• خانه
  • داستان
  • داستان «صله رحم در نیمه‌شب» نویسنده «ناهید عباسیان»

داستان «صله رحم در نیمه‌شب» نویسنده «ناهید عباسیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

با صدای زنگ در آپارتمان، تنفس­های شکمی زن قطع شد. با دستی که نوار سبزی به دور مچ داشت چشم­بندش را کشید تا چانه­. سایه مرد که روی در اتاق­خواب افتاد زن با دست دیگر بالش را گذاشت روی سینه. مرد خم شد. دهانش را نزدیک گوش او گرفت. زن گفت: « کی! کیه؟ » مرد دست گذاشت روی دهان او که روی آرنج­ها تکیه می­زد و خودش را بالا می­کشید. همانطور که به بالاتنه لختش نگاه می­کرد، کنار او نشست و شمرده گفت: « پسرعموت با مادرش. نمی­دونم کدوم احمقی در رو باز گذاشته، پاشو خیلی معطل نکن. »

مرد از اتاق که بیرون می­رفت چراغ را روشن کرد. مکثی کرد و برگشت. زن از نگاه او دوباره بالش را بغل کرد. مرد گفت: « خیلی معطل نکن.»

همه چراغ­های سالن روشن بود. حتی لامپ­هایی که مثل دمل از سقف بیرون زده بود. با خاموشی لامپ­های کوچک هالوژن زن­عمو و پسرش با صدای زن از روی مبل سه نفره بلند شدند. زن خودش را رها کرد در بغل زن­عمو. سرش را گذاشت روی شانه او. بلوز کوتاهش جمع شد و کمر سفیدش افتاد بیرون. مرد از روی ادب خواهش کرد که بنشینند. زن با لبخند دندان­نمایی یک قدم عقب رفت و دستش را بسمت پسرعمو که دور چشمش از خنده چین برداشته بود، دراز کرد و گفت: « وای چقدر عوض شدی تو پسرعمو. »

پسرعمو یک دستش را گذاشت روی سینه، سر فرود آورد. ریشش به پایین سینه رسید. گفت: « ترسیدی؟ چه جور شدم مگه؟»

زن با دست در هوا مانده­اش به زن­عمو اشاره کرد که روی مبل تکی بنشیند. موهای لختش را که پشت گوش جا می­داد گفت: « آره. خیلی هم عوض شدی. » بعد از نشستن زن­عمو روی مبل تک، روبروی آنها جا گرفت. گفت: « خب! خیره. چه عجب اینورها! نکنه خبریه زن­عمو جون؟ ها؟» اشاره کرد به پسرعمو. سرش را تاب داد و گفت: « نکنه یه قدم­هایی برداشتی و حالا به سلامتی کارت آوردی؟ » زن­عمو رویش را کیپ­تر گرفت. صورت سرخ و سفیدش در قاب مشکی چادر حسابی پیدا بود که با لب بسته می­خندید و پسرش را نگاه می­کرد و می­گفت خدا از دهانت بشنود. مرد با صورت تازه اصلاح شده، دست به سینه و معذب با لبخند گشاده نگاه­شان می­کرد. پسرعمو دستی که تسبیحی دورش پیچانده بود، گذاشت روی سینه. سری فرود آورد. با خنده گفت: «چاکرتیم دخترعمو! هنوز واسه گوش در آوردن زوده!» و به مرد نگاه کرد. اخم­های زن در هم رفت، با سر اشاره­ای کرد به مرد و گفت: « یعنی ایشون بلا نسبت...» و با خنده ادامه داد: « ... بله دیگه!» دست کشید روی پاش. پسرعمو سینه­ای صاف کرد. به مرد نگاه کرد گفت جسارت نکرده. نظرش را گفته است. مرد با همان لبخند سرش را پایین انداخت. زن که رو به او کرد و گفت دلش برای شوخی­های فامیلی یک ذره شده بود، مرد سرش را بالا آورد و باز لبخند زد. زن چرخید به طرف زن­عمو و با جمله چه حال و خبر گفتگوی آمرانه و آشنایی را که بین فامیل­ها مرسوم است آغاز کرد. از این و آن پرسید، از عروسی­ها و فوتی­های فامیل، خبری کلی هم از مادر و خواهر و برادرهاش داد و با این جمله که چه کار خوبی کردند آمدند، لب فروبست و به پسرعمو نگاه کرد که گزارش هواشناسی خرداد را تمام می­کرد و مشغول بالا دادن آستین پیراهن مردانه کرمش بود. جوری جلوی کاناپه نشسته بود تا حالی کند زود می­روند و فقط یه تک پا آمده­اند عرض ادب! مرد گفت راحت باشید. عذر خواست و از سالن بیرون رفت. لامپ­های هالوژن روشن شد. زن نگاهی به سقف انداخت خندید. اول دندان­هایش پیدا شد و بعد خط­های عمیق کنار دهان. گفت: « زن­عمو جون گرم­ نیست که؟ »

