• خانه
  • داستان
  • داستان «مسافرهای اتوبوس شهری» نویسنده«فرهاد قبادی»

داستان «مسافرهای اتوبوس شهری» نویسنده«فرهاد قبادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farhad ghobadiترمینال اتوبوس های شهری شلوغ بود. ایستگاههای شهرک ها  تقسیم بندی شده بودند و زیر سایبان های فلزی بیشتر ایستگاه ها مسافرهای زیادی ایستاده بودند. مسافرهای هر ایستگاه سعی می کردند خودشان را زیر سایبان کوچک ایستگا ه ها جای دهند تا از آفتاب سوزان در امان باشند. ولی فقط برای تعداد کمی جا بود.گاهی اتوبوسی  از در پشت وارد ترمینال می شد و مسافرهای آن با عجله پیاده می شدند و روانه مقصد خود می شدند. 

یکی از ایستگاه ها بیشتر از دیگر ایستگاهها شلوغ بود و مردها در جلو ایستگاه و زنها وبچه هایشان در عقب ایستگاه صف های بلندی را تشکیل داده بودند و منتظر اتوبوس بودند. مردها دو یا سه نفری  داشتند با هم صحبت می کردند.

مردِ میانسال نسبتا چاقِ کت و شلوارپوشی به ایستگاه نزدیک شد. لحظه ایی ایستاد  و با لبخند گفت: چقدر شلوغه، فایده نداره، با ماشین سواری برم بهتره. سپس به بسمت در خروجی ترمینال به راه افتاد در حالیکه ترانه ایی را زیر لب زمزمه میکرد. مردهای که حرف های او را شنیده بودند بی تفاوت رفتن مرد را چند لحظه ای دنبال کردند سپس دوباره مانند بقیه ی مسافرهایِ منتظرِ اتوبوس به سمت در ورودی ترمینال چشم دوختند.

پیرمردِ چاقی که سبیلی سفید و  پُرپُشت داشت و روی لبه جدول جلو سایبان نشسته بود. او در حالیکه سعی میکرد خود را زیر سایه ی مردی که کنارش ایستاده بود قرار دهد ناگهان با صدای بلند و عصبی گفت: تو رو خدا نگاه کن ده تا اتوبوس آمده ولی راننده هایشان بی تفاوت رفته اند تواتاق کنترل دارن  با هم جوک میگن!

در این هنگام اتوبوسی به راه افتاد و جلو ایستگاهی ایستاد که شلوغ نبود. تعداد کم مسافران آن ایستگاه اجازه دادند که افراد پیر ابتدا سوار شوند سپس بقیه نیز پس از تعارف به یکدیگر به آرامی سوار شدند.

مسافرین ایستگاه شلوغ با حسرت آنها را تماشا می کردند.  ناگهان مردی تقریبا چهل ساله که ته ریش مشکی و پُرپشتی داشت عینکش را کمی روی بینی اش  جابجا کردو گفت: مقصر خودمون هستیم که اعتراض نمی کنیم.

مردی مُسن که سبیلی باریک مدل قدیمی داشت جواب داد: اعتراض. چه کسی اعتراض کنه ؟ من یا تو؟!

مرد عینکی که غیرتی شده بود به طرف اتاقکِ کنترل که نزدیکِ در پشت ترمینال قرار داشت راه افتاد. مرد عینکی که بشدت می لنگید. دیگر مسافران همچنان به حرف زدن با یکدیگر مشغول بودند.

جاییکه  زنها و بچه ها ایستاده بودند همهمه شدیدتر بود و صدای زنان و بچه ها در هم پیچیده بود. گاهی صدای جیغ  زنی عصبی که بر سر بچه اش کشیده می شد به گوش می رسید.

مرد لنگ مصمم  ازجلو همه عبور کرد و مسیرش را تا کیوسک کنترل ادامه داد در حالیکه حدس میزد که بیشتر مسافرین دارند او را تماشا می کنند. وقتی به کیوسک رسید  دید که راننده ها نشسته بودند وگرم گفتگو بودند. مردی چاق که دمپایی به پا داشت و چند دسته ورق در دست داشت و مشخص بود که مسئول آنجاست متوجه او شد  و پرسید: بله؟!

مرد عینکی با لحنی ملایم جواب داد: جناب ، الان نیم ساعته  که سر ایستگاه منتظریم....

