نزدیک غروب بود و ریزدانه هایی سپید رنگ، آهسته و دورانی از آسمان سقوط میکردند تا به زمین برسند. زمین گرم بود. گرم بود و دانهه ای برف بی طاقت از این حرارت زیاد، در دهانش ذوب میشدند. دانه دانه میبارید، دانه دانه نیست میشد. دانه ها آنقدر مسّرانه بر روی زمین سقوط کردند تا زمین سرد شد و شانههای درختان سنگین از این سپیدی یکدست.
تاریکی شب آرام آرام می آمد تا ناموزونی شهر را که چون عروسی آبله رو در لباسی سپید بود، پنهان کند.
دستهایم را به هم میمالم و شال گردن را به صورتم نزدیک تر می کنم. دستهایم را در جیب هایم فرو میبرم و به همان چهار راه همیشگی خیره میشوم. نگاه میدوزم به دختر گل فروشی که روز به روز میان دسته گل هایش قد کشید و بالغتر شد. کوچکتر که بود فقط گل هایش را میفروخت و حالا میان دسته گلهای سفارشی اش، با چشمهایی که مدام دو دو می زنند، سوار ماشین میشود و میرود.
ماشین را گرم میکنم و پایم روی پدال گاز مینشیند. تعلل میکنم. از درون آینه دوباره نگاهش میکنم که ماشین سیاه رنگی جلوی پایش ترمز میزند. چشم میبندم و نفس عمیقی میکشم. چشم میگشایم و هنوز همانجا ایستاده است.
جلوی پایش ترمز میزنم. سرش را خم میکند و با دیدنم جا میخورد. قدمی به عقب برمیدارد. خیرهاش میشوم و اوست که میخواهد برود.
گلویم را صاف میکنم: بیا بالا...
مستاصل میشود. مدام اطراف را میپاید. گلهای پلاسیده توی دستهایش را جا به جا میکند و هرازگاهی برگی پایین میافتد.
دوباره خم میشود به سمتم: چی میخواید؟
چشم به مردمک هایش میدوزم: گفتم که بیا بالا.
مردمکهای غمگینش خیره ام میماند.
سکوت دنباله دارش را میشکنم: از چی میترسی؟
سرش را همچون کودکی که قصد رفع اشتباهی را داشته باشد تکان میدهد: نمی ترسم... فقط...
سکوت میکند. خم میشوم و در ماشین را باز میکنم. نگاهی به خیابان میاندازد و سوار میشود. گلها را روی پاهایش میگذارد و درون خودش جمع میشود. بوی ماندگی گلها توی ماشین میپیچد و من برای اولین بار و به این نزدیکی خیرهاش میشوم. با دقت نگاهش میکنم. نوک بینی اش یخ زده و روی موهایش برف نشسته است. چندتار موی خیس و لجوج بر روی گونه اش چسبیده. صورتش گرد و چشمهای درشتش پشت لنزی طوسی رنگ قایم شده است. نگاه از مژههای بیش از حد ریمل خورده اش میگیرم و از لب های سرخش می گذرم. نفسی عمیق می کشم و ماشین را به حرکت در می آورم. تمام مسیر چشمهایش آسفالت های خیس و به ترک نشسته شهر را میپایید.
ماشین را جلوی ساختمان پارک میکنم. پیاده میشوم و پیاده نمیشود. چند دقیقه سرپا میایستم و باز پیاده نمیشود. در را باز میکنم و خم میشوم به سمتش. نگاه میاندازم به مشتهای گره خوردهاش .
-چرا پیاده نمیشی؟
از جایش تکان نمیخورد و من کلافه از آدم روبرویم سرمیگردانم به سمت ساختمان. بِپای همیشگی ساختمان پرده را میاندازد و من هنوز سایه کم رنگش را پشت پنجره و زیر نور کم جانی که از خانهاش میتابد، میبینم. روی میگردانم و خم میشوم به سمتش و دست میبرم به سمت گلها که او خودش را به صندلی میچسباند. گلها را پرت میکنم درون سطل زباله چند قدم آن ورتر و بعد با جدیت زل میزنم توی چشمهایش:
-میتونیم همین الان برگردیم همونجایی که بودی.
سری تکان میدهم . هیچ نمیگوید و من به قصد بستن در، در را هل میدهم که مانع میشود. نفس عمیقی میکشد. از ماشین پیاده میشود. درست روبرویم میایستد و به سایه پنهان شده پشت پرده، خیره میماند.
کلید میاندازم و در آپارتمان را باز میکنم. داخل میشوم و لباسهایم را در می آورم و پرت میکنم روی اولین مبلی که میبینم. به آشپزخانه میروم و زیر کتری را روشن میکنم. دست هایم را توی سینک میشویم. چند مشت آب به صورتم میپاشم. همچنان وسط خانه ایستادهاست و نگاه میکند. نگاه دزدانهاش به اطراف را میگیرم و میگویم: نکنه میخوای تا خود صبح همون وسط بایستی؟
اشاره ای به چوب رختی می کنم: میتونی لباسهات رو اون جا آویزون کنی.