زن­عمو که هر بار رو می­گرفت نگاهش به گوشه­­ای از سالن یا چیزی بود، گفت: « شب­ها خنک­تر است.»

زن گفت تنبلی می­کنند که کولر راه نیفتاده. با سرفه­ای کوتاه برای صاف کردن صداش ادامه داد: «پسرعمو ریش گذاشتی! اونم این همه! » و دستش را اندازه یک توپ جلوی صورتش گرفت. پسرعمو نگاهش از کتابخانه و میز شطرنج رسید به بازوهای زن. دستی تو ریش سیاهش برد و گفت: « ریش که ریشه! این همه­اش هم... بصرفه، خدا بده برکت بیشترشم می­کنیم دخترعمو! »

زن ابرویی پراند. خودش را جمع و جور کرد. بلند شد. طرف پنجره­ها رفت. پرده را کنار زد. بی­تفاوت به "خوب است نمی­خواهدِ آنها"، پنجره­ای را باز کرد. نگاهی به خیابان و کوچۀ روبرو انداخت. وقتی برگشت اینبار نشست روی صندلی میزبان پشت به کتابخانه و گفت: « والا این ریش که من می­بینیم پشمه... لااقل... » و دستش را مثل قیچی دور صورتش گرداند. شانه به شانه زن­عمو شد. دستش را از روی چادر گذاشت روی ران چاق و چله­ او. چشمکی زد گفت: « زن­عمو چه خبره؟! چه صرفی داره؟ »

پسرعمو تسبیحی گرداند، دستش را در هوا تکان داد تا مادرش حرف نزند. گفت: « هیچ! چه خبر! اومدیم صله­رحم. »                           

زن دوباره ابرویی بالا انداخت و گفت: « حالا؟ این وقت شبی؟ بیشتر صله­ریشه تا...» و حرفش را درز گرفت. دوباره دست روی پای زن­عمو گذاشت و گفت: « زن­عموی من رو ناهار و شام میاوردی؟ » پسر­عمو سرش را چرخاند طرف دیوارها، نگاهش  از روی سه تابلو خط خطی درهم برهم که قاب چوبی همرنگ با مبل­ها و کتابخانه داشت، ستونی خوشنویسی شده به خط اوستایی و ساقه­های ابلق پیتوس، پی ساعت گذشت و گفت: « مرغی دختر­عمو... خواب بودی یا از آقاتون شکاری؟ چشات پف کرده! »

زن خودش را عقب کشید. دستش را گذاشت بین ران­ها. با گردن فرو رفته در میان شانه­ها و لب­های کشیده گفت: « من؟ به من می­آد گریه کرده باشم؟» پسرعمو که روی پایش می­زد و هنوز به حرف­های خودش می­خندید. باز صدایی صاف کرد: « چشم مگه از گریه پف می­کنه فقط؟! دختر­عمو این چیه بستی؟ نکنه شما هم بعله! » زن به مچ دست چپش نگاهی انداخت. اخم­هاش تو هم رفت. بی­آنکه دستش را از بین پاها درآورد گفت: « مگه چیه! به من نمی­آد؟» و جواب شنید: « نه که نمی­آد! به شما نه گریه میاد نه... اینا قرطی بازیه. ما که می­گیم اینا قرطی بازیه. »

زن­عمو روش را کیپ­تر گرفت. جابجا شد. لبی گزید صورتش را از پسرش گرفت، خندید و گفت: « چی کار داری بابا؟! دوست داره شاید! ندیدی داشتیم می­اومدیم چقدر از این دختر مخترا از این چیز میزا بسته بودن به خودشون...»

