سالها پیش دوستی داشتم به نام احسان که بسیار بچه خوب ، سر به راه و مهربونی بود اینقدر موجه بود که معمولا همیشه خونه ما بود و به مادرم میگفت خاله. اما از اونجایی که هیچ گلی بی خار نمیشه این رفیق ما هم علاوه بر ایرادها و اخلاقهای بدِ پیش پا افتادهای که داشت ، یک ایراد بزرگ هم داشت
و اون این بود که در هر زمینهای که حرف و سخن پیش میومد امکان نداشت که اظهار نظر نکنه و خودش رو توی اون زمینه صاحبنظر ندونه به عنوان مثال صحبت از نجاری که میشد یکباره میومد وسط که : ای بابا اینکه کاری نداره ... یک مقدار تخته سه لا و چند تا میخ خرجشه ...
قبل از اینکه من یه چیزی بگم مادرم بهش میگه :
_ وا ... راست میگی ؟ ! مگه بلدی ؟!
_ بَه ... من؟! میدونین چند سال توی مغازه نجاری داییم کار میکردم؟
و یا مثلا صحبت از ساخت و ساز و معماری که میشد ناگهان ندا میومد که :
_ ای بابا ... معمار و بنا واسه چی ؟! خودمون دو روزه دیوار رو میبریم بالا دیگه ... چار تا دونه آجر میخواد و یه استانبولی ملات ...
بابام زیر چشمی نگاهی بهش میکرد و میگفت :
_ داری جدی میگی ؟ مگه بنایی بلدی آخه ؟
_ بَه ... من ؟! خداییش اتاق خواب خواهرم اینا رو خودم تیغه کشیدم ...
و یا :
_ از نقاش پرسیدم میگه سیصد میگیره این اتاق رو نقاشی کنه ...
_ ای بابا نقاش واسه چی؟! مگه من مُردم ؟ یه سطل رنگ و یه قلممو مایهاشه...
_ جدا ینی تو میتونی ؟!
_ بَه ... من ؟! فک میکنی همون اتاق خواب خونه خواهرم اینا رو کی رنگ زد پس؟
...
خلاصه دردسرتون ندم اینقدر ایشون توی هر زمینه ای مرتب میگفت « بَه ...من ! بَه ... من ! ... » آخر سر همه بهش میگفتن بهمن و همین اسم روش باقی موند ... در مورد کار هم باید بگم توی اکثر امور یک سررشتهای داشت و خوب این یعنی تقریبا هیچ فنی رو صد در صد بلد نبود و توش حرفهای نمیشد. میشه گفت همه کاره و هیچ کاره !
یادم میاد یک سال توی اوج گرمای مرداد ماه بود که کولر خونه ما از کار افتاد ، من و بهمن هم که توی خونه بودیم به سرعت رفتیم روی پشت بوم و دیدیم که تسمه بریده. رفتیم تسمه خریدیم آوردیم و جا انداختیم موقع بستنِ درهای کولر بابام بهش گفت :
_ فکر نمیکنی این تسمه خیلی سفت شد ؟! نباید یکمی جای بازی داشته باشه؟
_ بَه ... من چهار سال توی هنرستان تاسیسات خوندم ... خیالتون تخت ...
وقتی رسیدیدم به آخرین پیچ پاگردِ راهروی خونه درب خونمون به شدت باز شد و زنها به همراه دود و جیغ ریختن توی راهرو و فریاد میزدن که :
_ آتیش ... آتیش ...
بابام که پشت سر ما بود داد زد :
_ چی آتیش گرفته ؟
مامانم جواب داد :
_ از دریچه کولر دود میاد تو...
و در همین هنگام برق ساختمان با یه صدای خشکِ بلند قطع شد. موتور کولر به دلیل سفت بودن تسمه سوخته بود. شاهکار اقا بهمن زمانی بود که "بیبی گلی" مریض شد. یادم میاد اون روزا ما توی خونه یه پرنده از نوع "کمرکولی" داشتیم که اسمش "بیبی گّلی" بود. با وجودی که این حیوون هنر چندان خاصی نداشت ولی به هر حال محبوب خونه ما بود و چند سالی بود که با ما زندگی میکرد از یه طرف هم چون مادربزرگ خدا بیامرز من ، اون رو داده بود بهمون اصلا توی خونه و مخصوصا برای پدرم یه اجر و قرب خاصی داشت.