 مرد چاق نگذاشت که او به حرفش ادامه دهد و گفت: باشه، الان میاد سر ایستگاه. سپس رو به مرد تقریبا چهل ساله یِ شکم گنده ایی کرد که وسط نیمکتی کنار دیگر راننده ها نشسته بود که با دست راست با سبیل پُرپشتش بازی میکرد و ورقه ایی به دستش داد . راننده بلند شد و رفت پشت  فرمان اتوبوسی نشست که  درست جلوِ کیوسکِ کنترل بود و سریع جلو ایستگاه شلوغ رفت. ناگهان هر دو صفِ مردان در جلو و صفِ زنان در عقبِ اتوبوس شکسته شد و مسافرین به سمت درها هجوم بردند وهر کس تقلا می کرد که زودتر سوار شود. صدای جیق و داد در قسمت درِ عقب که زنها سوار می شدند بیشتر بود. پیر مردی عصا به دست که با ترس عقب کشیده بود تا مبادا آسیب ببیند با دلخوری داد زد: من قبل از همه سر ایستگاه بودم. چرا با نوبت سوار نمی شید. دیگران که مشغول تقلا و هُل دادن یکدیگر بودند اصلا  صدای او را نشنیدند یا توجه نکردند انگار مگسی در آسمان وزوزی کرده است. گاهی جیغِ گوشخراشِ زنی بلند می شد که می گفت:  بچه ام را خفه کردید. به این ترتیب راست بود یا دروغ،  دیگر مسافرها می ترسیدند و کمی فاصله می گرفتند و زن از این اندک فرصت استفاده می کرد  و سریع بچه اش را به جلوتر هُل میداد و به درِ اتوبوس نزدیکتر می شدند. بالاخره  به هر مکافاتی بود همگی مسافرها سوار شدند. آخرین مسافرها بزور خود را روی پله ها ی اتوبوس جا داده بودند.راننده دکمه بسته شدن درها را زد درها که به مسافرهای پشت در گیر کرده بودند ناگهان آزاد شدند و با صدای بلند بسته شدند.در این هنگام مردِ عینکی لنگان لنگان به اتوبوس رسید و در حالیکه با دست به  شیشه ی درِ جلو می زد منتظر بود که در باز شود. راننده که متوجه شد با عصبانیت داد زد: مگه نمی بینی جا نیست. در باز نمیشه. مسافر ها پشت در را گرفته اند.  در این هنگام مردی هیکلی تقریبا سی ساله که ریش وسبیل بلندی داشت از کنار در  جلو خود را بزور به پشت میله ایی که راننده را از مسافرین جدا میکرد رساند  و در حلیکه  روی میله می نشست  به راننده گفت: با اجازه.

راننده چیزی نگفت که نشان می داد دوست ندارد کسی کنارش بنشیند.          

همهمه مسافرین  اتوبوس را پُر کرده بود. بعضی از پیر زنها داشتند نفرین می کردند. بعضی از زنها هنوز داشتند با هم دعوای لفظی میکردند. مردها از وضعیت اتوبوسرانی گِله و شکایت می کردند. یکی از مردها بطور عمد با صدای بلند بطوریکه راننده بشنود گفت: چهل دقیقه میشه که سر ایستگاه منتظر اتوبوسیم.

مردی که روی میله کنار راننده نشسته بود می خواست در عوض نشستن کنار راننده خوش خدمتی کرده باشد با لحن لاتی  بطور تهدید آمیزی گفت: خوب خسته میشن، میخوان یه چایی بخورن.

راننده که گوش می داد همان طور داشت بی تفاوت توی آیینه ی وسط مسافرها را نگاه میکرد دکمه ی دنده را زد . اتوبوس مثل یک گاریِ با بارِ بسیار سنگین آرام به راه افتاد. پیرمرد چاق و سبیلو که روی صندلی ردیف دوم نشسته بود بیرون پنجره اتوبوس را تماشا میکرد که مرد عینکیِ لنگ را دید که بیرون ایستاده بود و داشت داخل اتوبوس را نگاه میکرد.

پیرمرد رو به مسافرها کرد و با صدای بلند گفت: بیچاره خودش که رفته بود اتوبوس بیاره، جا ماند. بیشتر مسافرها توجه شان به  مرد عینکی که اتوبوس داشت از کنارش عبور میکرد جلب شد. تعدادی اظهار تاسف کردند ولی تعدادی از مسافرها در فکرِ عمیقی فرو رفته بودند. معلوم نبود به کدام مشکلشان فکر می کردند. حتی مردی  میانسال داشت آرام با خودش حرف می زد و به آرامی سر و دستش را تکان میداد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مسافرهای اتوبوس شهری» نویسنده«فرهاد قبادی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692