با صدای زنگ در آپارتمان، تنفسهای شکمی زن قطع شد. با دستی که نوار سبزی به دور مچ داشت چشمبندش را کشید تا چانه. سایه مرد که روی در اتاقخواب افتاد زن با دست دیگر بالش را گذاشت روی سینه. مرد خم شد. دهانش را نزدیک گوش او گرفت. زن گفت: « کی! کیه؟ » مرد دست گذاشت روی دهان او که روی آرنجها تکیه میزد و خودش را بالا میکشید. همانطور که به بالاتنه لختش نگاه میکرد، کنار او نشست و شمرده گفت: « پسرعموت با مادرش. نمیدونم کدوم احمقی در رو باز گذاشته، پاشو خیلی معطل نکن. »
مرد از اتاق که بیرون میرفت چراغ را روشن کرد. مکثی کرد و برگشت. زن از نگاه او دوباره بالش را بغل کرد. مرد گفت: « خیلی معطل نکن.»
همه چراغهای سالن روشن بود. حتی لامپهایی که مثل دمل از سقف بیرون زده بود. با خاموشی لامپهای کوچک هالوژن زنعمو و پسرش با صدای زن از روی مبل سه نفره بلند شدند. زن خودش را رها کرد در بغل زنعمو. سرش را گذاشت روی شانه او. بلوز کوتاهش جمع شد و کمر سفیدش افتاد بیرون. مرد از روی ادب خواهش کرد که بنشینند. زن با لبخند دنداننمایی یک قدم عقب رفت و دستش را بسمت پسرعمو که دور چشمش از خنده چین برداشته بود، دراز کرد و گفت: « وای چقدر عوض شدی تو پسرعمو. »
پسرعمو یک دستش را گذاشت روی سینه، سر فرود آورد. ریشش به پایین سینه رسید. گفت: « ترسیدی؟ چه جور شدم مگه؟»
زن با دست در هوا ماندهاش به زنعمو اشاره کرد که روی مبل تکی بنشیند. موهای لختش را که پشت گوش جا میداد گفت: « آره. خیلی هم عوض شدی. » بعد از نشستن زنعمو روی مبل تک، روبروی آنها جا گرفت. گفت: « خب! خیره. چه عجب اینورها! نکنه خبریه زنعمو جون؟ ها؟» اشاره کرد به پسرعمو. سرش را تاب داد و گفت: « نکنه یه قدمهایی برداشتی و حالا به سلامتی کارت آوردی؟ » زنعمو رویش را کیپتر گرفت. صورت سرخ و سفیدش در قاب مشکی چادر حسابی پیدا بود که با لب بسته میخندید و پسرش را نگاه میکرد و میگفت خدا از دهانت بشنود. مرد با صورت تازه اصلاح شده، دست به سینه و معذب با لبخند گشاده نگاهشان میکرد. پسرعمو دستی که تسبیحی دورش پیچانده بود، گذاشت روی سینه. سری فرود آورد. با خنده گفت: «چاکرتیم دخترعمو! هنوز واسه گوش در آوردن زوده!» و به مرد نگاه کرد. اخمهای زن در هم رفت، با سر اشارهای کرد به مرد و گفت: « یعنی ایشون بلا نسبت...» و با خنده ادامه داد: « ... بله دیگه!» دست کشید روی پاش. پسرعمو سینهای صاف کرد. به مرد نگاه کرد گفت جسارت نکرده. نظرش را گفته است. مرد با همان لبخند سرش را پایین انداخت. زن که رو به او کرد و گفت دلش برای شوخیهای فامیلی یک ذره شده بود، مرد سرش را بالا آورد و باز لبخند زد. زن چرخید به طرف زنعمو و با جمله چه حال و خبر گفتگوی آمرانه و آشنایی را که بین فامیلها مرسوم است آغاز کرد. از این و آن پرسید، از عروسیها و فوتیهای فامیل، خبری کلی هم از مادر و خواهر و برادرهاش داد و با این جمله که چه کار خوبی کردند آمدند، لب فروبست و به پسرعمو نگاه کرد که گزارش هواشناسی خرداد را تمام میکرد و مشغول بالا دادن آستین پیراهن مردانه کرمش بود. جوری جلوی کاناپه نشسته بود تا حالی کند زود میروند و فقط یه تک پا آمدهاند عرض ادب! مرد گفت راحت باشید. عذر خواست و از سالن بیرون رفت. لامپهای هالوژن روشن شد. زن نگاهی به سقف انداخت خندید. اول دندانهایش پیدا شد و بعد خطهای عمیق کنار دهان. گفت: « زنعمو جون گرم نیست که؟ »
زنعمو که هر بار رو میگرفت نگاهش به گوشهای از سالن یا چیزی بود، گفت: « شبها خنکتر است.»
