مهران را اولین بار پشت چراغ قرمز چهارراه گلستان دیدم که ترانه عشق و فقط عشق را در ماشینش گوش می داد. من ماشین کناری سمت راستش بودم، مهران تا چشمش به من افتاد انگار که قلبش را در آینه دید، صدای آهنگ را بلندتر کرد.
وقتی چراغ سبز شد من به سمت راست خیابان پیچیدم و او مرا تا جلوی ساختمان محل کارم در ونک تعقیب کرد. از آن روز به بعد بیشتر روزهای هفته حوالی ساعت هفت صبح، مهران را در آن چهارراه میدیدم که همان آهنگ را گذاشته و به فکر فرو رفته. دیدن چهره غمگین او صدای خنده مرا پژمرده میکرد. من بال زدم، برای او تا پروانگی رفتم، ولی مهران با شادی چنان بیگانه بود که جز تصویر مرگ چیزی بر لبانش نقش نمی بست. بعد از یک ماه از دیدارمان یک روز قشنگ پاییزی مهران تمام گلهای رز دختر گل فروش را برای من خرید. من گلها را در باغچه زیبای خانهمان کاشتم و شکوفه دادنشان را به همراه پدر و مادر همیشه عاشقم به نظاره نشستم.
برف شدیدی آمده بود و چند روز بود که مهران را ندیده بودم، هنگام برگشت از محل کارم به سمت خانهشان رفتم و زنگ در خانهشان را زدم، بدون صدایی در باز شد و من وارد حیاط شدم. حوض زیبایشان پر از آشغال بود و کلی ظرف و ظروف شکسته گوشه حیاط روی هم انباشته شده بود. به سمت پلههای ورودی حرکت کردم. گوشه در را باز کردم و وارد شدم، مجسمه بزرگ آزادی روشنگر جهان که از جنس برنج بود وسط پذیرایی نمایان شد. مهران را دیدم، هندزفری به گوش جلوی تلویزیون نشسته بود. روی میز تلویزیونی پر بود از مجسمههای گچی کوچک فرشتگان بالدار که هر کدام چیزی در دست داشتند، یکی قلب و یکی پرنده و یکی کتاب و یکی قفس و یکی شمع، من متمرکز شدم روی دو مجسمهی پسر و دختر نشسته روی تاب که ناگهان پنجره باز شد و گوشهای نازپرورده من از صدای فریاد مرد، زخمی شد، مرد با عصبانیت بشقابی به حیاط پرت کرد و دوباره پنجره بسته شد. چند دقیقه بعد دوباره پنجره باز شد و این بار زنی بشقابی به حیاط پرت کرد. من همچنان پشت پرده ورودی پنهان شده بودم، زن و مرد از آشپزخانه بیرون آمدند و بدون کلامی نشستند پشت میز ناهارخوری.
روی میز ناهارخوری چسب پهنی بود. مهران آمد و نشست پشت میز ناهارخوری. مهران خواست حرفی بزند ولی نظرش عوض شد و چسب را برداشت و دهانش را بست، انگار عادت روزانهاش را تکرار میکرد. مرد سیگارش را روشن کرد. مهران بلند شد که برود، ولی مرد زنجیری آورد و پاهای او را به پایه میز ناهارخوری بست. جناب قاضی انگار که مهران یکی از متهمان پرونده جدیدش باشد انگشت اشارهاش را داخل چشم مهران کرد ولی من دیدم که موفق نشد چشمان مهران را وارد قفس کند، مهران از بس حواسش به من بود، سایهام شد و صدای آهنگ عشق و فقط عشق را بلندتر کرد.
مرد سیگار دومش را با آتش سیگار اولش روشن کرد. دود بالا رفت و شروع به رقص کرد. من چشمانم را بستم و پروانه شدم و تا خاکستر شدنم به رقص دود پیوستم. به مهران لبخند زدم، همراه دود دور سرش چرخیدم و با احساسی که خدا به انگشتان من میداد صورتش را نوازش کردم. طولی نکشید که مهران دیگر نایی برای خواستن خواستههایش نماند چرا که آن قلب قرمز زیبایش را پدرش، همان مرد قاضی، با کوبیدن مشت روی آن توانست وارد قفس کند. به مهران گفتم: بپر مهران بپر و بیا با من برقص. مهران خواست پروانه شود پدرش فهمید و زنجیر فلزی بلند دیگری آورد و دستانش را هم به پایه میز ناهار خوری بست.
من در دود سیگار صدم مرد قاضی هم رقصیدم ولی مهران دیگر نتوانست بپرد و قلبش از ترس، آلزایمر گفت. رفتم سمت زن التماسش کردم ما را از دنیای هم دور نکنند، ولی مادر وسواسش فقط به آشغالهای ریز روی فرش که فقط با چشمان مسلح خودش دیده می شد خیره شد و آنها را با نوک انگشتانش جمع کرد و به سمت سطل زباله آشپزخانه برد، صد و یک بار این کار را کرد و بعد هم نشست و جورابهای رنگارنگ مهران را اتو کشید. او هم نشنید من چه می گویم. من با چشمانی پر از اشک خانهشان را ترک کردم و به خودم گفتم شاید پدر و مادر مهران از قانون عشق و یا از اخلاق پروانهها خوششان نمی آید، شاید.
مادربزرگم گفت: آرام باش مهربان جان، انقدر بالبال نزن، راه درازی بین تو و مهران هست و هنوز سنی ندارید تازه بیستودو سالتان شده و با وجود ریشه دادنتان وقت شکوفه زدنتان نرسیده هنوز جانم.
سالها گذشت و در یک روز بهاری اردیبهشت ماه که فصل زایش طبیعت بود، من صدای شکوفه دادن گلهای رز مهران را شنیدم، البته در تنهایی میشنیدم و این حجم صدای تنهایی مرا وحشت زده میکرد، چرا که مادربزرگم هم رفته بود به آسمانی که پدر و مادر همیشه عاشقم وقتی من بیست و سه سالم شده بود رفتند.
گذشت سال ها جسم مرا کهنه کرده بود ولی روح من در جستجوی مهران قصد از دست دادن جوانیش را نداشت. بالاخره مهران را دیدم، تمام موهایش مثل موهای من سفید شده بود، هر دو پشت چراغ قرمز اولین دیدارمان چشمانمان به هم گره خورد و مهران طبق عادت صدای آهنگ را بلند کرد، آن لحظه باز شوق دیدار مهران مرا پروانه کرد. پریدم روی سقف ماشینم و کلید چراغ راهنماییورانندگی را روی قرمز نگه داشتم و اجازه حرکت را در چهارراه متوقف کردم و شروع کردم به رقصیدن، تمام ماشینها شروع کردند به سوتزدن و دست زدن، از هر ماشینی یک نفر رقصان به میانه میدان آمد. قلب من بیرون از کالبدم تپید. بالاخره قلب مهران تپش با شوق را به خاطر آورد و زنجیرها را پاره کرد و نام مرا فریاد زد: مهربان، عشق تو، فقط تو.
مهران بالهایش را گشود و او هم پروانه شد و به سمت من پرواز کرد، دستان ما قلب کشید و چراغ باهم زیستن ما در جهان روشن شد.
و حال سالهاست روح من و مهران که بیشتر از زمان باهم بودنمان عمر کردهاند همچنان بر بالای آن چراغ آشنایی چون دو پروانه نشستهاند و نظارهگر رهگذرانی هستند که قلبشان به هنگام رسیدن به چهارراه گلستان با شوق میتپد.