داستان «رمینور» نویسنده «پرستو مهاجر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

parastoo mohajer

چند سالی می شد که سیف الله خان درکوچه وخیابان های سطح شهربا آن ویولون که دردست داشت وآن را همچون بچه ای که درآغوش پدرش جا می گرفت، شروع به هنرنمایی می کرد او به شدت به ویولونش وابسته واسمش را رمینورکه یکی از  قطعات موسیقی است گذاشته بود ،

کاسب های محل اکثرشون او را می شناختند وعمو سیفی صداش می زدند . عمو سیفی  مردی خوش قلب ومهربان بود ، آن جور که خودش تعریف می کرد ، ویولون ازبچه گی نزد پدربزرگش یاد گرفت وهیچ

آموزشی هم ازکسی ندید، تنها راه امرارومعاش خانواده اش همین نواختن آهنگ با ویولون برای مردم بود واو گوشه ای

ی ایستاد وبا آن کلاه لبه دارمشکی برسرش وپیرهن سفید بر تن وجرزقه مشکی برتن وشلوارپارچه ای مشکی که جذابیتش

را دوبرابرمی کرد ، آن سازرا درآغوش می گرفت وبا ژست خاصی که اصلا انگارتوی این دنیا وآدما نیست شروع به نواختن می کرد آن قدرحرفه ای وقشنگ وهنرمندانه می زد که اکثرن محو تماشا بودند ، او درمقام یک استاد تاثیرگذارترین هنرمند محسوب می شد. یک روز سوال کردم که عمو سیفی چرا آخه درگروه موسیقی کاری برای خودت دست وپا نمی کنی، شما که خیلی قشنگ وحرفه ای هنرنمایی می کنید ، عمو سیفی نگاهی بهم کرد وگفت : ای عمو جون دیگه از من پیرمرد گذشته بخوام ازاین قرطی بازی ها دربیارم بعدشم من برای شاد کردن دل مردم آهنگ می زنم وگروه واین بند و بساط ها بدردم نمی خوره ، اون بالاسری همیشه خودش حواسش بهم هست وشکایتی ازش ندارم ، خداروشکرراضیم به رضایتش .

عموسیفی عادت داشت ۳تا آهنگ برای مردم اجرا می کرد، بعد ازاجرا کردن هرکس که درمرام ومعرفتش بود پولی به عنوان انعام به عمو سیفی می داد ، خداروشکر بعد از تمام شدن اجرا پول ها را جمع می کرد ویولون را بغل می کرد وراه می افتاد ، دوباره آهنگ را شروع می کرد آهنگ هایی که اجرا می کرد یکی ازیکی قشنگ تر وپرمعنا تر تا این که یک روز آن حادثه ی تلخ وشوم برای عموسیفی اتفاق افتاد ، آن روز عمو سیفی طبق معمول دم بازارچه ی گلها ، که پارکی آن ورخیابان که محل برگزاری مراسمش بود اجرا داشت ، ازدحام جمعیت به شدت شلوغ ومردم برای دیدن هنرنمایی عموسیفی همدیگرو‌هل می دادند وعموسیفی ویولون را برداشت کمی ضرب گرفت، ودست هایش را گرم کرد وشروع کرد به نواختن . آن قدرهنرمندانه آهنگ زد وکل  جمعیت برایش دست وجیغ وهورا می کشیدند ، و دوباره دوباره ویک بارفایده نداره می گفتند عموسیفی روبه جمعیت لبخندی  زد وشروع به آهنگ دیگرکرد این بارآهنگ معین را به افتخار تمامی مردمی که آن جا آمده بودند زد وآهنگ همه رفتند کسی دور و ورم نیست ، وهمه باهم زمزمه می کردند .

همه رفتند کسی دور و ورم نیست

  چنین بی کس شدم درباورم نیست

اگر این آخرا این عاقبت بود

که جز افسوس هوایی برسرم نیست

یهو  نگاه کردم، دیگه جایی برای ایستادن نیست همه با عمو سیفی زمزمه می کردند ، عمو سیفی با شوق عجیب آهنگ

می زد ومردم همراهی می کردند . کل مردم و با آن اجرا  به ذوق آمده بودند وهیچکس باورنمی کرد که عموسیفی اینقدر در

کارش استاد باشه . بعد ازتمام شدن اجرا آن قدرجلوی پایش پول ریختند که خودش باورنمی کرد که همچین هنرنمایی داشته

باشه، وقتی خواست پول ها را ازروی زمین برداره ، یهو ناغافل دید که ویولون نیست، فریاد زد ، پس ویولون کو …..

