• خانه
  • داستان
  • داستان «زیر خاکستر شهر» نویسنده «سما کشاورز»

داستان «زیر خاکستر شهر» نویسنده «سما کشاورز»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sama keshavarzنزدیک غروب بود و ریزدانه­ هایی سپید رنگ، آهسته و دورانی از آسمان سقوط می­کردند تا به زمین برسند. زمین گرم بود. گرم بود و دانه­ه ای برف بی طاقت از این حرارت زیاد، در دهانش ذوب می­شدند. دانه دانه می­بارید، دانه دانه نیست می­شد. دانه ­ها آنقدر مسّرانه بر روی زمین سقوط کردند تا زمین سرد شد و شانه­های درختان سنگین از این سپیدی یکدست.

تاریکی شب آرام آرام می­ آمد تا ناموزونی شهر را که چون عروسی آبله رو در لباسی سپید بود، پنهان کند.

دست­هایم را به هم می­مالم و شال گردن را به صورتم نزدیک تر می کنم. دست­هایم را در جیب­ هایم فرو می­برم و به همان چهار راه همیشگی خیره می­شوم. نگاه می­دوزم به دختر گل فروشی که روز به روز میان دسته گل ­هایش قد ‌کشید و بالغ­تر شد. کوچک­تر که بود فقط گل­ هایش را می­فروخت و حالا میان دسته گل­های سفارشی ­اش، با چشم‌هایی که مدام دو دو می زنند، سوار ماشین می­شود و می­رود.

ماشین را گرم می­کنم و پایم روی پدال گاز می­نشیند. تعلل می­کنم. از درون آینه دوباره نگاهش می­کنم که ماشین سیاه رنگی جلوی پایش ترمز می­زند. چشم می­بندم و نفس عمیقی می­کشم. چشم می‌گشایم و هنوز همانجا ایستاده است.

جلوی پایش ترمز می­زنم. سرش را خم می­کند و با دیدنم جا می­خورد. قدمی به عقب برمی­دارد. خیره­اش می­شوم و اوست که می‌خواهد برود.

گلویم را صاف می­کنم: بیا بالا...

مستاصل می­شود. مدام اطراف را می­پاید. گل­های پلاسیده توی دست­هایش را جا به جا می­کند و هرازگاهی برگی پایین می­افتد.

دوباره خم می­شود به سمتم: چی می­خواید؟

چشم به مردمک­ هایش می­دوزم: گفتم که بیا بالا.

مردمک­های غمگینش خیره ام می­ماند.

سکوت دنباله دارش را می­شکنم: از چی می­ترسی؟

سرش را هم­چون کودکی که قصد رفع اشتباهی را داشته باشد تکان می­دهد: نمی ترسم... فقط...

سکوت می­کند. خم می­شوم و در ماشین را باز می­کنم. نگاهی به خیابان می­اندازد و سوار می­شود. گل­ها را روی پاهایش می­گذارد و درون خودش جمع می­شود. بوی ماندگی گل­ها توی ماشین می­پیچد و من برای اولین بار و به این نزدیکی خیره­اش می­شوم.  با دقت نگاهش می­کنم. نوک بینی­ اش  یخ زده و روی موهایش برف نشسته است. چندتار موی خیس و لجوج بر روی گونه ­اش چسبیده.  صورتش گرد و چشم­های درشتش پشت لنزی طوسی رنگ قایم شده است. نگاه از مژه‌‌های بیش از حد ریمل خورده اش می­گیرم و از لب ­های سرخش می گذرم. نفسی عمیق می کشم و ماشین را به حرکت در می آورم. تمام مسیر چشم­هایش آسفالت های خیس و به ترک نشسته شهر را می­پایید.

ماشین را جلوی ساختمان پارک می­کنم. پیاده می­شوم و پیاده نمی­شود. چند دقیقه سرپا می­ایستم و باز پیاده نمی­شود. در را باز می­کنم و خم می­شوم به سمتش. نگاه می­اندازم به مشت­های گره خورده­اش .

