• خانه
  • داستان
  • داستان «جنازۀ بهمن» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

داستان «جنازۀ بهمن» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fatemeh heidari maraghe

خرخره م را دو دستی چسبید، گفت "تا کی میخوایی آبرومو ببری!؟ ننه رو که دق مرگ کردی! بدبخت! همه رفتن تنهات گذاشتن! هیچکس نمیخواد روی نحست رو ببینه! اون از الیاس که پناهنده شد اونم از نازلی که ترکیه ست، بعید میدونم با این وضع کرونا و...!

منم موندم که ..." یادم نیست همه ی اینها را همان لحظه گفت یا حرف های همیشگی اش بود که پیش تر ها گفته بود. نتوانست بقیه ش را بگوید بغضش ترکید، گلویم را رها کرد دو زانو روی فرش سوراخ سوراخ شده با تکه های ذغال قلیان و ته سیگار، نشست. خودم را از دیوار جدا کردم، همانجا رو به رویش نشستم. و دستهایم را که می لرزیدند به سمت شانه هایش دراز کردم و محکم چسبیدم شان که نیفتم. لب هایم می لرزیدند وقتی صورت ته ریشی اش را بوسیدم. دستهایم را که از شانه هایش می کَند، گفتم «نوکرتم داداش دیگه نمی کشم." می دانست دروغ می گویم مثل... خواستم بگویم « سگ» گفت "از سگ کمترید، همه تون مثل همید." بعد که انگار پشیمان شده باشد سرش را چند بار به چپ و راست گرداند که «حیف از سگه، نه! سگ نه!" سالها پیش که هم پدر بود و هم ننه و نازلی و هم الیاس. تازه بو برده بودند یک چیزی ام هست. شب ها دیر می آمدم و تا لنگه ی ظهر خواب بودم با هزاران بهانه که منکر همه چیز هم می شدم. پدر گفته بود «مثل سگ دروغ می گوید» ایرج با زهرخند گفته بود «سگ که دروغ نمی گوید»

 هر دو روی فرش ولو می شویم. می گوید "کاش مادر می ماند و تو می مردی." آه که کشید فهمیدم از ته دلش نمی گوید. بلند شدم از روی آت  آشغالهای پخش و پلا شده ی روی فرش، که ایرج گفته بود «انگار صد سال است جارو به خودش ندیده" رد شدم و خودم را به در شکسته ی دهلیز که باد به هم می زد و صدایش روی اعصابم بود رساندم، لنگه ی دمپایی کهنه و دماغ پاره را زیر در سُراندم و همانجا روی تک پله ی رو به حیاط نشستم. سردی پاییز از کف پاهایم بالا رفت و نشست توی مغزم. یک نخ از بهمن را که در ته جیب پیراهنم مانده بود کشیدم بیرون. و جنازه ی له و لورده ش را توی مشتم پهن کردم. و دراز به دراز خواباندمش. نمی دانم ایرج از کی آمده بود و پشت سرم ایستاده بود. خواسته بود از جلوی در بکشم کنار، تا رد شود. دمپایی را که از زیر در کشید بیرون؛ محکم خورد به پشتم گفت "مگر کری نمی شنوی صدات می زنم، بهمن! بهمن با توام هوووی؟!"

 رو به لنگه ی در شکسته خم می شوم. وقتی پاهایش به بازو و پهلویم می خورد می گوید "شده ای اسکلت، خودت نخوایی دیگه کسی نیس کمکی بهت بکنه، یا دلش به حالت بسوزه، منم که..." کمی منٓ و من که کرد تکان خوردم. می خواستم هر چه می خواهد بگوید، بزند، لت و پارم کند، اما نگوید "دارم از ایران می روم..." با صدای خفه ای گفت "منم که دارم از ایران میرم."

جنازه ی بهمن را از گودی مشتم جمع می کنم و با فندک به آتش می کشم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «جنازۀ بهمن» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692