یادم میاد اون روز به جز من و بهمن هیچکس خونه نبود همه رفته بودن خونه خواهرم مهمونی و ما مونده بودیم خونه و با کلی هله هوله داشتیم جلوی تلوزیون فوتبال تماشا میکردیم که ناگهان بیبی گلی شروع کرد خودش رو زدن به در و دیوار قفس. تا حالا هیچ وقت اونطوری نشده بود انگار جنون گرفته باشه. ما بعدها از چند نفر متخصص هم پرسیدیم ولی کسی علت این حرکات پرنده بی زبون رو نمیدونست.
اینقدر محکم خودش رو میزد به دیوارههای قفس که گفتیم الان مغزش تکون میخوره. بهمن گفت :
_ بهتره توی قفسش پارچه بزاریم که نتونه به خودش صدمه بزنه...
بهش گفتم :
_ ببین بهمن ، هر چی رو زدی ترکوندی فدای سرت ولی اگه یدونه از کنههای بیبی گلی کم بشه بابام هم تو و هم من رو آتیش میزنهها ...
در حالی که داشت دنبال پارچه مناسب میگشت گفت:
_ خوب خنگ خدا اگه همینطوری بشینیم و دست رو دست بزاریم که بیبی گلی خودشو میکشه ...
همینجوریی با چشمای از حدقه در اومده نگاهش میکردم که ادامه داد :
_ فک کن بابات بیاد خونه ببینه پرنده مرده ما هم نشستیم فوتبال تماشا میکنیم چی میگه بهمون ؟!
حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود! بابام تازه داشت بهش یاد میداد که از دهن خودش دونه بچینه. صدای ضربههایی که به قفس میزد طوری بود که انگار دارن با پتک میزنن توی مخ من. سریع از جام پریدم و رفتم کنارش نشستم هی صداش کردم و نازش رو کشیدم ولی اصلا جن زده شده بود. انگار همین الان خبر مرگ زن و بچهاش رو بهش داده باشن. پیشترها منکه میرفتم دم قفسش یا میاوردمش بیرون برام کلی شیرین کاری میکرد و سوت میزد ولی الان انگار که خشمش بیشتر شده باشه خودش رو بدتر کوبید به میلهها ...
دیگه داشتم دیوونه میشدم که بهمن با یه حوله کوچک نشست کنارم و گفت:
_ زود باش دیگه حیوون رو درش بیار
بازم داشتم مبهوت نگاهش میکردم که حوله رو انداخت روی پام و گفت:
_ لازم نکرده خودم میارمش بیرون تو فقط دور دیوار قفس رو خوب بپوشون ...
اما هنوز دستش به بیبی گلی نخورده بود که حیوون افتاد کف قفس و پاهاش موند به طرف بالا ... دیگه نفسم بالا نمیومد تکیه دادم به دیوار و به دستای بهمن نگاه میکردم که آوردش بیرون و یکم تکونش داد ولی با اینکه هنوز جون داشت حرکت محسوسی نکرد.
بهمن اول پاشو کشید ولی خبری نشد بعد دمش رو کشید باز هم خبری نشد چند تا زد توی صورتش ... هیچ ... از پا آویزونش کرد ... انگار نه انگار ... بعد با انگشت شصت و سبابه هر دو دستش گلوی حیوون رو گرفت و همینطور که آروم تکونش میداد پاهای بیبی گلی شل و بعد آویزون شد ... اما بهمن مثل دیوونهها آورده بودش جلوی صورت خودش ، آروم تکونش میداد و با صدایی آهسته و مالیخولیایی مرتب میگفت:
_ بیبی گلی .... بیبی گلی ...
وقتی از این حال خلسه اومدم بیرون سرم رو آوردم بالا و دیدم بابام با چشمای خون گرفته بالا سر بهمن ایستاده و داره به صحنه جنایت نگاه میکنه ...
محمدرضا سابقی
01/04/1401
دیدگاهها
عالی بود.
T.me/sabeghiiran
T.me/sabeghiiran
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا