• خانه
  • داستان
  • داستان «هدیه شب یلدا» نویسنده «فریبا مقدسی»

داستان «هدیه شب یلدا» نویسنده «فریبا مقدسی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

«اوایل، حتی تو یخبندون کسی باهام کاری نداشت‌، می‌تونستم هر روز بیام اینجا و دل سیر همدیگه رو ببینیم‌، باورت می‏شه بابام با اون همه سخت گیری‏ها با این که می‌دونست با تو قرار دارم سر به سرم نمی‌ذاشت‌؟ تازه بعضی وقتها خودش من رو می‌رسوند و دم راه ماشین رو نگه می‌داشت و می‏گفت: «می‌خوای برو براش گل بخر!»

 به نظرم از تو خوشش اومده، بعضی وقتها مدام از تو تعریف می‌کنه و بابت روزی که به خواستگاریم اومدی و اون بی دلیل هی به قول مامانم چوب لای چرخ‏مون گذاشت‌، خودش رو شماتت می‌کنه.

اون موقع من حرفی نمی‌زدم و به همین اومدنم هم راضی بودم‌، اما حالا که پای خواستگارهای دیگه‌ای به میون اومده‌، می‌دونی باید از راه دانشگاه  سر ظهر یا دم غروب بیام اینجا و بعد هم که برگشتم خونه با اینکه دلم نمی‌خواد، به همه دروغ بگم و طول کشیدن کلاس و گیر نیومدن ماشین رو بهونه کنم. ببین منی که هیچ وقت دروغ نمی‌گفتم رو به چه کاری وادار کردی‌! 

تو با رفتنت مردونگیت رو به همه ثابت کردی، بسه دیگه!  امشب بلندترین شب ساله و من منتظر هدیه شب یلدایتم‌، با خانواده تشریف بیار! مطمئن باش این بار همه تو رو روی تخم چشاشون می‌ذارن و من پز می‌دم و می‌گم نامزد منه‌... نامزد منه که خدا بهش اجازه داده‌ به خاطر من برگرده‌،... برگرده و به من هدیه بده‌،...مگه نمی‌دونید شهدا همیشه زنده‌ان؟  یادت  نره، امشب من منتظر هدیه‏ای از طرف تو هستم.»

زهرا بعد از گفتن این حرفها از سر قبر شهید بلند شد و با چشم گریان خواست از لای برفهای روی قبر بغلی رد شود و به دانشگاه برود، که پایش لیز خورد و محکم زمین افتاد، اول صبح بود و هوا سرد، برف آرام آرام می‌بارید و باد شدیدی می‏وزید، قبرستان نسبتاً خلوت بود،  با افتادن او و صدای فریادش پسرکی ده ساله سمتش دوید و گفت: « خانم چی شده؟ احتیاج به کمک دارین؟»  زهرا از درد نمی‌توانست حرف بزند، فقط گریه می‌کرد و پایش را نشان می‌داد،

پسرک گفت: « خانم الان کمک می‌یارم، فقط کمی صبر کن! داداشم اونجاست... سر خاک بابام.» و با دست گوشه‌ای دیگر از قبرستان شهدا رو نشان داد. زهرا با صورتی قرمز و اشکی سری تکان داد و تشکر کرد.

پسر  فریاد می‌زد: « داداش جواد! داداش جواد! » و به همان سمت دوید. پسر جوانی به سمت پسرک آمد و گفت: «چی شد حسن‌، چرا کمکش نکردی بلند بشه‌؟»

حسن جواب داد: «کار ما نیست‌، بیچاره نمی‌تونه بلند بشه، زود باش به اوژانس زنگ بزن!  دردش خیلی زیاده‌.» پسر جوان موبایلش را از جیبش در آورد و بعد از شماره گرفتن در حالی که به همراه حسن به سمت زهرا می‏آمد، گفت :« الو... ۱۱۵، یه خانمی پاش.... نمی‌دونم مثل اینکه شکسته.»

و بعد دوباره ادامه داد:« قطعه شهدا، قبرستونیم، خواهش می‌کنم زود بیایید بنده خدا رو برف‏ها نشسته و نمی‌تونه تکون بخوره ،،،منتظریم .»

وقتی جواد موبایلش را قطع کرد، او به همراه برادرش  بالای سر زهرا بودند، جواد سلامی کرد و گفت: «خانم صبور باشید، الان آمبولانس می‌رسه.» و زهرا با چشمهای اشکی سری تکان داد و تشکرکرد.

حسن نگاهی به کتاب‏های پخش شده روی برف‏ها انداخت و گفت: « ای وای! کتاب‏ها دارن خیس می‌شن »  شروع کرد به جمع کردن آنها و  جواد از کوله‌اش یک فلاکس در آورد و کمی آب گرم به دست دختر داد و یک ملافه هم در آورد و روی شانه‌هایش انداخت و با لبخند رو به حسن  گفت: «قسمت رو آدم نمی‏دونه... امروز صبح که از خونه در اومدیم ، برنامه‏مون کوه‏نوردی بود ولی حالا لااقل وسایل کوله‏م به یه دردی خورد.»

 حسن هم با سر حرف برادرش را تأیید کرد و جواب داد: «البته این رو هم بگو، این که ناگهانی یاد بابا افتادیم و راهمون رو این طرفی کج کردیم بی حکمت نبوده.»

هر لحظه شدت بارش برف بیشتر می‏شد و زهرا از درد به خود می‏پیچید و همچنان اشک می‏ریخت که گروه امداد با برانکادی نزدیک شدند و با دیدن ساق پای شکسته او، پایش را بستند و بعد هم زهرا با زحمت زیاد روی برانکارد خوابید و دو برادر به کمک امدادی‏ها او را به سمت آمبولانس بردند.

 یکی از امدادگرها پرسید: «به خونوادش اطلاع دادید؟»

جواد جواب داد: «نه! حواسمون نبود، فکر نکنم موبایلش سالم مونده باشه.‌»

حسن اضافه کرد: «روشن که نشد، دو متر اونورتر پرت شده بود، باید تعمیر بشه.»

جواد رو به زهرا کرد و گفت: « می‌تونید شماره خونواده‏تون رو بگی با گوشی خودم اطلاع بدم؟» زهرا شماره را به سختی گفت و جواد به خانواده زهرا اطلاع داد و این اولین آشنایی آن دو بود و البته  جواد هدیه یلدایی زهرا از طرف شهید شد.

دیدگاه‌ها   

#1 محمد رضایی 1402-10-03 00:53
عالی بود و تاثیر گذار

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «هدیه شب یلدا» نویسنده «فریبا مقدسی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692