش بود و اتاق به دور سرش می‌چرخید، منشی که متوجه حالت پدر شده بود گفت: آقای احمدی حالتون خوبه؟ آب واستون بیارم؟

پدر با صدایی لرزان گفت منصور و واسم پیدا کن.

منشی در پاسخ گفت: جناب معتمدی که امروز نمیان، آخه پروازشون واسه دبی برای ساعت یک بود! مگه شما خبر نداشتین!؟

پدر سرش را روی میز گذاشت، قلبش از خستگی سالیانی که بی‌امان دویده بود بدون اهمیت به ادامه داستان و اتفاقات آینده و در حالتی از بی‌تفاوتی، دنیا را به حال خود رها کرد و از حرکت باز ایستاد... پدر تا ابد سرش را از روی میز بلند نکرد...

دردی درون خود حس می‌کرد، خاطرات پدر و ورشکستگی‌اش، فرار منصور با پول‌های پدر و فروش سوله‌ها و پرداخت قسط‌های بانک و فروش ماشین و خانه و تمام دارایی‌ها برای پاس کردن چک‌های پدر و کوچیدن از بهترین نقطه‌یِ تهران به زاغه‌نشین‌ترین نقطه کرج، همه و همه باعث این درد شده بود و بدتر از آن چگونه بعد از اینهمه ماجرا و سختی و سفید شدن موهای مادر، چگونه ماجراهای امروز را برای او شرح دهد و باز دردی جدید به مادر ببخشد...

در گیر و دار تمام این افکار بود که راننده‌ای گفت: عمو! جلوتو نیگا کن! می‌خوای خودتو به کشتن بدی!؟

دستش را به نشانه عذرخواهی برای راننده بالا گرفت و از خیابان باشکوه ولیعصر گذر کرد. به‌سمت ایستگاه تاکسی‌های ونک می‌رفت، بیشتر دوست داشت به کودکی‌اش بازگردد تا به خانه‌شان. به دورانی که با میلاد و چند دوست دیگر بدون فکر و دغدغه آینده زندگی می‌کردند... بعد از مدرسه به پارک می‌رفتند و بستنی شکلاتی می‌خوردند...

4

دوست داشت به دوران خوشی خود بازگردد، درس خواندن را ادامه دهد، اوضاع نامناسب زندگی باعث شده بود بعد از فوت پدر درس را در دانشگاه رها کند و مشغول کار شود.

به میدان ونک رسید و به‌سمت ایستگاه تاکسی‌ها حرکت کرد، در سومین ردیف سوار ماشین‌هایی شد که به سمت کرج می‌رفتند، نشست داخل ماشین، صندلی جلو و باز سرش را به شیشه چسباند، آسمان ابرهای خود را به اهتزاز درآورده بود و هوا حالت غمناکی داشت... آسمان خاکستری شده بود... قطره‌های باران به شیشه‌یِ ماشین برخورد می‌کردند و به‌دلیل سرعت ماشین روی شیشه‌ها به شکل اشک‌هایی کشیده درمی‌آمدند... انگار هرچه به سرعت ماشین افزوده می‌شد، شدت باران هم فزونی می‌یافت...

تمام حرف‌هایی که قرار بود به مادر بزند را در همان‌حال که سرش را به شیشه چسبانده بود مرور می‌کرد و بهترین‌هایش را انتخاب می‌کرد تا از ناامیدی مادر کمی بکاهد.

شیشه‌های ماشین بخار کرده بودند، به همین خاطر راننده تاکسی کمی از شیشه سمت خود و شاگرد را پایین داد تا بخارها از بین بروند. چند قطره‌ی باران به‌روی صورتش خورد، احساس عجیبی پیدا کرد، حالتی‌که بخاطر آن مجبور شد چشم‌هایش را ببندد و یک نفس عمیق بکشد، چشم‌هایش که بسته بود متوجه صدای زنگ یک تلفن همراه شد، وقتی چشم‌هایش را باز کرد، دید که راننده تاکسی دارد دنبال تلفنش می‌گردد. تلفن زیر صندلی افتاده بود، بدون اهمیت به اینکه تلفن پیدا می‌شود یا نه یا اینکه چه کسی دارد به راننده تاکسی زنگ می‌زند چشم‌هایش را بست و یک نفس عمیق کشید، طوری‌که احساس کرد از زمان و مکان فاصله گرفته است...

صدای جیغ و صدای یکی از مسافرها که صندلی عقب نشسته بود، او را دوباره به حالت غمناک خود برگرداند. راننده تاکسی برای اینکه با عابری که از میله‌های اتوبان پریده بود و در حال طی کردن عرض آن بود برخورد نکند فرمان خود را به‌سمت راست چرخاند، کامیون باربری که از پشت می‌آمد ضربه‌ای سخت به کنار ماشین زد که باعث واژگون شدنش شد، بعد از چند غلت به‌روی آسفالت ِ مرطوب اتوبان، تاکسی زرد رنگ که مقصدش کرج بود به روی سقف ایستاد، سقف ماشین له شده بود.

5

همسر راننده تاکسی، همچنان در حال زنگ زدن به او بود، راننده تا ابد جواب تلفن را نداد. پسر جوانی که سمت شاگرد نشسته بود و در فکر این بود که چگونه بیماری‌اش را به همراه خبر اخراجش از شرکت به مادر خود بگوید دیگر نفس نمی‌کشید...

هوا حالت ِ غمناکی داشت، سرعت ریزش باران بیشتر شده بود، آسمان خاکستری بود...

دیدگاه‌ها   

#3 mandy 1392-09-13 09:00
درود بر تو نویسنده خوب و جوان! آرزوی موفقیت!
#2 پونه 1392-08-25 16:22
بینهایت زیبا بود،عالی مثل همه ی داستانها و شعرهای دیگه ی شما،واقعا دیگه نمیدونم چی بگم،جز آرزوی در اوج دیدن شمارو .عالی عالی عالی
#1 امیرر محمد شیرازیان 1392-07-07 16:50
آرشام جانم درود بر تو باد برادرم
عالی نوشته ای! آفرین

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692