زیرگذر دو راه ورودی داشت ودو راه خروجی. یکی از راههای ورودیِ آن از میان درختان میگذشت ولی مسافت را کوتاهتر میکرد. اما از طرفی زمستان که میشد رد شدن از آن و وارد زیرگذر شدن مکافات بود. یا پایت داخل چالۀ آب میرفت یا به شاخههای ریزودرشت درختان برخورد میکرد و اعصابِ آدم را به هم میریخت.
من یکمرتبه پایم داخل یک چاله رفته بود و تا زیر زانویم پر از آب و گِل شده بود. به همین خاطر وقتی به اداره رفتم مضحکۀ همکارانم شدند و آنها تا چند ساعت سربه سرم گذاشتند. مشکل دیگری هم وجود داشت. گدایی که بیشتر مواقع دمِ درِ ورودی اصلی زیرگذر مینشست. گدایی چهارشانه و بدبو که دیدنش حسِی مملو از ترس و نفرت به من میداد. من هروقت او را میدیدم که دمِ ورودی اصلی زیرگذر نشسته است مجبور میشدم راهم را عوض کنم و از آن راه دیگر وارد زیرگذر شوم. ترسی عجیب از او داشتم. میگفتند چند مرتبه به مردم حملهور شده است. مخصوصاً هنگام غروب و شب. حتی یک قتل هم به گردنِ او انداخته بودند اگرچه جرمش ثابت نشده بود. نمیدانم چرا پلیس او را به حال خود گذاشته بود. آن روز کارم تا نزدیکیهای غروب طول کشید. از سرِ صبح باران باریده بود و جاهای زیادی پر از چالهچوله شده بود. وقتی به نزدیک زیرگذر رسیدم گدای بدبو را ندیدم. با خوشحالی وارد زیرگذر شدم. اما چند قدمی که برداشتم او را دیدم که جوروپلاسش را یک گوشۀ زیرگذر انداخته و مشغول سیگار کشیدن است. با دیدنش خشکم زد. زیرچشمی نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد. آب دهانم را قورت دادم و گامهایم را تندتر کردم. نورکمسویی زیرگذر را قدری روشن میکرد. مردد بودم که به من میرسد یا نه. دل توی دلم نبود و قلبم بهسرعت میزد. با دلهره به راهم ادامه دادم. صدایی از پشت سرم شنیدم ولی به آن اهمیت ندادم و قدمهایم را تندتر کردم. چند قدمی که جلوتر رفتم مردی از روبهرو وارد زیرگذر شد. دلم قرص شد و با خیال
آسوده و لبخندزنان به راهم ادامه دادم. با خود اندیشیدم بعد از عبور از زیرگذر حتماً با پلیس تماس خواهم گرفت. دیگر اصلاً حوصلۀ او را نداشتم. چشمم به صورت مردی که از روبهرو به من نزدیک میشد بود که نمیدانم پایم به روی چه چیز رفت که به زمین خوردم. کیفم از دستم افتاد. مردی که از روبهرو میآمد گامهایش را تندتر کرد و در یک چشم به هم زدن به من رسید و کیف را برداشت و پا به فرار گذاشت. باورم نمیشد کیفی که حاوی اسناد مهمی بود اینگونه از من دزدیده شد. آنهم توسط کسی که برای لحظاتی به من امید داد. کسی که برعکس گدای بدبویی که از او متنفر بودم هم نبود. سرم را به دیوار زیرگذر تکه دادم و چشمانم را بستم. دنیا دور سرم میچرخید و آرنجم درد میکرد. حالتِ ضعفی پیدا کردم. از وقت ناهار حدود شش ساعتی میگذشت و دیگر رمقی برایم نمانده بود. اشک از چشمانم جاری شد. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم و شاید دلیلی برای سرکار رفتن. میدانستم فردا باید با رییسم کلی بحث کنم. چند صدا در گوشم پیچید. چشمانم را باز کردم و سرچرخاندم. گدای بدبو به من نزدیک میشد و بوی بدش از چند قدمی به مشامم میرسید. صدای گامهایش انگار پتکی بود که بر سرم فرود میآمد. ولی دیگر از او ترسی نداشتم. همهچیزم را آن ناکس با خود برده بود. آمد و روبهرویم ایستاد. از بوی بدش حالات تهوع به من دست داد. داشتم بالا میآوردم. سعی کردم زود از شرش خلاص بشوم. چشمانم را دومرتبه بستم و پولی از جیبم درآوردم. حالا بدون دست دراز کردن بهسمتم، خودم راحت پولش را میدادم و او میرفت. چند ثانیه در همان حالت دستم دراز بود ولی او پول را نگرفت. معلوم نبود چه مرگش شده بود که پول را از دستم نقاپید. دستم شل شد و افتاد. چشمانم را که باز کردم کیفم کنارم بود و گدای بدبو در حال دور شدن از من. روی زمین نقطه نقطههای خون ردیف پشت سرش به جا مانده بود. ■