 زن لحظه­ای پلک هم نزد، یکبار دیگر به مچ­بندش نگاه کرد. دستش را گرفت طرف آنها و گفت: « نه زن­عمو جون... این رو از مشهد آورده مامان. تبرکه. میگه واسه همین یه ذره کلی مشت و لگد خورده! جداً که چیز متبرک و از هفت­خوان گذشته­ایه! » خندید. نه دندانی پیدا شد نه خطی در صورتش. نفسی تو کشید. راست نشست. دست­ها را به پهلو زد. یک ابروش بالا رفت. با شانه­های بالا داده گفت: « خب پس پسرعمو حالا دیگه به ما نمیاد، ها؟ یعنی فقط شما که تسبیح می­گردونی و محاسن بلند می­کنی بله آقا! باشه... باشه! »

 پسرعمو سرفه کرد شانه­ای بالا انداخت. همانطور که پای راستش درجا تکان می­خورد گفت: « نه والا! شما رو یه منظور گرفتی ما رو یه منظور دیگه... آخه دیدم جوراب مورابتم سبزه گفتم نکنه خدا نکرده تو رو هم موج برداشته.» خندید. زبان سرخ و پهنش را انداخت بیرون.

زن صورتش را جمع کرد و رویش را برگرداند. پرسید: « مگه باز بیرون خبریه؟ از کدام ور اومدید؟ »

پسرعمو که تا حالا پاش روی پنجه بود، تکانی به خودش داد قدری عقب­تر نشست و کف پاش را روی زمین جابجا کرد. تسبیح را در مشت جمع کرد. گفت: « چه خبر؟ کدوم ور؟ خبری اگه باشه قرطی بازیه... »

 زن­عمو به طرف زن چرخید و تنه­اش را نزدیک­تر کرد. زیر لبی گفت: « نه قربونت اون ورا که اصلاً! » لبش را گزید. « اصلاً ما هیچی نمی­فهمیم مگر تو تلویزیون ببینیم. نه! اونجا این خبرا نیس.. اما... اینور شلوغه...» با سر اشاره کرد به پنجره. زن نیم­نگاهی به پسرعموش انداخت که با موبایلش ور می­رفت.

« ...آره قربونت پسرعموت با ماشین که میاد بالا شهر می­گه فرق داره... اینجا فرق داره. اونجا اصلا...»

زن با دست و تک سرفۀ نمایشی میان حرف زن­عمو دوید: « نه نه نه نه! زن­عمو جون اون جورا هم که می­فرمائید نیست. اولاً اینجا که بالا شهر نیست. دو تا چهارراه بالاتر از انقلاب که توفیری با خودش نداره! داره؟! بعدم... »

مرد با سینی چای و خنده­ای کمرنگ وارد سالن شد. زن سر برگرداند. گفت: « عزیزم خاموش می­کردی! » مرد با لبخند سری جنباند. زن گفت چراغ­ها را می­گوید. مرد سینی را روی میز گذاشت. قندان و بشقاب بیسکویت را که برداشت، پسرعمو دستش رفت روی سینه و نیم­خیز شد و گفت برمی­دارند خودشان. مرد بی­آنکه نگاهش کند نشست روی مبل تک مقابل­شان به پشتی تکیه داد. دسته­های مبل را که می­گرفت پا انداخت روی پای دیگر. هنوز آثار لبخندی معذب بر لبش بود. زن روی میز خم شد. فنجانی را از دهانه بلند کرد و جلو زن­عمو گذاشت که داشت روش را کیپ­تر در قاب چادر می­پوشاند و اینبار به نقوش قالی نگاه می­کرد. با همان باریکه­ای که از صورتش پیدا بود مرد را نگاه کرد و گفت: « یاالله! بفرمایید. زحمت کشیدید. »

پسرعمو گفت: « دست شما مرسی. زحمت نکش! » فنجان چای را از دست زن گرفت: « پ میگی اینجا خبری نیست! نه؟»

زن به فنجان چای که در دست­های بزرگ پسرعمو گم شده و فقط دهانه­اش معلوم بود، نگاه کرد قند تعارف کرد و گفت: « می­گم اینجا بالا شهر نیست!»