زن گفت تنبلی میکنند که کولر راه نیفتاده. با سرفهای کوتاه برای صاف کردن صداش ادامه داد: «پسرعمو ریش گذاشتی! اونم این همه! » و دستش را اندازه یک توپ جلوی صورتش گرفت. پسرعمو نگاهش از کتابخانه و میز شطرنج رسید به بازوهای زن. دستی تو ریش سیاهش برد و گفت: « ریش که ریشه! این همهاش هم... بصرفه، خدا بده برکت بیشترشم میکنیم دخترعمو! »
زن ابرویی پراند. خودش را جمع و جور کرد. بلند شد. طرف پنجرهها رفت. پرده را کنار زد. بیتفاوت به "خوب است نمیخواهدِ آنها"، پنجرهای را باز کرد. نگاهی به خیابان و کوچۀ روبرو انداخت. وقتی برگشت اینبار نشست روی صندلی میزبان پشت به کتابخانه و گفت: « والا این ریش که من میبینیم پشمه... لااقل... » و دستش را مثل قیچی دور صورتش گرداند. شانه به شانه زنعمو شد. دستش را از روی چادر گذاشت روی ران چاق و چله او. چشمکی زد گفت: « زنعمو چه خبره؟! چه صرفی داره؟ »
پسرعمو تسبیحی گرداند، دستش را در هوا تکان داد تا مادرش حرف نزند. گفت: « هیچ! چه خبر! اومدیم صلهرحم. »
زن دوباره ابرویی بالا انداخت و گفت: « حالا؟ این وقت شبی؟ بیشتر صلهریشه تا...» و حرفش را درز گرفت. دوباره دست روی پای زنعمو گذاشت و گفت: « زنعموی من رو ناهار و شام میاوردی؟ » پسرعمو سرش را چرخاند طرف دیوارها، نگاهش از روی سه تابلو خط خطی درهم برهم که قاب چوبی همرنگ با مبلها و کتابخانه داشت، ستونی خوشنویسی شده به خط اوستایی و ساقههای ابلق پیتوس، پی ساعت گذشت و گفت: « مرغی دخترعمو... خواب بودی یا از آقاتون شکاری؟ چشات پف کرده! »
زن خودش را عقب کشید. دستش را گذاشت بین رانها. با گردن فرو رفته در میان شانهها و لبهای کشیده گفت: « من؟ به من میآد گریه کرده باشم؟» پسرعمو که روی پایش میزد و هنوز به حرفهای خودش میخندید. باز صدایی صاف کرد: « چشم مگه از گریه پف میکنه فقط؟! دخترعمو این چیه بستی؟ نکنه شما هم بعله! » زن به مچ دست چپش نگاهی انداخت. اخمهاش تو هم رفت. بیآنکه دستش را از بین پاها درآورد گفت: « مگه چیه! به من نمیآد؟» و جواب شنید: « نه که نمیآد! به شما نه گریه میاد نه... اینا قرطی بازیه. ما که میگیم اینا قرطی بازیه. »
زنعمو روش را کیپتر گرفت. جابجا شد. لبی گزید صورتش را از پسرش گرفت، خندید و گفت: « چی کار داری بابا؟! دوست داره شاید! ندیدی داشتیم میاومدیم چقدر از این دختر مخترا از این چیز میزا بسته بودن به خودشون...»