یا قمربنی هاشم ویولون و دزدیدند ، سیرجمعیت خشکشون زد که چه کسی این کارکرده؟ وچه زمانی دزدی صورت گرفت؟

همه به دنبال دزد به این سو و آن سو خیابان سرزدند اما انگار ویولون آب شده و‌رفته روی زمین ، بی چاره عموسیفی رمقی

براش نمانده بود ، تمام کاسب های شهربه دنبال دزد ، اما هیچ کسی چیزی ندید، به عمو سیفی گفتم ، چطورممکنه که

ویولون بدزدند آخه ، آن هم توی این شلوغی باید دزد ماهری بوده باشه . عمو سیفی با ناراحتی گفت : والا چه عرض کنم

خودم هم ندیدم که چطوری دزدیدنش، درهرحال آن ویولون روزی خانواده ام می داد وباید بگردم ودزد پیدا کنم وگرنه

خانواده ام ازگرسنگی تلف میشن. زبونمو گاز گرفتم وگفتم :خدا اون روزنیاره عموسیفی مگه ما بچه محل مرده باشیم

بزاریم شما گرسنگی بکشید ، من یکی خودم بهت قول می دم مرد و مردونه این دزد از خدا بی خبرپیداش کنم وحقشو بزارم

کف دستش خیالت راحت، این قضیه بپسربه من غمت هم نباشه.

همین جور که به عمو‌سیفی قول دادم کل شهر و اکثرجاهایی را که می شناختم وپرس وجو کردم اما ازدزد خبری نشد وحتی

به مال خرا هم باج دادم تا زودترنشانی ازویولون عموسیفی پیدا کنم که آن هم نتیجه نداد. تا اینکه برحسب اتفاق همین

جورکه با عمو سیفی پیاده ازمغازه ها گذری می کردیم یهو عموسیفی داد زد ، کمال ….. کمال …‌‌ اوناهاش ، رمینور

اونجاست ، داخل مغازه پشت ویترین نگاه کن، با تعجب رو به عمو گفتم : عموجان بی خیال شو توهم زدیا ، آخه رمینور

توپشت ویترین مغازه چی کارمی کنه ؟ حرفها می زنیا وعمو با ناراحتی گفت : بخدا کمال اشتباه نمی کنم ، اون ویولون منه

مال منه ، توروخدا بیا بریم داخل مغازه همرام بیا وبا ناچاری حرف عموسیفی پذیرفتم وباهم دوتایی وارد مغازه شدیم ، صاحب مغازه که مرد پخته وبا کلاسی به نظرمی رسید تا منو وعموسیفی را دید ازروی صندلی بلند شد وبا خوش رویی به ما گفت: سلام خیلی خیلی خوش آمدین ، چه کمکی ازبنده ساخته اس؟ درخدمتتونم بفرمایید؟

عموسیفی با آرامش خاصی به آقای فروشنده نگاهی کرد وگفت : سلام آقا ببخشید این ویولون ازکجا آوردین؟ واین ویولون برای من هست وازمن چند روزپیش وسط اجرام دزدیدند، میشه لطف کنید توضیح بدید که ازکجا آوردینش؟

فروشنده با تعجب نگاهی به من و عموسیفی انداخت وگفت : شماها مطمئن هستید که این ویولون دزدی شده ؟ چون چند روزپیش این ویه آقا پسرجوون حدودا ۲۰ ساله برام آورد واصرارداشت که بفروشه ، به پولش خیلی نیازداشت، گویا می خواست هزینه داروهای مادرش بپردازه وآن قدراصرارداشت که ویولون وازش بخرم، من دیدم چون پول نیازداره ، قبول کردم و ویلون ازش خریداری کردم ، حالا شما آمدین وادعا می کنید که این ویولون دزدی شده ؟ وبرای شماست ؟ عجیبه …. واقعا هنگ کردم.

عمو سیفی با خون سردی گفت : ببین جوون این ویولون اسمش  رمینوره خودم ازپدربزرگم به ارث بردم وفوق العاده برام عزیزه نشونی گذاشتم ، می تونی بری ببینی ، اگرنشونی هایی که گفتم درست بود، موظفی ویولون به من پس بدی واگرنه مجبورم به پلیس اطلاع بدم.

 آقای فروشنده که معلوم بود مرد روشنفکری است ، یک نگاه به عموسیفی کرد وگفت : پدرجان من که خدای ناکرده به شما جسارت نکردم ، نگفتم که شما دروغ می گید و ولی خب چکارکنم ؟ این ویولون فروخته شده ، بخدا پولی کمی هم بابت خریدش ندادم ، اما چاره چیه ؟ حالا شما نشونی هارو بدید ، ببینم اصلا درست هست یا نه !

عمو سیفی چشمی گفت ونشونی ها را به آقای فروشنده داد ، آقای فروشنده بعد ازمکثی روبه عموسیفی کرد وگفت : بله کاملا  درسته .

