آنقدر در این صحرا ماندهام که دیگر باید پوسیده شده باشم. در این مدت لحظهای لبخند آن کودک از نظرم محو نشد. روزی که از شاخه جدایم کردند تمام هول و هراسم این بود مبادا هیزمی شوم زیر اجاق پیرزنی فرتوت یا تکه چوبی بی ارزش بازیچه دست طفلان. اما تبدیل به شاه تیری شدم. تیر سهشعبه.
روزی که کماندارم مرا در تیردان نهاد و دست زمختش را روی تن صاف و کشیدهام کشید، گفت
«تو را برای روزهای سخت ساختهام. رو سفیدم کن»
چه نامبارک روزی بود آن روز. بر کوس جنگ که کوبیدند صحرا غرق در گرد و خاک سم اسبان شد. چکاک شمشیرها برخاست و دم به دم سر بریده میآوردند. هوا بوی خون می داد.
زیر چشمی به دیگر تیرها نگاه میکردم و ترس را در اندام نازکشان میدیدم. دروغ چرا. ترس در من هم رخنه کرده بود اما، نباید خود را میباختم. آخر من شاه تیرها بودم.
تیرها یک به یک از تیردان خارج میشدند. در چله مینشستند و به جایی نا معلوم پرانده میشدند.
«من که در چله قرار بگیرم تا کجا پران خواهم رفت؟ سینه کدام نا اهل را خواهم درید».
حسم را گم کرده بودم. اشتیاق رفتن به میدان را داشتم یا برگشتن به انبار تاریک کماندار.
ناگهان دست زمخت و سیاه کماندارم گلویم را گرفت و از تیردان بیرون کشید. بوسید و لبخندی پهن زد و بعد، خندهای دلهره آور. دندانهای زرد و کرم خوردهاش نمایان شد. به یکباره چهره درهم کشید و غرید.
«جایی بنشین که من میگویم و طوری بِدران که من میخواهم».
زل زده بودم به رگهای خونین و برآمده چشمهایش که سرخ و سرختر میشد.
مرا به زه انداخت. با تمام قدرت به عقب کشید. از گوشه چشم میدیدمش. با دقت، جایی دور را نشانه رفته بود. رد نگاهش را گرفتم. آن دورها، درست نقطه مقابلم، کودکی بود در آغوش پدرش، در هالهای از نور که تا آسمان میرفت.
تن کشیده ام به لرزه درآمد. خشم سر تا پایم را فرا گرفت.
«چطور جرات کردی مرا به سخره بگیری. مرا برای مصاف با کودکی برگزیدهای؟ آن هم کودکی شیرخوار»؟
چنان در چله کمان چفت و بست شده بودم که توان تکان خوردن نداشتم تا خود را آزاد کنم.
با نعره کماندار از چله رها شدم. با سرعتی برق آسا سمت کودک میرفتم. خشم چنان سر تا پایم را گرفته بود که در نزدیکی کودک خود را به سمتی دیگر تمایل دادم. از کنارش گذشتم و کمی دورتر به زمین افتادم.
کودک سر چرخاند و خیره به من لبخند زد. عمق نگاهش در جانم نشست.
«این کودک که بود؟ چرا چنین نگاه سوزندهای داشت».
از اینکه در تن نحیف کودک ننشسته بودم خوشحال بودم و به خود میبالیدم که تیری صفیرکشان آمد و گلوی کودک را شکافت. دنیا یک آن پیش چشمهایم تیره و تار شد و نفسم در سینه ماند.
چندی بعد، دستی، خون گلوی کودک را مشت کرد و به آسمان پاشید. کودک غرق در نور بود و آنکه کودک را در آغوش داشت غرق در خون. صحرا به یکباره در سکوت فرو رفت. گویی هیچ جنبندهای در آن نیست. کم کم نجوایی در صحرا پیچید. آرام و محکم زمزمه میکرد «اقبل الله اقبل الله».
از جای جای صحرا همین زمزمه به گوش میرسید. گویی تمام موجودات ناپیدا هم تکرار میکردند.
آن روز خورشید خون میگریست و آسمان به رنگ خون درآمده بود.
پیرزنی، از دور عصا کوبان میآید. به من نزدیک میشود و میایستد. پا روی شکمم میگذارد و میغلتاند. خم میشود. دست به گلویم می اندازد و مقابل صورتش میگیرد. خیره میشوم به چشمهای آبچکانش.
آهی میکشد و مرا در کولهاش جای میدهد. کنار دیگر تیرهایی که جمع کرده است.
اگر قرار بود بزرگترین افتخارم کشتن آن طفل باشد، همان بهتر که هیزم تنور این پیرزن باشم.