باد با شدت میکشید زیر شاخۀ درختان بلوط و بنۀ داخل حیاط و با جیغ کودکانی که در کوچه بازی میکردند توی هم میرفتند. شب همچنان راه خود را میپیمود و پیرمرد کنار پنجره به بچهها که نور مغازهای افتاده بود به محل بازی آنها نگاه میکرد.
لیوان چای خودش را لاجرعه سرکشید. طوری که ته آن فقط مقداری شکر چسبیده به کف لیوان باقی ماند. از طلوع صبح تا غروب آفتاب همیشه مینشست و با نگاه حرکت خورشید را دنبال میکرد تا زمانی که همه جا آرام میگرفت. انگار که زمان از حرکت ایستاده و انسان همیشه در ابدیت عمر میکرده. کار همیشگیاش بود. گاه گاهی مگسها از بیرون میآمدند، خود را به شیشه چراغ نفتی میزدند و به زمین میافتادند. بالهایشان میسوخت. برای یک لحظه هم نمیتوانست آرام بگیرد. سعی کرد کمی بخوابد تا شاید بهتر شود اما خواب از سرش پریده بود. میل به هیچ چیز نداشت. جز پوست و استخوان از او چیزی باقی نمانده بود. پوست بدنش به خاطر آن روزهای سخت گریز، مثل چرم سخت و چغر شده بود. حالا که مطمئن شده بود دارد میمیرد، میل عجیب و غریبی به زنده ماندن پیدا کرده بود؛ درست مثل کسی که میخواهد زندگی را دوباره شروع کند. با فشاری که به دستها و پاهایش آورد از روی تخت بلند شد و عکس پسر را از روی طاقچه برداشت. اشک چشمهایش را پر کرده بود و قلبش با تمام قوا میکوبید به سینهاش، نمیتوانست نبود او را قبول کند. صدای بازی بچهها با صدای پسر در گوشش نجوا میکرد. رفت به طرف تنها اتاق خانهاش و دستگیره را گرفت و در را باز کرد. پسر با چهرهای که از گریه خیس بود پرید بیرون و روی زمین زانو زد و التماسکنان میگفت:
«باوک، باوک…»
«نمیشود کوره، نمیشود ببرمت.»
«تو رو به ارواح دالکه، من میخواهم بیایم.»
مرد نگاهی به عکس زن که روی دیوار نصب بود کرد. چشمان عسلی زن انگار داشت به او میگفت:
«پیا، دل کوره نشکن، او فقط تو را دارد.»
سایهٔ بلند و سیاه مردان بالا و پایین میشد، از تخته سنگها بالا میرفتند و پایین میآمدند، سایهها کوچک و بزرگ میشدند. قرص ماه طلوع کرد، مانند گوی آتشین.
«باوک، پایین بگذارم»
مرد خود را تا کنار دیوار کوه عقب کشید و به آن تکیه داد ولی بار را از پشتش به زمین نگذاشت. مردانی که جلوتر بودند، ایستادند، اما با دست اشاره کرد که ادامه دهند. پاهای او خمیده بود، دلش نمیخواست بنشیند برای اینکه اگر مینشست دیگر نمیتوانست پسرش را بر دوش خود و بالای بار بگذارد.
«عزیزکم، حالت خوب است؟»
«نه…»
پسر کم حرف میزد. حرفهایش کمتر و کمتر هم میشد. گاهی بهنظر میرسید که به خواب رفته. مرد میدانست که تکانهای بدنش برای لرز پسرش بود که با پاهایش مثل مهمیز به او فشار میآورد. پسر دستهایش را به دور گردن او حلقه کرده بود. لرزش دستان پسر از سرمای پاییزی باعث میشد تا سر مرد مثل زنگولهای به چپ و راست حرکت کند. مرد داد زد:
«خیلی درد داری؟»
«کمی»
ماه در آسمان میدرخشید و زیر پایشان را روشن میکرد. قرص بزرگ و سرخرنگ ماه چشمانشان را میزد و سایه آنها را روی زمین تیرهتر و بلندتر میکرد. مرد با خودش فکر کرده بود:
«تا هوا هنوز سردتر نشده، یکی دو بار با مردان دیگه برم، هوا که سرد شد دیگه نمیتونم.»
و برای همین تصمیمش را گرفته بود. نور مهتاب چهرۀ پسر را که خونی در آن باقی نمانده بود و رنگ پریده بود نمایان میکرد. مرد گهگاه پایش میلغزید ولی همچنان پیش میرفت و گاه کمرش خم میشد و وقتی سعی میکرد آن را صاف کند دوباره پایش میلغزید، چیزی نمانده بود که تعادل خود را از دست بدهد، دو سه قدمی تلو تلو خورد ولی بعد تعادلش را به دست آورد و داد زد:
«حالت، از حالت بگو»
«نمیدانم، درد…»
نتوانست ادامه دهد.
«نزدیکیم کوره، نزدیکیم»
چهرهٔ مرد خیس از عرق بود. دستش را بر پیشانیاش کشید و چون پسر دستان خود را به دور گردن او حلقه زده بود، نمیتوانست سرخود را پایین بیاورد. دستی به دستان کوچک پسر کشید و گفت:
«عزیزکم، میدانستم حالت بد میشود، گفتم که نیا.»
وزش باد شب، عرق سر و صورت مرد را خشک میکرد اما عرقی تازه به جایش جاری میشد.
«باوک، بگذارم پایین»
«فقط تحمل کن، تحمل کن، نخوابی.»
«دارد خوابم میبرد.»
«نه کوره، الان نه تحمل کن.»
صداهایی از دور به گوش میرسید. گوشهایشان را تیز کردند تا صدا را دقیقتر بشنوند. ناگهان صفیر گلولهای به گوش رسید. مردان همه پخش شدند و مرد هم اول خود را به دیوارۀ یک تختهسنگ چسباند و داد زد:
«محکم من را بگیر»
و همانطور که از تختهسنگ بالا و پایین میشد داد میزد:
«کوره، از حالت بگو، خوبی؟ »
«آب»
«الان میرسیم، میرسیم.»
مرد احساس میکرد زانوان پسر دیگر شل شدهاند و قطرات بزرگی شبیه قطرات اشک بر روی موهایش میچکد. نزدیک دهکده احساس کرد که زیر وزن بدن پسرش درهم شکسته میشود. بیرمق و بیحال کنار پیاده رو نشست. به زحمت توانست انگشتان پسرش را که به دور گردنش حلقه شده بود از یکدیگر باز کند و دستی به موهایش کشید. دست خونی خودش را زیر مهتاب نگاه میکرد.
باوک: پدر
دالک: مادر
کوره: پسر