زن لحظهای پلک هم نزد، یکبار دیگر به مچبندش نگاه کرد. دستش را گرفت طرف آنها و گفت: « نه زنعمو جون... این رو از مشهد آورده مامان. تبرکه. میگه واسه همین یه ذره کلی مشت و لگد خورده! جداً که چیز متبرک و از هفتخوان گذشتهایه! » خندید. نه دندانی پیدا شد نه خطی در صورتش. نفسی تو کشید. راست نشست. دستها را به پهلو زد. یک ابروش بالا رفت. با شانههای بالا داده گفت: « خب پس پسرعمو حالا دیگه به ما نمیاد، ها؟ یعنی فقط شما که تسبیح میگردونی و محاسن بلند میکنی بله آقا! باشه... باشه! »
پسرعمو سرفه کرد شانهای بالا انداخت. همانطور که پای راستش درجا تکان میخورد گفت: « نه والا! شما رو یه منظور گرفتی ما رو یه منظور دیگه... آخه دیدم جوراب مورابتم سبزه گفتم نکنه خدا نکرده تو رو هم موج برداشته.» خندید. زبان سرخ و پهنش را انداخت بیرون.
زن صورتش را جمع کرد و رویش را برگرداند. پرسید: « مگه باز بیرون خبریه؟ از کدام ور اومدید؟ »
پسرعمو که تا حالا پاش روی پنجه بود، تکانی به خودش داد قدری عقبتر نشست و کف پاش را روی زمین جابجا کرد. تسبیح را در مشت جمع کرد. گفت: « چه خبر؟ کدوم ور؟ خبری اگه باشه قرطی بازیه... »
زنعمو به طرف زن چرخید و تنهاش را نزدیکتر کرد. زیر لبی گفت: « نه قربونت اون ورا که اصلاً! » لبش را گزید. « اصلاً ما هیچی نمیفهمیم مگر تو تلویزیون ببینیم. نه! اونجا این خبرا نیس.. اما... اینور شلوغه...» با سر اشاره کرد به پنجره. زن نیمنگاهی به پسرعموش انداخت که با موبایلش ور میرفت.
« ...آره قربونت پسرعموت با ماشین که میاد بالا شهر میگه فرق داره... اینجا فرق داره. اونجا اصلا...»
زن با دست و تک سرفۀ نمایشی میان حرف زنعمو دوید: « نه نه نه نه! زنعمو جون اون جورا هم که میفرمائید نیست. اولاً اینجا که بالا شهر نیست. دو تا چهارراه بالاتر از انقلاب که توفیری با خودش نداره! داره؟! بعدم... »
مرد با سینی چای و خندهای کمرنگ وارد سالن شد. زن سر برگرداند. گفت: « عزیزم خاموش میکردی! » مرد با لبخند سری جنباند. زن گفت چراغها را میگوید. مرد سینی را روی میز گذاشت. قندان و بشقاب بیسکویت را که برداشت، پسرعمو دستش رفت روی سینه و نیمخیز شد و گفت برمیدارند خودشان. مرد بیآنکه نگاهش کند نشست روی مبل تک مقابلشان به پشتی تکیه داد. دستههای مبل را که میگرفت پا انداخت روی پای دیگر. هنوز آثار لبخندی معذب بر لبش بود. زن روی میز خم شد. فنجانی را از دهانه بلند کرد و جلو زنعمو گذاشت که داشت روش را کیپتر در قاب چادر میپوشاند و اینبار به نقوش قالی نگاه میکرد. با همان باریکهای که از صورتش پیدا بود مرد را نگاه کرد و گفت: « یاالله! بفرمایید. زحمت کشیدید. »
پسرعمو گفت: « دست شما مرسی. زحمت نکش! » فنجان چای را از دست زن گرفت: « پ میگی اینجا خبری نیست! نه؟»
زن به فنجان چای که در دستهای بزرگ پسرعمو گم شده و فقط دهانهاش معلوم بود، نگاه کرد قند تعارف کرد و گفت: « میگم اینجا بالا شهر نیست!»