نگاهش روی لباس های ولو شدهام روی مبل میچرخد و از چوب لباسی میگذرد و رو به من با صدای خشداری میگوید: راحتم...
ابروهایم را بالا میدهم، چند تخم مرغ از درون یخچال بر میدارم و از نیمرخ نگاهش میکنم: نکنه میخوای تا صبح با همون لباسا بخوابی؟!
آهسته وغمگین، بی هیچ نگاهی از جایش تکان میخورد .با طمانینه به سمت چوب رختی میرود و پالتویش را آویزان میکند. چند ثانیه از پالتویش آویز میشود و بعد روسریاش را درمیآورد. دست میبرد به سمت موهای جمع شدهاش. موهایش را از بند گیره رها میکند و آبشاری تا زیر کمرش سر ریز میشود. دست میکند لابه لایشان و چند بار تکانشان میدهد. انگار که بخواهد خستگی را از ریشه موهایش تا انتها سر بدهد به سمت پایین. نمایش بدی را به راه میاندازد. نفسی عمیقی میکشم و رویم را برمیگردانم. خیره میشوم به نیمروهای درون ماهیتابه که جلز و ولز میکنند.
صدایش از نزدیک اپن میشنوم: چرا؟
سرم را کمی متمایلش میکنم: چی چرا؟
مکث میکند: چرا تو؟
کتری جوش می آید. زیر کتری را خاموش میکنم و از توی کابینت بسته ای نودل در می آورم. نودلها توی آب غرق میشوند.
- ترسناکم؟
آب دهانش را قورت میدهد و نفس میگیرد: نه... فقط...
-فقط نداره دیگه دخترجون. بیا شام بخور.
ظرفها را توی سینک میگذارم و پاکت سیگارم را از توی یکی از کشوهای آشپزخانه درمیآورم. سیگار بلند و باریکی گوشه لبهایم میگذارم . فندک را زیر کتری نیمه جوش میگیرم و روشنش میکنم. پشت میز دو نفره آشپزخانه نشسته و خیره نگاهم میکند. به میزه دونفره روبرویم لعنت می فرستم و پوزخند میزنم. سیگار را میان انگشتانم میگیرم و میگویم: ترک کردم. فقط وقتهایی که عصبی هستم و بیخواب یه سیگار میذارم گوشه لبم و بعد تا خود صبح نگاهش میکنم. معادلات بهم ریخته زندگیم رو زیر و رو میکنم و بعد آخرش توی مشتم لهش میکنم و پودرشده اش رو میریزم توی آشغالا.
از جایم بلند میشوم تا چای دم کنم: نمیدونم این چیزا رو چرا اصلا به تو میگم...
آب جوش را روی چای باز میکنم و بوی دم نکشیدهاش را به ریه میکشم: چای میخوری دیگه؟
-چرا؟
برای بار دوم از وقتی که آمده این سوال را تکرار میکند. اینقدر هضم کردنش سخت است؟ یا شاید هم نمیداند. البته که نمیداند!
-چی چرا؟
-چرا من و شما؟ حالا هم اینجا نشستم و می گی : چای میخوری؟
بعد خنده ای برای اوضاع مسخره روبرویش رها میکند. خندهاش را توی هوا میقاپم. چشمهایم میان چشمهایش رفت و آمد میکند: تو رو توی خونه ام نیاوردم که بهم چرا و اما و اگر تحویل بدی...
جلو میروم و دست هایم را روی میز حائل بدنم میکنم. خم می شوم توی صورتش. خودش را کمی عقب میکشد: تو واقعا نمیدونی چرا اینجایی؟ نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟
چشم هایم را چند ثانیه میبندم و بعد بلافاصله از او فاصله میگیرم. میروم سمت پنجره و بازش میکنم. سوز بدی داخل میشود. باد سرد میخورد به گونه های ملتهب و گر گرفتهام. چند نفس عمیق میکشم. هوای سرد همراه با دود اتومبیلها وارد ریه هایم میشود. کلافه دست میکشم روی صورتم و چشم از سوسوی چراغ های خیابان ساکت روبرویم میگیرم.
-میتونی بری اتاق منو استراحت کنی.
این پا و آن پا کردنش را میبینم. میروم و دست میگذارم روی شانهاش: دنبالم بیا.
در اتاق را باز میکنم و چراغ را روشن: اینجا از باقی جاهای خونه سردتره...
