داستان «امروز» نویسنده «فرحناز گلناری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farahnaz golnari

پنجره را باز می کنم. باد خنکی به صورتم می خورد، به آسمان برفی نگاه می کنم.

وای ! چه هیجان انگیز...

زمین، درخت ها همه پوشیده از برف شده است.

نفسی می کشم. بله، حیف توی این هوا بشینم خونه، چایی ام را دم می کنم، نان سنگک یخ زده را از داخل یخچال برمی دارم، داخل نان داغ کن می گذارم.

پنجره باز است، برف می بارد. چقدر امروز قشنگ است. مثل نقاشی می ماند.

صبحانه ام را در آرامش میخورم. چای شیرین، گردو، نان و پنیر.

هر روز این صبحانه را میخورم؛ ولی نمیدونم چرا امروز یک طعم متفاوتی دارد.

مزه پنیر لیقوان عطر و طعم خاصی دارد. تا حالا دقت نکرده بودم واقعاً خوشمزه است.

صدای زنگ تلفن خانه می آید. به ساعت نگاه می کنم، نه و ربع است.

بله مادرمه...

یک سال و شش ماه است که ازدواج کرده ام و مادرم هر روز این ساعت زنگ می زند. خوب وقتی تک فرزند باشی همین است دیگر.

- الو، سلام مامانی. مرسی. شما خوب هستی؟ بابا خوبه؟ شکرخدا. آره، امیر سرکاره. طوفانم باشه امیر سرکار میره. خنده می کنم. چشم حتماً مراقب هستیم. شما هم مراقب خودتون و بابا باشید. مامانم! خیلی دوست دارم.

تلفن را سرجایش میگذارم. پس از جمع و جور کردن کت بادی سفید رنگم را می پوشم. شال و کلاه قهوه ای رنگ پشمی ام را می پوشم. عطرم را که بوی شیرینی دارد میزنم. عاشق این عطر هستم. خودم را در آینه می بینم. بقدری لباس پوشیدم نمی توانم راه بروم.

از بس که مادرم تاکید کرد بیرون میروی لباس گرم بپوش. خنده میکنم. همیشه از زمانی که به مدرسه ام میرفتم کلی لباس تنم میکرد.

تلفن همراه و کارت اعتباری ام را از روی میز توالت برمیدارم.

امروز میخواهم کیک سیب خوشمزه برای امیردرست کنم. اون عاشق این کیک است. 

باید کمی خرید کنم. سیب بخرم. به امیر پیام میدهم که به خرید میروم.

از اتاق خواب خارج میشوم. از بس لباس پوشیدم سنگین شده ام. پنجره خانه را می بندم. کلید را برمیدارم.

نگاهی به خانه نقلی ام می اندازم. من عاشق رنگ آبی هستم. از کاناپه تا ظروف آشپزخانه ام همه آبی رنگ هستند. خانه عاشقانه منو همسرم. صدای پیامک می آید.

همسرم نوشته است: مراقب باش خرید میروی. زمین یخ زده، سُر و لیز است .. 

تایپ میکنم: چشم، بوس. 

پوتین هایم را می پوشم. در خانه را قفل میکنم. دکمه آسانسور را فشار میدم. خیلی کند است.

ما طبقه ششم  هستیم.تلفن همراهم را از داخل جیب در می آورم. همه دوستانم و فالورهام استوری برف گذاشته اند. ما که تهران زندگی میکنیم، برف اومدن برایمان مثل معجزه می ماند.

آسانسور می آید، سوار میشوم. دکمه طبقه ج را فشار میدهم. آسانسور حرکت میکند.

تلفن همراه دستم است. ناگهان برق آسانسور قطع و وصل میشود، تکانی میخورد.

تلفن همراه از دستم می افتد. قلبم تند تند میزند.

آسانسور تکان میخورد. جیغ میکشم. برق قطع میشود. کابین آسانسور دیگر تکان نمیخورد.

آخه چرا اینجوری شد؟!

کل بدنم میلرزد. خم میشوم، دنبال تلفن همراهم میگردم. همه جا تاریک است.

بالاخره گوشی را پیدا میکنم. آنتن ندارد.