پسرعمو قندی برداشت. « آخه بالا شهرش هم خبری نی.» هنوز فنجان چای در دستش بود. « هر چیه مال این یه تیکه­اس! اصلا تو همه چی دو ناحیه خلاصن. یکی بالا بالایی­ها یکی بدبخت بیچاره­ها یعنی هر چی بشه واسشون فرقی نداره... بگو چرا؟» به مرد نگاه کرد. قند توی دهانش خرچی کرد هورتی کشید توی فنجان را نگاه کرد. زن بشقاب بیسکویت را تعارف زن­عمو می­کرد.

« چراش اینکه هر کدوم به اونی که هس خو کرده... یکی پول داره یکی زور... »

زن فنجانی را برداشت و به مرد داد. از او پرسید چای یا بیسکویت. مرد اشاره کرد بنشیند.

« .... آره اما امون از اونکه طعم رو چشیده باشه. فرقی هم نداره ها. یکی نخورده بوده حالا که خورده باس بخوره، اونی هم که از اول خورده و با بدبختی به جایی رسیده  زور داره که نقطه سرخط باشه... »

زن از جاش بلند شد، پسرعمو حرکت بدنش را دنبال کرد. زن پشتش به آنها بود. چراغ­ها باز خاموش شد. پسرعمو نگاهی به سقف انداخت. « آره می­گفتم... »

زن گفت: « می­فرمودی ولی فرمایشت غلطه. جفت اینا که گفتی یه طبقه­اس که ... »

پسرعمو قند دیگری انداخت تو دهانش مثل یک حرکت اکروبات. تر و فرز. چای را لاجرعه سر کشید. ته فنجان خالی را نگاه کرد و دهانش را مزه مزه کرد.

« ما طبقه مبقه حالی­مون نی. ببین دخترعمو یکی چکش داره یکی زور. اونکه از زور بازو نون میخوره نمیاد چکش رو بکوبه تو سر خودش که... می­آد؟ کار می­کنه باش دوزار بذارن کف دستش. خوب؟! »

زن که می­نشست به مرد نگاه می­کرد، مرد به چشم­های او. پسرعمو تنه­اش را جلو داد و گفت: « منو نیگا! حالا شر از کجا شروع می­شه؟ بگو کجا؟ زن­عموت رو چرا نگاه می­کنی؟ کجا؟ اونجا که یه بچه زرنگ، پرانتز باز از اونا که قهوه مهوه می­خورن، سگ دارن و کافه میرن پرانتز بسته. می­گه چی؟ چکش مال همه است... »

زن همانطور که به سرش اشاره می­کرد دوباره از زن­عمو پرسید چیزی شده و زن­عمو به پسرش گفت بس کند.

« دخترعمو رفته رو مخت ها! »

« بد نمی­گم آخه... قاطی کردی... »

« لامپا رو می­گم! اون رو دیگه ولش... اونی که باس بگیره گرفت! »

« آها ... آره نور اذیتم می­کنه تو شب. »

« بابا روشن کن بذار صفا کنیم! چیه رمانتیک بازی! ما که بیست چهاری روشنیم.»

« خدا زیاد کنه روشنی­تون رو! »

« خدا کم کنه سبزی­تون رو!! »  

« وا! خدا عقلت بده... جای چکش و زور! والا ما آروم زندگی می­کنیم. از چیزیَم خبر نداریم... نه چکش و نه.... والا آخه! هر کی­ام ندونه زن­عمو جون می­دونه من از بچگی همه چی­ام سبز بود... جوراب کوچک کوچکشه! به دنیا نیومده بودی هنوز پسرعمو جون!»

زن­عمو با سر تایید کرد. به برگ­های سبز روی فنجان نگاه کرد. آن را با احتیاط نزدیک لبش می­برد و جرعه­ای کوچک می­نوشید انگار که چای نباید حالا حالا­ها تمام شود.

صدای پسرعمو جدی شد: « نشد دیگه! بقیه چی؟ می­دونن؟ نمی­دونن که! به هر کی رسیدی اینا رو می­گی؟ سبز رنگ بچگی­امه... نمی­شه که دخترعمو... بعله که باس آسه رفت آسه اومد نه اینکه بی­خبر گز کرد.» زن­عمو باز با سر تایید کرد و گفت: « بله خب! گر خواهی نشوی رسوا... » پسرش خندید و گفت: « حتما بپر عقب وسپا... اونم نه هر وسپایی! »

مرد با رد ته خنده­ای در صورتش، بی­توجه به خنده­ها گفت: « بله درسته حاج­خانم. البته اونی که همرنگ جماعت می­شه خودش یه رنگی داره... ما که... » دست­ها را در هوا گرفت « چیزی سر درنمی­آریم. » پوزخندی زد. «... ما باید با دفترچه­های اقساط و کسری حقوق و بی­پاداشی و اینا مشغول باشیم...»