مشکی وطوسی رنگ که چوب هایش ۲ رنگ هست که سیم های فلزی وکمی توی رفتگی داره واسم رمینوربرآن حک شده

دیدین که درست گفتم و ویلون مال من هست ، آقای فروشنده با لبخند به عمو سیفی گفت : خب اسم شریفتون نگفتید ؟

عمو سیفی هم لبخندی زد وگفت : سیف الله هستم که بچه های محل عموسیفی صدام می زنند چندین ساله که ویولون می زنم و

اغلب درکوچه وخیابان . آقای فروشنده با شوروذوق خاصی درجواب گفت : به به ماشالله ، ماشالله به این ذوق وهنرمند ،

خب عمو سیفی جان ازچه کسی یاد گرفتید سازویولون و؟

عموسیفی گفت : معلم نداشتم همین جوری می زدم برای دل خودم ، آموزشی هم ندیدم ویهو  کمال با اشتیاق خاصی گفت :

عموسیفی شکست نفسی می کنند، ماشالله پنجه هاشون طلاست وهزارماشالله ، واقعا استاد هستند توی این کار. عمو با لبخند

گفت : اِه بسه کمال اینقدرخجالتم نده ، بابا جان هیچی بلد نیستم شماها منو گنده می کنید، والله استاد کجا بود آخه ؟ آقای فروشنده که به بحث عموسیفی وکمال فقط می خندید گفت : خب عموسیفی جان این هم ویولون دزدی شده شما ونشانی هایی که دادین درست بود، خب حالا که این آقا کمال این قدر ازهنرشما تعریف کردند ، باید هرطورشده یک آهنگ همین جا برامون بزنید ، اگرافتخاربدید استاد ؟ عموسیفی با لبخند نگاهی به آقای فروشنده کرد وگفت : خواهش می کنم به من استاد نگید. استاد کسی دیگه اس من شاگردی بیش نیستم ، چشم می زنم ‌.

مخلص شما هم هستم . آقای فروشنده و کمال با هیجان نگاهی به عموسیفی کردند وعموسیفی یک آهنگ معروف ازمرحوم

پرویزیاحقی نواخت وآن قدرقشنگ وپرقدرت با تبحرخاصی آهنگ می زد ، که هم کمال وهم آقای فروشنده مات ومهبوت

تماشا می کردند، وقتی که اجرا تمام شد ، آقای فروشنده چنان عموسیفی را تشویق کرد که گویی سال ها هنرمندی به اندازه

هنرعموسیفی ندیده ، بعد روبه عموسیفی کرد وگفت : ماشالله هزارالله اکبرعجب پنجه هایی! عجب قدرتی، هزارماشالله براوو بی نهایت لذت بردم وکیف کردم ، واقعا استاد بودن برازنده شماست ، مرحبا . عموسیفی لبخندی زد وکلی از تعریف های آقای فروشنده تشکرکرد،  بعد ازاجرای عمو سیفی ، کمال گفت : خب عموجان مثل همیشه گل کاشتید، حالا اجازه هست بریم؟ عموگفت : بریم فقط چند لحظه ، روبه آقای فروشنده کرد وگفت : راستی شما آدرسی ازآن پسربچه دارید که ویولون منو دزدیده؟ می خوام ببینمش وباهاش کار دارم، آقای فروشنده گفت : بله چون باهم فاکتورنوشتیم ؛ دارم اجازه بدید الان می دم خدمتتون… ایناهاش بفرمایید این هم آدرس خدمت شما! عموسیفی آدرس ازآقای فروشنده گرفت خواست که مغازه ترک کنه ، آقای فروشنده گفت : عموسیفی صبرکنید لطفا ، راستش من یک آموزشگاه موسیقی دارم ولی دنبال یک استاد با تجربه ویولون می گردم، اجرای شما را دیدم، بسیارلذت بردم ، آیا موافق هستید که با من همکاری کنید؟ قول می دم که پول خوبی پرداخت کنم ، خیالتون

تخت ، تخت . عموسیفی با خوشحالی گفت : شما به من خیلی لطف دارید ، گفتم که استاد نیستم ! ولی باشه چشم راجب پیشنهادتون فکرمی کنم ونتیجه روبهتون اعلام می کنم ، خب اجازه مرخصی می فرمایید؟ آقای فروشنده! لبخندی زد وگفت :

اجازه ما هم دست شماست ، خدا پشت وپناهتون ، بسلامت .