پسرعمو قندی برداشت. « آخه بالا شهرش هم خبری نی.» هنوز فنجان چای در دستش بود. « هر چیه مال این یه تیکهاس! اصلا تو همه چی دو ناحیه خلاصن. یکی بالا بالاییها یکی بدبخت بیچارهها یعنی هر چی بشه واسشون فرقی نداره... بگو چرا؟» به مرد نگاه کرد. قند توی دهانش خرچی کرد هورتی کشید توی فنجان را نگاه کرد. زن بشقاب بیسکویت را تعارف زنعمو میکرد.
« چراش اینکه هر کدوم به اونی که هس خو کرده... یکی پول داره یکی زور... »
زن فنجانی را برداشت و به مرد داد. از او پرسید چای یا بیسکویت. مرد اشاره کرد بنشیند.
« .... آره اما امون از اونکه طعم رو چشیده باشه. فرقی هم نداره ها. یکی نخورده بوده حالا که خورده باس بخوره، اونی هم که از اول خورده و با بدبختی به جایی رسیده زور داره که نقطه سرخط باشه... »
زن از جاش بلند شد، پسرعمو حرکت بدنش را دنبال کرد. زن پشتش به آنها بود. چراغها باز خاموش شد. پسرعمو نگاهی به سقف انداخت. « آره میگفتم... »
زن گفت: « میفرمودی ولی فرمایشت غلطه. جفت اینا که گفتی یه طبقهاس که ... »
پسرعمو قند دیگری انداخت تو دهانش مثل یک حرکت اکروبات. تر و فرز. چای را لاجرعه سر کشید. ته فنجان خالی را نگاه کرد و دهانش را مزه مزه کرد.
« ما طبقه مبقه حالیمون نی. ببین دخترعمو یکی چکش داره یکی زور. اونکه از زور بازو نون میخوره نمیاد چکش رو بکوبه تو سر خودش که... میآد؟ کار میکنه باش دوزار بذارن کف دستش. خوب؟! »
زن که مینشست به مرد نگاه میکرد، مرد به چشمهای او. پسرعمو تنهاش را جلو داد و گفت: « منو نیگا! حالا شر از کجا شروع میشه؟ بگو کجا؟ زنعموت رو چرا نگاه میکنی؟ کجا؟ اونجا که یه بچه زرنگ، پرانتز باز از اونا که قهوه مهوه میخورن، سگ دارن و کافه میرن پرانتز بسته. میگه چی؟ چکش مال همه است... »
زن همانطور که به سرش اشاره میکرد دوباره از زنعمو پرسید چیزی شده و زنعمو به پسرش گفت بس کند.
« دخترعمو رفته رو مخت ها! »
« بد نمیگم آخه... قاطی کردی... »
« لامپا رو میگم! اون رو دیگه ولش... اونی که باس بگیره گرفت! »
« آها ... آره نور اذیتم میکنه تو شب. »
« بابا روشن کن بذار صفا کنیم! چیه رمانتیک بازی! ما که بیست چهاری روشنیم.»
« خدا زیاد کنه روشنیتون رو! »
« خدا کم کنه سبزیتون رو!! »
« وا! خدا عقلت بده... جای چکش و زور! والا ما آروم زندگی میکنیم. از چیزیَم خبر نداریم... نه چکش و نه.... والا آخه! هر کیام ندونه زنعمو جون میدونه من از بچگی همه چیام سبز بود... جوراب کوچک کوچکشه! به دنیا نیومده بودی هنوز پسرعمو جون!»
زنعمو با سر تایید کرد. به برگهای سبز روی فنجان نگاه کرد. آن را با احتیاط نزدیک لبش میبرد و جرعهای کوچک مینوشید انگار که چای نباید حالا حالاها تمام شود.
صدای پسرعمو جدی شد: « نشد دیگه! بقیه چی؟ میدونن؟ نمیدونن که! به هر کی رسیدی اینا رو میگی؟ سبز رنگ بچگیامه... نمیشه که دخترعمو... بعله که باس آسه رفت آسه اومد نه اینکه بیخبر گز کرد.» زنعمو باز با سر تایید کرد و گفت: « بله خب! گر خواهی نشوی رسوا... » پسرش خندید و گفت: « حتما بپر عقب وسپا... اونم نه هر وسپایی! »
مرد با رد ته خندهای در صورتش، بیتوجه به خندهها گفت: « بله درسته حاجخانم. البته اونی که همرنگ جماعت میشه خودش یه رنگی داره... ما که... » دستها را در هوا گرفت « چیزی سر درنمیآریم. » پوزخندی زد. «... ما باید با دفترچههای اقساط و کسری حقوق و بیپاداشی و اینا مشغول باشیم...»