-چرا پیاده نمی­شی؟

از جایش تکان نمی­خورد و من کلافه از آدم روبرویم سرمی­گردانم به سمت ساختمان. بِپای همیشگی ساختمان پرده را می‌اندازد و من هنوز سایه­ کم رنگش را پشت پنجره و زیر نور کم جانی که از خانه­اش می­تابد، می­بینم. روی می­گردانم و خم می­شوم به سمتش و دست می­برم به سمت گل­ها که او خودش را به صندلی می­چسباند. گل­ها را پرت می­کنم درون سطل زباله چند قدم آن ورتر و بعد با جدیت زل می­زنم توی چشم­هایش:

-می­تونیم همین الان برگردیم همون­جایی که بودی.

سری تکان می­دهم . هیچ نمی­گوید و من به قصد بستن در، در را هل ­می­دهم که مانع می­شود. نفس عمیقی می‌کشد. از ماشین پیاده می‌شود. درست روبرویم می­ایستد و به سایه پنهان شده پشت پرده، خیره می­ماند.

 کلید می­اندازم و در آپارتمان را باز می­کنم. داخل می­شوم و لباس­هایم را در می ­آورم و پرت می­کنم روی اولین مبلی که می­بینم. به آشپزخانه می­روم و زیر کتری را روشن می­کنم. دست­ هایم را توی سینک می­شویم. چند مشت آب به صورتم می­پاشم. هم­چنان وسط خانه ایستاده­است و نگاه می­کند. نگاه دزدانه­اش به اطراف را می­‌گیرم و می­گویم: نکنه می­خوای تا خود صبح همون وسط بایستی؟

اشاره ای به چوب رختی می کنم: می­تونی لباس­هات رو اون جا آویزون کنی.

نگاهش روی لباس های ولو شده­­ام روی مبل میچرخد و از چوب لباسی می­گذرد و رو به من با صدای خش­داری می‌گوید: راحتم...

ابروهایم را بالا می­دهم، چند تخم مرغ از درون یخچال بر می­دارم و از نیم­رخ نگاهش می­کنم: نکنه می­خوای تا صبح با همون لباسا بخوابی؟!

آهسته وغمگین، بی هیچ نگاهی از جایش تکان می­خورد .با طمانینه به سمت چوب رختی می­رود و پالتویش را آویزان می‌کند. چند ثانیه از پالتویش آویز می‌شود و بعد روسری­اش را درمی‌آورد. دست می­برد به سمت موهای جمع شده­اش. موهایش را از بند گیره رها می­کند و آبشاری تا زیر کمرش سر ریز می­شود. دست می­کند لابه لایشان و چند بار تکانشان می­دهد. انگار که بخواهد خستگی را از ریشه موهایش تا انتها سر بدهد به سمت پایین. نمایش بدی را به راه می‌اندازد. نفسی عمیقی می­کشم و رویم را برمی­گردانم. خیره می­شوم به نیمروهای درون ماهیتابه که جلز و ولز می­کنند.

صدایش از نزدیک اپن می‌­شنوم: چرا؟

سرم را کمی متمایلش می­کنم: چی چرا؟

مکث میکند: چرا تو؟

کتری جوش می ­آید. زیر کتری را خاموش می­کنم و از توی کابینت بسته ­ای نودل در می ­آورم. نودل­ها توی آب غرق می‌شوند.

- ترسناکم؟

آب دهانش را قورت می­دهد و نفس می­گیرد: نه... فقط...

-فقط نداره دیگه دخترجون. بیا شام بخور.