عموسیفی وکمال بعد ازخداحافظی به سمت آدرسی که آقای فروشنده داده بود رفتند، آدرس توی کوچه های پایین شهربود و جایی که حیوان درآن جا زندگی نمی کرد ، چه برسه به آدمیزاد کمال روبه عموسیفی کرد وگفت : عموجون بی خیال شو. ویولونت هم که پیدا شد بیا ازاین جا بریم ، آخه این جا هم جا هست ما را آوردی ؟ بخدا می گیرنمون وبلایی سرمون می آورند، این جا که جای ما نیست ، توروخدا بیا برگردیم بریم . اَه بسه کمال ، چقدرغرمیدزنی ، اگرپیشمونی برگرد و برو واینقدربه جون من نق نزن. خلاصه به آدرس مورد نظر رسیدند ، خونه که نبود انگارخرابه ای بود که تمام دیوارهاش منتظربودند هرلحظه که بریزه، عموسیفی نگاهی به ساختمون کرد وناراحت شد اما حرفی نزد وزنگ دررا فشرد . پسر بچه ای ازآن سمت درگفت : کیه ؟ کمال گفت : لطفا چند لحظه بیاید دم در، پسربچه گفت : چند لحظه صبرکنید ، اومدم ، تا پسراومد دربازکنه یهوع کمال پرید ویقه اش گرفت وبا شدت عصبانیت داد زد وگفت : ای دزد بی وجود ، ای ناکس ، ای خلافکارشارلاتان ، حالا کارت به جایی رسیده که توی روز روشن دزدی می کنی ، ببرمت تحویل مامورکلانتری بدمت ؟ توخجالت نکشیدی با این سن ازالان دزدی می کنی ، پسربچه که ازترس زبونش قفل شده بود ونگاهی به عموسیفی کرد و نگاهی به کمال گفت : آقا تورا به خدا غلط کردم ، اشتباه

کردم ، تورا به مولا به من رحم کنید ، مجبورشدم دزدی کنم بخدا من دزد نیستم ، آقا تورا به امام رضا قسم اشتباه کردم منو ببخشید ، تورو جون هرکسی که دوست دارید ، آقا تو را خدا، کمال گفت : خفشو ….. دزد مکار، ننه من غریبا بازی درنیار، من امثال شماها رو خوب می شناسم ، خوب بلدین که چجوری فیلم بازی کنید وادای گداهارو دربیارید ، ولی کورخوندی توبا این سیاه بازیات عمرا بتونی من یکی و فیلم کنی ، برو تیارتو جای دیگه بازی کن . یهوعموسیفی داد زد وگفت : کمال بسه تمومش کن .. اما آخه عموسیفی .

گفتم : تموم کن کمال ، ساکت باش .. باشه چشم عمو… عمو سیفی جلوی پسربچه آمد وگفت : اسمت چیه پسرجون؟ پسر بچه گفت : اسمم شهریاره ، اقا بخدا من دزد نیستم . بعد یهو شروع کرد به گریه کردن، عموسیفی دست نوازش روی سرشهریارکشید وگفت : مرد که گریه نمی کنه ، خب آقا شهریار به من بگو چرا ویولون را دزدیدی ؟ برای چی این کارکردی؟

شهریارگفت : بخدا آقا مجبورشدم ، آخه مادرم مریضه سرطان داره ، وپدرم چند سالی هست که فوت شده . من تک پسر

خانوادم ، هرجا رفتم بهم کارندادند

 دکتر مادرم گفت : اگر بهش مرفین تزریق نشه ، مادرت به زودی میمیره چاره ای نداشتم ، تا آن روزتوی خیابان شما را دیدم وسوسه شدم نمی خواستم دزدی کنم ،اما یهوع چهره مادرم اومد جلو چشمم دیگه نفهمیدم چی شد ، بردم ویولون فروختم که بتونم برای مادرم مرفین بخرم. آقا تورا بخدا به من رحم کنید ، شهریار این حرفا رو می زد وگریه می کرد عموسیفی که اشکش دراومده بود گفت : پسرم آروم باش مادرت به زودی خوب می شه نگران نباش ، بگوببینم تومی دونی معنی شهریار اصلا چیه ؟ شهریارگفت : مادرم گفته بود می خوام مثل شهریاراون شاعرتبریزی برای خودت کسی بشی ، اما هیچ وقت نشدم . حالا شرمندم عمو حلالم کن.

 عموسیفی گفت : حلال وجودت پسرجون ، ماشالله به غیرتت ، احسنت ، مرحبا. حالا بگو ببینم دوست داری  با هم ویولون کارکنیم ؟

شهریارلبخندی زد وگفت : من ازخدامه ولی آخه من که ویولون ندارم، عموسیفی گفت : خودم برات می خرم پسرم بعد ازچندین ماه عموسیفی وشهریاریک گروه نوازنده ویولون تشکیل دادند ، درتمام شهرها واستان ها برنامه اجرا داشتند وکنسرت برگزار کردند. و پیشنهاد آقای فروشنده را پذیرفتند ، آن جا هم آموزش ویولون را شروع کردند . وشهریار درمقام یک استاد ویولون به عنوان ستاره در میان مردم خوش درخشید ، و تا آخرعمربرای طرفدارانش هنرنمایی کرد .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «رمینور» نویسنده «پرستو مهاجر»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692