پسرعمو خنده­ای از گوشه دهان تحویلش داد و به زن نگاه کرد. « شاید هم مشغول نذر زن­عمو! » به مچ زن اشاره کرد و شانه­اش دو بار پشت هم رفت بالا و تسبیح مشت شد در دست بزرگش. زن خم شد از بشقاب بیسکویتی برداشت. به رد سفیدی که روی ساق دست پسرعموش بود و تا مچ کشیده می­شد نگاه کرد. پوستش از جاهای دیگر براق­تر بود و مویی نداشت. پسرعمو رد نگاه زن را پایید. خم شد موبایلش را روی میز گذاشت و شروع کرد به مالیدن دستش و گفت: « دخترعمو زنگوله واسه پای تابوت می­خوای؟»

زن بلافاصله بی­آنکه فکر کند با دهان پر جمله حاضر توی دهانش را پراند: « نه والا! یه پا تابوتی تو فامیل داریم بسمونه. »

 مرد جهت پاش را عوض کرد. اثر خنده به کل از صورتش رفته بود. به زن گفت میوه بیاورد. زن­عمو هنوز فنجان چای دستش بود. پسرعمو با خُب بلندی که مثل تیر از دهانش شلیک شد، بلند شد گفت: « چکشی تموم کن بریم حاج­خانوم. چند جا دیگه مونده. »

همان دست را تو جیبش کرد. کلید تک و بلندی را با یک محفظه مشکی شیک بیرون آورد. جوری نگه­ داشتش که مرد هم ببیند. زن­عمو فنجان نیم­خورده را روی میز گذاشت. زن با صدای شاد و بلندی گفت­: « میوه می­خوام بیارم. کجا؟ نیومده الفرار بعد این همه وقت... » مرد با لبخندی کم­جان به لب گفت تشریف داشته باشند. پسرعمو باز دستمالی بیرون کشید، گذاشت روی پیشانی و برداشت.

« نه دیگه بریم. زحمت دادیم. »

دست­های زن حلقه شد دور گردن زن­عمو. پسرعمو نگاه کرد به پشت او، به برجستگی باسنش که از فاق کوتاه شلوار سفیدش بیرون افتاده بود. لبخند­زنان خم شد  دستمالش را روی میز روی دستمال قبلی گذاشت و دستش را به سوی مرد دراز کرد: « مزاحم شدیم آقا! »

مرد این بار با لبخندی که گوشه­های چشمش را جمع کرده بود گفت: « مراحم بودید.» چند بار دستش را تکان داد. همان دستی که آن خط سفید بی­مو نشانش بود. پسرعمو پاش را گذاشت روی پای زن، روی جوراب­های سبزش. چشم­ها را دراند، گفت: « این رنگا مال بچگیه! عوضی نگیرنت! از پنجره حاجی­ات رو یه نگاه بنداز...»

مرد که به رسم مشایعت دم در ایستاده و برای آخرین بار خداحافظی می­کرد به محض بسته­شدن در آسانسور در آپارتمان را بست. همانطور دست به دستگیره لبش را تو کشید و در را باز کرد. با دیدن علامت پی روی مانیتور آسانسور، در را بی­صدا بست.  سالن خاموش شد. زن در بالکن را باز کرد. میله­های حفاظ را گرفت. پسرعمو سرش را از ماشین بزرگ و سیاهی بیرون آورد خندید. دستش را در هوا تکان می­داد. آن رد سفید بلند که تا مچش کشیده شده بود مثل شمشیر در تاریکی از دور نمایان­تر بود. زن همانطور به میله­ها چنگ انداخته نفسش را با صدای نرمی بیرون داد. به آسمان نگاه کرد، نه ماهی نه ستاره­ای هیچ توش نبود. در بالکن را با صدا بست. پنجره را بست. پرده­ را کشید.

زن با شلوار آویخته از دستش، فنجان­ها را توی سینی گذاشت و از مقابل مرد که روی کاناپه نشیمن می­نشست رد شد و رفت توی آشپزخانه.

