تابستان از راه رسیده بود، پانی و پِنی دو خرس مهربان با کمک دوستانشان مشغول ساختن کلبۀ جدیدی در نزدیکی پدر و مادر خود بودند. وقتی کار ساخت کلبه تمام شد، پانی و پِنی تصمیم گرفتند، جشنی در کلبۀ جدید بگیرند.
خانم جوجه تیغی، آقاخرگوشه، حلزونِمهربان، کفشدوزکِ خالقرمزی، سنجابکوچولو و بلبل خوشرنگ همگی به جشن دعوت شدند.
روز جشن همه خوشحال درکنار هم بودند که ناگهان پِنی متوجّه شد، بلبل خوشرنگ با چند گنجشک در لب پنجره در حال حرف زدن است، پِنی نزدیک آنها شد و گنجشکها را درحال گریه دید؛ پِنی رو به آنها کرد و گفت: «چیشده؟!»
یکی از گنجشکها گفت: «من و دوستانم به بلبل گفتیم، لانۀ ما همین نزدیکی است، آیا میتوانیم در جشن شرکت کنیم!؟ امّا او گفت شما خیلی کوچک و بد رنگ هستید، اگر مثل من بالهای خوشرنگی داشتید؛ حتماً شرکت میکردید.»
پِنی با ناراحتی به بلبل گفت: «اگر بالهای تو شبیه آنها بود، خودت هم به جشن نمیآمدی؟! نعمتهای خداوند هر کدام زیبایی خودش را دارد!»
بلبل خیلی از کارش پشیمان شد و از گنجشکها معذرت خواهی کرد و به خوبی و خوشی آنها هم در جشن شرکت کردند.