پسرعمو خندهای از گوشه دهان تحویلش داد و به زن نگاه کرد. « شاید هم مشغول نذر زنعمو! » به مچ زن اشاره کرد و شانهاش دو بار پشت هم رفت بالا و تسبیح مشت شد در دست بزرگش. زن خم شد از بشقاب بیسکویتی برداشت. به رد سفیدی که روی ساق دست پسرعموش بود و تا مچ کشیده میشد نگاه کرد. پوستش از جاهای دیگر براقتر بود و مویی نداشت. پسرعمو رد نگاه زن را پایید. خم شد موبایلش را روی میز گذاشت و شروع کرد به مالیدن دستش و گفت: « دخترعمو زنگوله واسه پای تابوت میخوای؟»
زن بلافاصله بیآنکه فکر کند با دهان پر جمله حاضر توی دهانش را پراند: « نه والا! یه پا تابوتی تو فامیل داریم بسمونه. »
مرد جهت پاش را عوض کرد. اثر خنده به کل از صورتش رفته بود. به زن گفت میوه بیاورد. زنعمو هنوز فنجان چای دستش بود. پسرعمو با خُب بلندی که مثل تیر از دهانش شلیک شد، بلند شد گفت: « چکشی تموم کن بریم حاجخانوم. چند جا دیگه مونده. »
همان دست را تو جیبش کرد. کلید تک و بلندی را با یک محفظه مشکی شیک بیرون آورد. جوری نگه داشتش که مرد هم ببیند. زنعمو فنجان نیمخورده را روی میز گذاشت. زن با صدای شاد و بلندی گفت: « میوه میخوام بیارم. کجا؟ نیومده الفرار بعد این همه وقت... » مرد با لبخندی کمجان به لب گفت تشریف داشته باشند. پسرعمو باز دستمالی بیرون کشید، گذاشت روی پیشانی و برداشت.
« نه دیگه بریم. زحمت دادیم. »
دستهای زن حلقه شد دور گردن زنعمو. پسرعمو نگاه کرد به پشت او، به برجستگی باسنش که از فاق کوتاه شلوار سفیدش بیرون افتاده بود. لبخندزنان خم شد دستمالش را روی میز روی دستمال قبلی گذاشت و دستش را به سوی مرد دراز کرد: « مزاحم شدیم آقا! »
مرد این بار با لبخندی که گوشههای چشمش را جمع کرده بود گفت: « مراحم بودید.» چند بار دستش را تکان داد. همان دستی که آن خط سفید بیمو نشانش بود. پسرعمو پاش را گذاشت روی پای زن، روی جورابهای سبزش. چشمها را دراند، گفت: « این رنگا مال بچگیه! عوضی نگیرنت! از پنجره حاجیات رو یه نگاه بنداز...»
مرد که به رسم مشایعت دم در ایستاده و برای آخرین بار خداحافظی میکرد به محض بستهشدن در آسانسور در آپارتمان را بست. همانطور دست به دستگیره لبش را تو کشید و در را باز کرد. با دیدن علامت پی روی مانیتور آسانسور، در را بیصدا بست. سالن خاموش شد. زن در بالکن را باز کرد. میلههای حفاظ را گرفت. پسرعمو سرش را از ماشین بزرگ و سیاهی بیرون آورد خندید. دستش را در هوا تکان میداد. آن رد سفید بلند که تا مچش کشیده شده بود مثل شمشیر در تاریکی از دور نمایانتر بود. زن همانطور به میلهها چنگ انداخته نفسش را با صدای نرمی بیرون داد. به آسمان نگاه کرد، نه ماهی نه ستارهای هیچ توش نبود. در بالکن را با صدا بست. پنجره را بست. پرده را کشید.