« این دیگه چی می­خواست اینجا؟»

زن به قوطی خالی چای خشک نگاه کرد. سرش را خم کرد به طرف جایی که او لمیده بود. گفت: «چای که نداشتیم... پس.... ببینم چای سبز دم کردی؟ » خندید. از آشپزخانه زد بیرون. شلوار سفیدش را پرت کرد طرف مرد. دولا شد، دستش روی زانوهای لختش بود. چشم­هاش برق می­زد.

« وای نگو... زن­عموم داشت چای سبز می­خورد؟ »

چهره مرد تغییری نکرد.

« وای... پس نگو چرا جون می­کند واسه خوردنش.»

مرد اشاره کرد روی میز را جمع کند. دست­ها را بهم قلاب کرد. گفت: « یعنی واسه چی اومده بودن؟»

زن با ته­خنده ماسیده گفت: « نشنیدی؟ صله­رحم! »

« یه چیز درست می­پوشیدی جلو این مرتیکه! »

« حالا جلو تو می­پوشم! »

« منظورش چی بود؟ اینا بی­خود چیزی نمی­پرونن... هیچ حواست بود چشم چرونی می­کرد ببینه چیزی پیدا می­کنه؟ گیجم. ریختم به هم حسابی. چی می­گفت؟»

« دست شما مرسی! »

« عزیز من الان وقت شوخیه؟ »

« چه می­دونم! یه مشت دری وری! واسه من جامعه­شناس شده بود. »

« شوخی نمی­کنم. ریختم به هم. حالم... اصلا حسم خوب نیست. یه جای کار می­لنگه... نکنه... می­گم نکنه آمارمون رو درآورده... می­گم تو که حرفی چیزی جایی نزدی... پیشِ... نمی­دانم چرا همیشه از فک و فامیل تو... بیا جمع کن میز رو... کجا جمع کردی دستمال مرتیکه رو میزه... راستی تو چرا بند کرده بودی به چراغ­ها؟ کلافه­­ام کردی! چی کار داشتی هی کل می­نداختی با مرتیکه... هر چی نگات می­کردم... »

زن یک تا پیرهن و لیوان آب بدست گفت: « تو هم یه وقتا چیزهایی یادت میره که کفری می­شم... آخرین بار قرار نشد اگه موقعیت خطری شد سقفی­ها رو خاموش کنیم؟ حالا خوبه پنجره رو وا کردم ببینن نیان. »

مرد با دهان باز دراز کشید پاها را از کاناپه آویزان کرد. پرسید مگر امشب قرار بود جلسه باشد و با جواب مثبت زن، پرسید پس چرا رفته بوده بخوابد. زن از آشپزخانه گفت: « من بت گفتم می­رم دراز می­کشم چون همه­اش سرپا بودم... حالام اون قیافه رو بخودت نگیر... پاشو بریم بخوابیم تا فردا ببینیم چی کاره­ایم. دیگه فهمیدن چه خبره خودشون... جلسه بی­جلسه! »

مرد گفت می­آید. زن پا به پا کرد و گفت بلند شود. چراغ راهرو روشن شد. با هم به اتاق خواب رفتند. یکی از چپ و یکی از راست خزیدند در تخت­خواب. زن چشم­بند را انداخت دور گردن. گفت: « دیگه خوابم نمی­بره... ماشینش رو دیدی؟! » مرد پشتش به زن بود. پاش تکانی خورد اما نامحسوس بود. زن دست­هاش را گذاشت روی شکم. خیره به سقف گفت: « چی می­گی تو؟ خریده؟ آره؟ »

مرد قاطع گفت: « حالم اصلا خوش نیست... نمی­دونم چرا... »

