سالهاست که اینجا زندگی میکنم. زمان دقیقش را به یاد نمیآورم اما یادم هست که یک روز غروب بود. مرا دید و پسندید و با خود به اینجا آورد. اینکه دقیقا انتخابش بودهام یا خیلی اتفاقی بدستم آورد را نمیدانم اما میدانم که تبدیل شدهام به نزدیکترین دوست و محرم اسرارش.
هنوز گرمای دستش را که برای اولین بار مرا لمس کرد به خاطر دارم. کمی با هم کلنجار رفتیم و بالاخره به هم عادت کردیم. روزها و هفتهها و ماهها، ساعتها با هم بودهایم. او گفت و من با شیره وجودم ثبت کردم. با خندهاش خندیدم و با گریهاش گریه کردم و گاهی قطرات اشکش نگذاشت که ادامه دهم. با من از چه میگفت؟ خاطراتش بود یا تخیلات ذهنش؟ هیچوقت نفهمیدم. برای من تنها وجود خودش اهمیت داشت که حقیقی بود. و احساسات و حرفهایش که شیرین و دلپذیر بود. بقیه چیزها برایم مجازی و بی اهمیت بود.
آن بعدازظهر شیرین را به خاطر میآورم که سراسیمه وارد اتاق شد. من مثل همیشه در انتظارش بودم و وقتی رسید اشتیاق را در چشمانش میدیدم. حالی داشت که تا آن روز ندیده بودم. دستانش که به من رسید لرزش را در تمام بدنش حس کردم. او را دیده بود و از دیدنش به وجد آمده بود. هرگز نفهمیدم او که بود. فقط گفت بالاخره او را دیدم. هر که بود از آن روز غایب همیشه حاضر بین ما بود. امروز با او صحبت کردم. امروز با او قهوه خوردم. امروز با او روی برگهای پاییزی قدم زدم. امروز دستم را گرفت و ... اینجا که رسید مرا به لبش نزدیک کرد و مدتی به همان حال ماند. غرق در فکر بود و لبهایش میلرزید و من نفهمیدم به چه فکر میکرد چون دیگر ادامه نداد.
اما امان از آن شب غریب که سراسیمه از راه رسید. لباسش را به گوشهای پرتاب کرد. آمد و نشست پشت میز دستانش را تکیه گاه سرش کرد. مدتی به همین حال بود. صدای نفس کشیدنش را میشنیدم. با عصبانیت مرا برداشت و شروع به نوشتن کرد. "چقدر یه دنیا میتونه کثیف باشه. کاش یکی پیدا میشد که دوباره اعتماد رو برام معنا میکرد. حالم از همه آدمها به هم میخوره. آدمهای کلاش و هوسباز و بیصفت. کاش هیچوقت ندیده بودمش کاش اصلا میمیردم، کاش..." ناگهان با شدت تمام مرا به سمت دیوار پرتاب کرد. دستش را برد لای موهایش و شروع کرد به گریه کردن. بلند بلند... بعد ساکت شد و کاغذ زیر دستش را مچاله کرد و پرت کرد سمت سطل آشغال و از اتاق بیرون رفت.
الان چند روز است که من همین گوشه افتادهام. بدنم ترک برداشته و احساس میکنم دیگر توان نوشتن ندارم. هیچوقت فکر نمیکردم کارم اینگونه به پایان رسد. هرچه چشم براهش ماندم بیفایده بود. شاید هم من و نوشتن را با هم فراموش کرده است. ناگهان در باز میشود و میآید داخل. لباسش را آویزان میکند و پشت میز مینشیند. به نظر آرام میرسد. از کشوی میز کاغذی بیرون میآورد. منتظر میمانم که با چه چیز میخواهد بنویسد. شاید خودکار دیگری خریده و از خیر من گذشته است. روی میز را نگاه میکند. زیر کاغذ و کتابها را میکاود. خاطره گرمای دستش را دور خودم حس میکنم. دارد دنبال من میگردد. آرزو میکنم مرا پیدا کند و دوباره احساسش را با من به روی کاغذ بیاورد. اگر این ته مانده جوهر یاری کند. با تمام وجود میخواهم بدانم که ماجرا از چه قرار است. کاش میتوانستم تکانی بخورم و با صدایی توجهش را جلب کنم. از جستجو دست بر میدارد و نا امید سرش را به پایین میاندازد و چشمش میخورد به من. مرا از زمین بر میدارد و وارسی میکند. بدن شکستهام نوشتن را غیر ممکن میکند. با چسب قسمت شکسته را محکم میکند و شروع میکند به نوشتن: " انسان موجود عجیبی است. زود به هیجان میآید و زودتر آرام میشود. چشم میبیند و گوش میشنود و عقل قضاوت میکند. بدون اینکه حقیقت ماجرا را بداند. شاید اگر آن روز کمی تامل میکردم و میگذاشتم حرفش را بزند اینطور به او و خودم ظلم نمیکردم می توانستم در