زن با شلوار آویخته از دستش، فنجانها را توی سینی گذاشت و از مقابل مرد که روی کاناپه نشیمن مینشست رد شد و رفت توی آشپزخانه.
« این دیگه چی میخواست اینجا؟»
زن به قوطی خالی چای خشک نگاه کرد. سرش را خم کرد به طرف جایی که او لمیده بود. گفت: «چای که نداشتیم... پس.... ببینم چای سبز دم کردی؟ » خندید. از آشپزخانه زد بیرون. شلوار سفیدش را پرت کرد طرف مرد. دولا شد، دستش روی زانوهای لختش بود. چشمهاش برق میزد.
« وای نگو... زنعموم داشت چای سبز میخورد؟ »
چهره مرد تغییری نکرد.
« وای... پس نگو چرا جون میکند واسه خوردنش.»
مرد اشاره کرد روی میز را جمع کند. دستها را بهم قلاب کرد. گفت: « یعنی واسه چی اومده بودن؟»
زن با تهخنده ماسیده گفت: « نشنیدی؟ صلهرحم! »
« یه چیز درست میپوشیدی جلو این مرتیکه! »
« حالا جلو تو میپوشم! »
« منظورش چی بود؟ اینا بیخود چیزی نمیپرونن... هیچ حواست بود چشم چرونی میکرد ببینه چیزی پیدا میکنه؟ گیجم. ریختم به هم حسابی. چی میگفت؟»
« دست شما مرسی! »
« عزیز من الان وقت شوخیه؟ »
« چه میدونم! یه مشت دری وری! واسه من جامعهشناس شده بود. »
« شوخی نمیکنم. ریختم به هم. حالم... اصلا حسم خوب نیست. یه جای کار میلنگه... نکنه... میگم نکنه آمارمون رو درآورده... میگم تو که حرفی چیزی جایی نزدی... پیشِ... نمیدانم چرا همیشه از فک و فامیل تو... بیا جمع کن میز رو... کجا جمع کردی دستمال مرتیکه رو میزه... راستی تو چرا بند کرده بودی به چراغها؟ کلافهام کردی! چی کار داشتی هی کل مینداختی با مرتیکه... هر چی نگات میکردم... »
زن یک تا پیرهن و لیوان آب بدست گفت: « تو هم یه وقتا چیزهایی یادت میره که کفری میشم... آخرین بار قرار نشد اگه موقعیت خطری شد سقفیها رو خاموش کنیم؟ حالا خوبه پنجره رو وا کردم ببینن نیان. »
مرد با دهان باز دراز کشید پاها را از کاناپه آویزان کرد. پرسید مگر امشب قرار بود جلسه باشد و با جواب مثبت زن، پرسید پس چرا رفته بوده بخوابد. زن از آشپزخانه گفت: « من بت گفتم میرم دراز میکشم چون همهاش سرپا بودم... حالام اون قیافه رو بخودت نگیر... پاشو بریم بخوابیم تا فردا ببینیم چی کارهایم. دیگه فهمیدن چه خبره خودشون... جلسه بیجلسه! »
مرد گفت میآید. زن پا به پا کرد و گفت بلند شود. چراغ راهرو روشن شد. با هم به اتاق خواب رفتند. یکی از چپ و یکی از راست خزیدند در تختخواب. زن چشمبند را انداخت دور گردن. گفت: « دیگه خوابم نمیبره... ماشینش رو دیدی؟! » مرد پشتش به زن بود. پاش تکانی خورد اما نامحسوس بود. زن دستهاش را گذاشت روی شکم. خیره به سقف گفت: « چی میگی تو؟ خریده؟ آره؟ »
مرد قاطع گفت: « حالم اصلا خوش نیست... نمیدونم چرا... »