اه! چقدر مسخره. چراغ قوه تلفن همراه را روشن میکنم. دکمه زنگ آسانسور را فشار میدم. چند ثانیه بعد چراغ روشن میشود. نفسم میگیرد. من فوبیا دارم و جای تنگ و تاریک حالم را خراب میکند. با دستم محکم به آسانسور میزنم. داد میزنم.

- کمک... من گیر کردم.

با پاهام لگد به در آسانسور می زنم. آسانسور حرکت میکند. کاشکی زودتر لگد میزدم. طبقه سوم توقف میکند. نفسی راحت میکشم. در باز میشود، دو تعمیرکار که لباس فرم تنشان است را میبینم. انگار دوقلو هستند.

بیرون می آیم. رو به دوتا مرد میکنم.

- چرا نمیگید دارید آسانسورو تعمیر میکنید!؟ نزدیک بود سکته کنم.

اخم میکنم. دو مرد ساکت هستند. از پله ها پایین میروم. یادم باشه صدقه بدهم. قلبم همچنان میزند. حیاط سفید و بارش برف را که می بینم گیر کردن در آسانسور را فراموش میکنم.‌ آروم قدم برمیدارم میترسم سر بخورم. متاسفانه کفش مناسب نپوشیدم. ساعت۱۱ است. هوا سرد است ‌و زمین یخ زده.

به سمت نانوایی حرکت میکنم. ماشین ها با سرعت رد میشوند. نان لواشی سه کوچه با خانه ام فاصله دارد و حتما باید از پارک رد بشوم. به نصیحت مادرم فکر میکنم.

تازه که ازدواج کرده بودم مادرم بهم گفت: شیوا مامان یادت باشه یک زن خانه دار باید همیشه سر سفره اش نان تازه و سبزی خوردن باشه و همیشه غذای گرم بپزه. تو ماشالله دختر مرتبی هستی. این دوتا موردم انجام بدی عروس نمونه میشی.

میخندم. من هفته ای دو بار نان میخرم و سبزی خوردن اصلا در خانه نداریم. چون همسرم معده درد دارد .

هروقت نانوایی میروم یاد این نصحیت مادرم می افتم وارد پارک میشوم.‌

اوه! سر است. نزدیک است با کله زمین بخورم  که کسی از پشت بازو ام را میگیرد.

پیرزنی که پوست سفید دارد. چرخ خرید دستش است ‌و پالتو و شال یک دست مشکی پوشیده است. کتانی های سفیدرنگ. پیرزن را میبینم. خندم میگیرد. تشکر میکنم.-مرسی مادر جان.اگر دستمو نگرفته بودی بد افتاده بودم.

صدای قارقار کلاغ می آید.

-پیرزن میگوید:کفش هات مناسب نیست.امان از دست شما جون ها!به خاطر اینکه خوشتیپ باشید هر کاری انجام میدید.

خنده میکنم‌.پیر زن تند  تند جلو تر از من راه میرود .من با احتیاط تر قدم بر میدارم.چقدر پارک رویایی شده است.

بید ها مجنون مثل عروس شده اند.استخر که وسط پارک قرار دارد یخ زده است.

خدا یا شکرت برای این همه زیبایی .به پله ها میرسم قصه ام میگیرد.پیر زن با من هم مسیر است.

-میگویم :وای!این همه پله نرده ام ندارد بگیرم بیام پایین .پیر زن که صدایم را میشنود نگاهم میکند.

-بیا دستتو بده به من نترس.

دست پیر زن را میگیرم،خیلی لطیف و گرم است. با اینکه دستکش دستش نیست و هوا سرد است،ولی دست هایش گرم هستند.نگاهش میکنم،بینی استخانی اش قرمز شده است.چشمان مشکی گیرایی دارد.انگار در جوانی زن زیبایی بوده است.

-میگویم:شما اینجا زندگی میکنید؟

-پیر زن:نه،خانه پسرم است.

-آها!من نانوایی میرم.شما فکر کنم خرید دارید.

-پیر زن:آره.

حواسم نیست هنوز دست های پیر زن را گرفته ام.دستپاچه میشوم دست هایش را ول میکنم

-پیرزن:چرا آنقدر میترسی  زمین بخوری یا حادثه ای برات پیش بیا؟!