سکوتی شد. زن با صدا خمیازه کشید. مرد گفت هیس. بی­حرکت ماند. پرسید زنگ در بود و از جا پرید. زن در تاریکی اتاق بی­حرکت به صدای مرد گوش می­کرد. با تق گذاشتن گوشی آیفون از جا بلند شد چراغ را روشن کرد. شلواری پوشید و از اتاق دوید بیرون. چراغ­های سالن روشن بود. مرد دستمالی که پسرعمو عرق پیشانی­اش را گرفته بود از روی میز پس زد موبایلی را برداشت. زن دو دستی دهانش را گرفت. مرد با اشاره سر، زن را به اتاق­خواب خواند. با همان شلوارک و تی­شرت جلو در آپارتمان ایستاد و به شماره­های آسانسور زل زد. موبایل را روشن کرد. تایمری بالای صفحه به سرعت جلو می­رفت. آب­دهانش را به زحمت قورت داد. موبایل را خاموش کرد. در آسانسور کنار رفت. تنه پسرعمو نیمه بیرون آمد. لبخندش مثل زخمی که چرک رویش نشسته از میان ریش سیاهش پیدا شد. مرد خیره به شرمنده شرمنده­هایی که از دهان او بیرون می­ریخت، رنگ­پریده و معذب موبایل را دراز کرد و بجای خواهش می­کنم سرش پایین آمد و در هنگام بالا بردن سر، تنها خط سفید دست او را دید که در آسانسور محو می­شد. مرد عقب عقب داخل خانه شد و ایستاد تا آسانسور به پایین رسید. در را بست. برگشت و به زن نگاه کرد. زن آرام زمزمه کرد: « ما چیزی به هم... یعنی چیز خاصی گفتیم؟ » مرد آرام­تر از او لب زد: « من حرفی زدم؟ » زن چراغ­های سقف را خاموش و بعد از مکثی روشن کرد. مرد هر دو دستش را بالا برد و گذاشت روی سرش. گفت: « دیگه چرا روشنش کردی؟ برو ببین رفت؟ » زن همانطور که می­دوید طرف راهرو، گفت از اتاق خواب می­بیند. تا مرد بگوید چراغ را خاموش نکن راهرو و اتاق تاریک شد. زن پرده ساتن سبز را کنار زد خودش را عقب کشید. مرد را صدا زد گفت: « صاف زل زده اینجا. » مرد گفت آرام باشد. یواش حرف بزند. گفت از  چراغ بازی­های او دیوانه­ و کلافه­ شده است. گفت: « همه­اش فکر می­کنی همه چی بچه بازیه، هیجان اتفاق­ها برات مهم­تر از خود اتفاقه... » نشست لبه تخت­خواب. به دست­هاش نگاه کرد. زیر لبی گفت: « خیلی اشتباه کردی چراغ­ها رو روشن کردی.» زن گفت می­رود خاموش می­کند. مرد بلند شد گفت: « هیس! یواش­تر! دیگه از این بدترش نکن... هیچ کاری نکن... طرف هیچ کدوم از پنجره­ها نرو... بگیر بشین... من دارم فکر می­کنم چی رو داشته ضبط می­کرده... من هنوز گیجِ.... کاش خوابیده بودی تو. کاش خونه نبودی. »

صدای ماشین­هایی که از خیابان می­گذشت سکوت اتاق را می­شکست و پر می­کرد. نور چراغ­ ماشین­های گذری روی پرده سایه روشن می­انداخت. زن که به پشتی تخت­خواب لم داده بود، گفت:« یک ساعت بیشتره که... تو می­گی رفته؟ »

مرد که هنوز لبه تخت­خواب نشسته و صورتش در تاریکی فرو رفته بود. شمرده گفت: « من یه زن­عمو داشتم... خیلی مایل بود یکی از ما یکی از دختراش رو بگیریم... خیلی می­گفت فامیل گوشت همو بخورن استخون همو دور نمی­ندازن.... » زن چشم­بند را از سرش درآورد. نشست لبه تخت. همانطور که پشتش به مرد بود و پاهای دراز شده لختش را نگاه می­کرد گفت: « الان استخون را اول می­ندازن دور. الان همه گوشت رو بی­استخون می­خورن. یکی­اش خودت! »

بعد از دقایقی مرد همانطور که به دست­هاش نگاه می­کرد گفت: « باید از پله­ها می­رفتم پایین... همه­اش می­گم پشت این دره... اصلا حالم خوب نیس. »

زن گفت اگر نخوابد سرش می­ترکد. سرش را روی بالش گذاشت. به پهلو شد و دستی که چشم­بند را گرفته بود زیر بالش برد. مرد گفت: « من همیشه از فک و فامیل تو می­ترسیدم. » زن درحالیکه یک دستی در پی پتو می­گشت، ­گفت: « شب­ها خنک است هنوز. »  

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «صله رحم در نیمه¬شب» نویسنده «ناهید عباسیان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692