ظرف­ها را توی سینک می­گذارم و پاکت سیگارم را از توی یکی از کشوهای آشپزخانه درمی­آورم. سیگار بلند و باریکی گوشه لب­هایم می­گذارم . فندک را زیر کتری نیمه جوش می­گیرم و روشنش می­کنم. پشت میز دو نفره آشپزخانه نشسته و خیره نگاهم می­کند. به میزه دونفره روبرویم لعنت می فرستم و پوزخند می‌زنم. سیگار را میان انگشتانم می­گیرم و می­گویم: ترک کردم. فقط وقت­هایی که عصبی هستم و بی­خواب یه سیگار میذارم گوشه لبم و بعد تا خود صبح نگاهش می­کنم. معادلات بهم ریخته زندگیم رو زیر و رو می­کنم و بعد آخرش توی مشتم لهش می­کنم و پودرشده ­اش رو می­ریزم توی آشغالا.

از جایم بلند می­شوم تا چای دم کنم: نمی­دونم این چیزا رو چرا اصلا به تو می­گم...

آب جوش را روی چای باز می­کنم و بوی دم نکشیده­اش را به ریه می­کشم: چای می­خوری دیگه؟

-چرا؟

برای بار دوم از وقتی که آمده این سوال را تکرار می­کند. اینقدر هضم کردنش سخت است؟ یا شاید هم نمی­داند. البته که نمی­داند!

-چی چرا؟

-چرا من و شما؟ حالا هم اینجا نشستم و می گی : چای می­خوری؟

بعد خنده ­ای برای اوضاع مسخره روبرویش رها می‌کند. خنده­اش را توی هوا می­قاپم. چشم­هایم میان چشم­هایش رفت و آمد می­کند: تو رو توی خونه ­ام نیاوردم که بهم چرا و اما و اگر تحویل بدی...

جلو می­روم و دست­ هایم را روی میز حائل بدنم می­کنم. خم می شوم توی صورتش. خودش را کمی عقب می­کشد: تو واقعا نمی­دونی چرا اینجایی؟ نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟

چشم ­هایم را چند ثانیه می­بندم و بعد بلافاصله از او فاصله می­گیرم. می­روم سمت پنجره و بازش می­کنم. سوز بدی داخل می­شود. باد سرد می­خورد به گونه ­های ملتهب و گر گرفته­ام. چند نفس عمیق می­کشم. هوای سرد همراه با دود اتومبیل­ها وارد ریه­ هایم می­شود. کلافه دست می­کشم روی صورتم و چشم از سوسوی چراغ­ های خیابان ساکت روبرویم می­گیرم.

-می­تونی بری اتاق منو استراحت کنی.

این پا و آن پا کردنش را می­بینم. می­روم و دست می­گذارم روی شانه­اش: دنبالم بیا.

در اتاق را باز می­کنم و چراغ را روشن: اینجا از باقی جاهای خونه سردتره...

وارد اتاق می­شود ومن هنوز تکیه ­ام را از چهارچوب برنداشته­ام که می­پرسد: چرا این­کار رو می­کنی؟

بلافاصله ادامه می­دهد: سیگار رو می­گم؟

تکیه­ام را برمی­دارم: حس نترس بودن بهم میده. اینکه تا خود صبح توی دستمه و حتی یه پک هم بهش نمی­زنم...

خیره نگاهم می­کند: خنده داره نه؟

چند ثانیه سکوت می­کند بعد به آرامی جواب می­دهد: نه.