-میگویم:خوب راستش امروز صبح تو آسانسور گیر کردم خیلی ترسیدم، برای اینه

-پیر زن:آخ عزیزم،تو دختر مهربونی هستی.این روز ها جون ها اصلا دوست ندارن با پیر زن ها صحبت کنند.

-میخندم،میگویم:من بر عکس اونا هستم.مادر شوهرم هم سن مادربزرگم که ۷۳ سال سن دارد است.آنقدر هم دیگر را دوست داریم.پیر زن نگاهم میکند چشمانش نه غمگین است،نه خوشحال.خیلی خشک و جدی است.

صدای آژیر آنبولانس می آید.از کوچه که ما قدم میزنیم رد میشود.

-میگویم:آخی!بیچاره کسی که مریض است.این دنیا خیلی قشنگه .حیفه آدم لذت نبره.

-پیرزن:خوب زندگی همینه زیاد نباید دل بست.روزی هستیم و روزی ام نیستیم.

-میگویم:آره موافقم.

برف   باد شدت میبارد.سعی میکنم  تند تر راه بروم که دوباره میخواهم سر بخورم.

-پیرزن میگوید:بچه جون مراقب باش.

دستم را میگیرد،بغلم میکند.بوی عطر او را حس میکنم.

وای خدا! چقدر عطر این پیر زن برایم آرامش دارد.راحیه بهار نارنج است.بوی عطر مادر بزرگم را میدهد.

-میگویم: تو رو خدا منو ببخشید! بجای اینکه من مراقب شما باشم بر عکس شده.

_پیر زن:یک چیزی بپرسم نمی ترسی؟

-میگویم:نه

-تو از مرگ چی میدونی؟

نفس عمیق میکشم.بخار از دهانم خارج میشود.خوب میدونیی من زیاد به این چیزا فکر نمیکنم.آخه ۲۳ سالمه .فکر کنم شما غمگین هستی که به این موضوع ها فکر میکنیی.البته ببخشید فضولی کردم.من آدم پر حرفی هستم.

-پیر زن نگاهم میکند،میگوید:غم تو کره زمین زیاد شده.شعار من اینه،مدلی زندگی کنیم که انگار آخری روز زندگیمونه و از تک تک لحظه هایش استفاده کنیم.متاسفانه انسان ها این موضوع را درک نمیکنن ،فقط تلاش میکنن.خوب تلاش کردن بد نیست،بعدش باید لذت برد از زندگی .موافقی؟!

سرم را مثبت تکان میدهم.چقدر آدم با سوادی است.به نانوایی نزدیک میشویم.از فاصله دور خلوت است.

-پیر زن :اگر بهت بگویند امروز آخرین روز زندگیته چی کار میکنی!؟ اخم میکنم.دست هایش را ول میکنم.چرا  همش از این سوال ها منفی  از من میپرسد.دلم نمیخواهد روز قشنگم را با این سوال ها چرت خراب کنم.هوا تاریک میشود.به آسمان نگاه میکنم.باد سری به صورتم میخورد.چند تا کلاغ بالا سر پیر زن می چرخند.

-میگویم:تو کی هستی؟! چرا این سوال ها بیخود را از من میپرسی؟

باد کلاهم را از سرم بر میدارد.پیرزن نزدیکم میشود.دستم را میگیرد.سرم گیج میرود.چشمانم تار میشود.قفسه سینه ام سنگین میشود.دقایقی بعد در حیاط آپارتمان هستم.آنبولانس دم در است و همه همسایه در لابی ساختمان جمع شده اند.

سرایدار ساختمان آقا کریم را میبینم که به مدیر ساختمان میگوید:آره زن بیچاره زمانی که در آسانسور گیر میکنه در جا ایست قلبی،تموم  میکنه.

همسرم را میبینم که کنار جنازه ای که روش را پوشانده اند آشک میریزد.

-میپرسم:امیر جان!چرا زود اومدی خونه؟چی شده!؟

پارچه را کنار میزنم.کسی که مرده است منم!!!

جیغ میکشم.یعنی من نمی توانم او کلمه را به زبان بیاورم پیر زن را میبینم که رو به رویم است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «امروز» نویسنده «فرحناز گلناری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692