وارد اتاق میشود ومن هنوز تکیه ام را از چهارچوب برنداشتهام که میپرسد: چرا اینکار رو میکنی؟
بلافاصله ادامه میدهد: سیگار رو میگم؟
تکیهام را برمیدارم: حس نترس بودن بهم میده. اینکه تا خود صبح توی دستمه و حتی یه پک هم بهش نمیزنم...
خیره نگاهم میکند: خنده داره نه؟
چند ثانیه سکوت میکند بعد به آرامی جواب میدهد: نه.
چراغ را خاموش میکنم. اتاق توی تاریکی فرو میرود اما هنوز از پشت نور میتابد به سمت اتاق و صورتش را به وضوح میبینم. تمام کنجکاوی و حرف ها و حس هایش را میبینم. چشمهای پرسشگرش را میبینم و روی میگردانم و میروم تا باقی چراغها را خاموش کنم. خانه در تاریکی فرو میرود. پرده آشپزخانه را میکشم و پرسش همیشگی توی سرم چرخ میخورد: چرا این شهر خاموش نمیشود؟ چرا همیشه در حال سر ریز کردن است؟ چرا آرامش نمیپذیرد؟ هنوز هم دارد برف میبارد. آسمان صورتی رنگ است و اگر هزار سال دیگر هم ببارد، این شهر خاموش نمیشود. سیگار را بالا میآورم و خیرهاش میشوم. پنجره نیمه باز را تا آخر باز میکنم و زیر لب میگویم: دیگه حوصله تو رو هم ندارم. از پنجره پایین میاندازمش. سقوطش را به نظاره مینشینم. دیگر توی دستهایم خردش نمیکنم. پودر شدنش را نمی نگرم. سیگار سقوط میکند و من دست میگذارم لبه ی پنجره گل آلود و به سمت پایین خم میشوم. میان سفیدیها گم شده است. صاف میایستم و نفسم را به بیرون فوت میکنم. بخار میشود توی هوای سرد و اندکی بعد، تمام... پنجره را میبندم. پرده را روی شهر میکشم و میروم. اصلا چرا باید بیدار بمانم؟ تا چند شب دیگر؟ چند شب را باید به صبح بکشانم؟ از آشپز خانه خارج می شوم و به سمت اتاق میروم. خستهام... چرا باید زندگیام را تنها سر کنم؟ تا چند وقت دیگر؟ از در باز اتاق داخل میشوم. چشمهایم به تاریکی عادت کردهاند و جسم ظریف درهم جمع شدهاش را روی تخت میبینم. یک قدم دیگر برمیدارم. شاید باید بلندتر با خودم زمزمه کنم خسته ام، تا زندگی باورش بشود. نگاه از جسم ظریف روبرویم میگیرم. یعنی میداند که چقدر خسته ام؟
چای دست نخورده دیشب را روانه ظرفشویی میکنم. چای تازهای دم میکنم و پرده آشپزخانه را میکشم. نور تا وسط آشپزخانه پهن میشود. آسمان صاف صاف است و آفتاب پر رنگتر از همیشه میتابد. هیچ لکه احتمالی در آسمان دیده نمیشود. دستهایم را بهم گره میزنم و حس رخوتانگیز خوشایندی زیر پوستم میدود. حس غریب و تازهای لبهایم را به لبخندی کمرنگ وادار میکنند. با صدای سلام پشت سرم چشم از بازتاب نور روی برف های نیمه دستخورده و کدر میگیرم و نگاهش میکنم. سرم را نامحسوس در جوابش تکان میدهم و خیره میشوم به پالتوی درون دستش، به موهای جمع شدهاش، به شال روی سرش... دارد میرود؟ پالتویش را میپوشد و من تا اپن قدم برمیدارم. پول های روی اپن را سر میدهم به سمتش که او در حالی که یقه پالتویش را مرتب میکند چشمهایش را از روی پول ها سر میدهد تا صورتم. لبهای بی آرایشش آهسته تکان میخورند: نمیخوام.
-اگه پرسیدن شب کجا بودی؟
روی میگرداند: مهم نیست.
میرود به سمت در و نمیگویم بیا و بشین صبحانه بخور، نمیگویم که چای دم کرده ام. چرا باید این حرفها را بگویم؟ اصلا چرا گفتنش باید مهم باشد که حالا توی ذهنم چرخ بخورد؟ اما لب باز میکنم و قبل از آنکه دستش روی دستگیره در بنشیند میگویم: من هم یه روزی موهام تا کمرم بود. این را که میگویم بغض مینشیند توی گلویم و آرام به سمتم برمیگردد. دست میکشم درون موهای کوتاه و مردانه ام: اگه یه روزی خواستی از زندگی الانت جدا بشی، از هیچ چیزش برای خودت نشونه نساز... هیچ چیزش...
مقابل چشم های متعجبش روی میگردانم تا برود.