«هرکس بگه من متولد چه ماهی هستم و چرا اسمم بهمنه، برنده امساله»
آقا بهمن این را گفت و در حالی که میخندید، چهار زانو نشست و منتظر جواب ماند، یادش بخیر! شبهای چله، خانه آقا جون و ننه جون برو بیایی بود. از نوه شش ماهه خاله فرانک تا فرنگیس خانم، عروس دایی بزرگم همه دور هم جمع بودیم و کارمون شده بود، خوردن و گفتن و خندیدن، لابلای همه این کارها رسم جالبی هم داشتیم. سؤال پرسیدن آقا بهمن و جوابهای جور و واجور ما و دست آخر بردن جایزهای مخصوص از دست ننه جون، که آن هم بافتن لباس برای برنده توسط ننه جون بود. آقا بهمن شوهر خاله سرورم است، او مردی میانسال با موهای جوگندمی، مهربان و خوش مشرب و بذلهگوست و درست به همین خاطر برای پرسیدن سؤال، هر ساله انتخاب شده بود، آن سال من، پسر یکی یکدانه اشرف خانم دختر بزرگه این خانواده هشت نفره، از قبل به دلم صابون زده بودم که برنده خودمم و حتی در ذهنم رنگ پلیورم که ننه جون میخواست برایم ببافد را مشخص کرده بودم، فوری در جواب آقا بهمن گفتم: «معلومه دیگه بهمن ماه، به همین خاطر هم اسمتون رو بهمن گذاشتن». بعد هم، همه با سر جوابم را تایید کردند.
فرزانه دخترداییام که آدم کم حوصله و بی ذوقی است. گفت: «سؤال از این آسونتر هم داریم؟»
آقا بهمن در حالی که خنده معنیداری روی لبش بود، رو به من کرد و گفت : «نه، جوابت درست نیست.»
همه تعجب کردیم ، این بار قیافه فرزانه تو هم رفت و زیر لب غر زد: «مسخرمون کرده با این سؤالش.»
خاله سرور گفت: «اینکه تولدت چه ماهی هست رو از تولدهایی که برات گرفتم بپرس! ولی چرا خانوادهات اسمتو بهمن گذاشتن خبر ندارم.»
آقا بهمن با سر تشکری از خانمش کرد و گفت: «درست من همون دلیلش رو میخوام.»
دایی محمد گفت: «بابا گیر دادید شما هم.... بالاخره روی هر بچهای یه اسمی میذارن، حتماً باید دلیل داشته باشه؟»
آقا بهمن استکان چایی جلوی دستش را برداشت و کمی خورد، بعد با آرامی گفت: «اما اسم من دلیل داره.»
دیگر کسی چیزی نگفت و به قول معروف جو مهمانی سنگین شد.
در همین حال و هوا بودیم که اقا جون گفت: «اقا بهمن، دستت درد نکنه، عجب سؤالی پرسیدی، جواب اون پیش منه.»
این بار همه نگاهها به دهان اقا جون دوخته شد. اقا جون ادامه داد: « با دقت به حرفهای من گوش کنید. زشته ایرانی باشی و اینها رو ندونی. در زمانهای قدیم مردم معتقد بودند یه ننه سرمایی هست و شش تا پسر، ننه سرما یه قصری از یخ بالای کوهها داره، و به نوبت به بچههاش اجازه میده پایین کوه بیان و در همه شهرها و روستاها مأموریتشون که همون سرد کردن هواست رو انجام بدن و برن، اول نوبت برادربزرگه میشه یعنی چله بزرگه که از اول دی تا دهم بهمنه؛ برادر دومی؛ چله کوچیکه از یازده بهمن تا آخر بهمن از کوه پایین میآد تا کارشو انجام بده، هشت روز مابین این وقتها که چله بزرگه و چله کوچکه مشغول سرد کردن هوا هستند ، برادر سومی که چار چار نام داره به کمکشون میآد تا هوا رو سردتر کنه یعنی از ششبهمن تا چهارده بهمن کمک برادراشه، از اول اسفند تا ده اسفند برادر چهارم اهمن بایستی هوا رو سرد کنه، بعدش از ده تا بیست اسفند برادر پنجم بهمن میآد و سرما رو با خودش میآره، برادر کوچک هم که اسمش سیاه بهاره از بیست اسفند تا اخر اسفند کارش رو انجام میده، همه مردم قدیم نوزادی رو که در دوره بهمن متولد میشده، اسمشو بهمن میذاشتن، پس اقا بهمن شما متولد اسفندی اون هم ده روز وسطش علت نامگذاریتم همین بوده.»
آقا بهمن جواب اقا جون را با سر تأیید کرد و گفت : « آقا جون سایتون رو سرمون باشه! جواب رو زود دادی، فکر میکردم با این سؤال تا صبح باید مشغول نه گفتن باشم.»
همه خندیدند غیر از من و ننه جون، من به این دلیل که جایزه را نبردم ناراحت بودم و ننهجون هم به خاطر اینکه باید کل زمستان را مشغول بافتن و شکافتن پلیور جدید آقاجون باشد، دلخور بود، چون آقاجون ما مشکل پسند بود و کلی ایراد میگرفت و البته پدرم هم نخندید، او که اصولاً خیلی اهل حرف زدن نبود و زیر کرسی نشسته بود و لحاف را تا خرخرهاش بالا کشیده بود، با اخم گفت: «اونها لااقل به این سنت من درآوردیشون اعتقاد داشتن، اما حالا چی؟ مردم معلوم نیست چی رو قبول دارن و چی براشون اهمیت داره، تاریخ رو بوسیدن گذاشتن کنار»
معلوم شد اونهایی که بیشتر فکر میکنند کمتر حرف میزنند، با این حرف پدرم همه به هم نگاه معنی داری کردیم و من با خودم گفتم: «یعنی من هم اینجوریم؟!»