چراغ را خاموش می­کنم. اتاق توی تاریکی فرو می­رود اما هنوز از پشت نور می­تابد به سمت اتاق و صورتش را به وضوح می­بینم. تمام کنجکاوی و حرف­ ها و حس­ هایش را می­بینم. چشم­های پرسشگرش را می­بینم و روی می­گردانم و می­روم تا باقی چراغ­ها را خاموش کنم. خانه در تاریکی فرو می­رود. پرده آشپزخانه را می­کشم و پرسش همیشگی توی سرم چرخ می­خورد: چرا این شهر خاموش نمی­شود؟ چرا همیشه در حال سر ریز کردن است؟ چرا آرامش نمی­پذیرد؟ هنوز هم دارد برف می­بارد. آسمان صورتی رنگ است و اگر هزار سال دیگر هم ببارد، این شهر خاموش نمی­شود. سیگار را بالا می­آورم و خیره­اش می­شوم. پنجره نیمه باز را تا آخر باز می­کنم و زیر لب می­گویم: دیگه حوصله تو رو هم ندارم. از پنجره پایین می‌اندازمش. سقوطش را به نظاره می­نشینم. دیگر توی دست­هایم خردش نمی­کنم. پودر شدنش را نمی­ نگرم. سیگار سقوط می­کند و من دست می­گذارم لبه­ ی پنجره گل آلود و به سمت پایین خم می­شوم. میان سفیدی­ها گم شده است. صاف می‌ایستم و نفسم را به بیرون فوت می­کنم. بخار می­شود توی هوای سرد و اندکی بعد، تمام...  پنجره را می­بندم. پرده را روی شهر می­کشم و می­روم. اصلا چرا باید بیدار بمانم؟ تا چند شب دیگر؟ چند شب را باید به صبح بکشانم؟ از آشپز خانه خارج می شوم و به سمت اتاق می­روم. خسته­ام... چرا باید زندگی­ام را تنها سر کنم؟ تا چند وقت دیگر؟ از در باز اتاق داخل می­شوم. چشم­هایم به تاریکی عادت کرده­اند و جسم ظریف درهم جمع شده­اش را روی تخت می­بینم. یک قدم دیگر برمی­دارم. شاید باید بلندتر با خودم زمزمه کنم خسته­ ام، تا زندگی باورش بشود. نگاه از جسم ظریف روبرویم می­گیرم. یعنی می­داند که چقدر خسته­ ام؟

چای دست نخورده دیشب را روانه ظرفشویی می­کنم. چای تازه­ای دم می­کنم و پرده­ آشپزخانه را می­کشم. نور تا وسط آشپزخانه پهن می­شود. آسمان صاف صاف است و آفتاب پر رنگ­تر از همیشه می­تابد. هیچ لکه احتمالی در آسمان دیده نمی­شود. دست­هایم را بهم گره می­زنم و حس رخوت­انگیز خوشایندی زیر پوستم می­دود. حس غریب و تازه­ای لب­هایم را به لبخندی کمرنگ وادار می­کنند. با صدای سلام پشت سرم چشم از بازتاب نور روی برف­ های نیمه دست­خورده و کدر می­گیرم و نگاهش می­کنم.  سرم را نامحسوس در جوابش تکان می­دهم و خیره­ می­شوم به پالتوی درون دستش، به موهای جمع شده­اش، به شال روی سرش... دارد می­رود؟  پالتویش را می­پوشد و من تا اپن قدم برمی­دارم. پول­ های روی اپن را سر می­دهم به سمتش که او در حالی که یقه پالتویش را مرتب می­کند چشم­هایش را از روی پول­ ها سر می­دهد تا صورتم. لب‌های بی آرایشش آهسته تکان می­خورند: نمی­خوام.

-اگه پرسیدن شب کجا بودی؟

روی می­گرداند: مهم نیست.

می­رود به سمت در و نمی­گویم بیا و بشین صبحانه بخور، نمی­گویم که چای دم کرده­ ام. چرا باید این حرف­ها را بگویم؟ اصلا چرا گفتنش باید مهم باشد که حالا توی ذهنم چرخ بخورد؟ اما لب باز می­کنم و قبل از آنکه دستش روی دستگیره در بنشیند می­گویم: من هم یه روزی موهام تا کمرم بود. این را که می­گویم بغض می­نشیند توی گلویم و آرام به سمتم برمی‌گردد. دست می­کشم درون موهای کوتاه و مردانه ­ام: اگه یه روزی خواستی از زندگی الانت جدا بشی، از هیچ چیزش برای خودت نشونه نساز... هیچ چیزش...

مقابل چشم­ های متعجبش روی می­گردانم تا برود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «زیر خاکستر شهر» نویسنده «سما کشاورز»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692