سکوتی شد. زن با صدا خمیازه کشید. مرد گفت هیس. بیحرکت ماند. پرسید زنگ در بود و از جا پرید. زن در تاریکی اتاق بیحرکت به صدای مرد گوش میکرد. با تق گذاشتن گوشی آیفون از جا بلند شد چراغ را روشن کرد. شلواری پوشید و از اتاق دوید بیرون. چراغهای سالن روشن بود. مرد دستمالی که پسرعمو عرق پیشانیاش را گرفته بود از روی میز پس زد موبایلی را برداشت. زن دو دستی دهانش را گرفت. مرد با اشاره سر، زن را به اتاقخواب خواند. با همان شلوارک و تیشرت جلو در آپارتمان ایستاد و به شمارههای آسانسور زل زد. موبایل را روشن کرد. تایمری بالای صفحه به سرعت جلو میرفت. آبدهانش را به زحمت قورت داد. موبایل را خاموش کرد. در آسانسور کنار رفت. تنه پسرعمو نیمه بیرون آمد. لبخندش مثل زخمی که چرک رویش نشسته از میان ریش سیاهش پیدا شد. مرد خیره به شرمنده شرمندههایی که از دهان او بیرون میریخت، رنگپریده و معذب موبایل را دراز کرد و بجای خواهش میکنم سرش پایین آمد و در هنگام بالا بردن سر، تنها خط سفید دست او را دید که در آسانسور محو میشد. مرد عقب عقب داخل خانه شد و ایستاد تا آسانسور به پایین رسید. در را بست. برگشت و به زن نگاه کرد. زن آرام زمزمه کرد: « ما چیزی به هم... یعنی چیز خاصی گفتیم؟ » مرد آرامتر از او لب زد: « من حرفی زدم؟ » زن چراغهای سقف را خاموش و بعد از مکثی روشن کرد. مرد هر دو دستش را بالا برد و گذاشت روی سرش. گفت: « دیگه چرا روشنش کردی؟ برو ببین رفت؟ » زن همانطور که میدوید طرف راهرو، گفت از اتاق خواب میبیند. تا مرد بگوید چراغ را خاموش نکن راهرو و اتاق تاریک شد. زن پرده ساتن سبز را کنار زد خودش را عقب کشید. مرد را صدا زد گفت: « صاف زل زده اینجا. » مرد گفت آرام باشد. یواش حرف بزند. گفت از چراغ بازیهای او دیوانه و کلافه شده است. گفت: « همهاش فکر میکنی همه چی بچه بازیه، هیجان اتفاقها برات مهمتر از خود اتفاقه... » نشست لبه تختخواب. به دستهاش نگاه کرد. زیر لبی گفت: « خیلی اشتباه کردی چراغها رو روشن کردی.» زن گفت میرود خاموش میکند. مرد بلند شد گفت: « هیس! یواشتر! دیگه از این بدترش نکن... هیچ کاری نکن... طرف هیچ کدوم از پنجرهها نرو... بگیر بشین... من دارم فکر میکنم چی رو داشته ضبط میکرده... من هنوز گیجِ.... کاش خوابیده بودی تو. کاش خونه نبودی. »
صدای ماشینهایی که از خیابان میگذشت سکوت اتاق را میشکست و پر میکرد. نور چراغ ماشینهای گذری روی پرده سایه روشن میانداخت. زن که به پشتی تختخواب لم داده بود، گفت:« یک ساعت بیشتره که... تو میگی رفته؟ »
مرد که هنوز لبه تختخواب نشسته و صورتش در تاریکی فرو رفته بود. شمرده گفت: « من یه زنعمو داشتم... خیلی مایل بود یکی از ما یکی از دختراش رو بگیریم... خیلی میگفت فامیل گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن.... » زن چشمبند را از سرش درآورد. نشست لبه تخت. همانطور که پشتش به مرد بود و پاهای دراز شده لختش را نگاه میکرد گفت: « الان استخون را اول میندازن دور. الان همه گوشت رو بیاستخون میخورن. یکیاش خودت! »
بعد از دقایقی مرد همانطور که به دستهاش نگاه میکرد گفت: « باید از پلهها میرفتم پایین... همهاش میگم پشت این دره... اصلا حالم خوب نیس. »
زن گفت اگر نخوابد سرش میترکد. سرش را روی بالش گذاشت. به پهلو شد و دستی که چشمبند را گرفته بود زیر بالش برد. مرد گفت: « من همیشه از فک و فامیل تو میترسیدم. » زن درحالیکه یک دستی در پی پتو میگشت، گفت: « شبها خنک است هنوز. »