دستم هنوز روي ماشه بود كه ديدم فشنگي از نوك اسلحه خارج نميشود. چيزي تا رسيدن عراقيها نمانده بود و سايههاي آنها هر لحظه درازتر ميشد و من هر لحظه تنهاتر. با نااميدي دست بردم تا شايد از جيب خشابم يك خشاب پر بيرون بياورم اما ميدانستم تلاش بيهودهاي است. همين چند دقيقه پيش، تمام خشابهاي خالي اطرافم را وارسي كرده بودم.
پيكر بچههاي گردان دور و بر من، روي زمين افتاده بود. هنوز از لابه لاي جنازهها صداي نالههايي ضعيف بيرون ميزد. فرصتي براي يا نجات دادن كسي نداشتم. بيش از هر چيزي به فكر راه نجاتي براي خودم بودم. از مرگ نميترسيدم ولي از اسارت چرا. اينكه نداني پس از اسارت چه اتفاقاتي خواهد افتاد، مرا به شدت ميترساند. حتا فكر كردن به آن هم موهاي تنم را سيخ كرده بود. دستانم بياختيار ميلرزيد.
از پاي چپم همچنان خون بيرون ميزد و ضعف بر من مستولي شده بود. بيست و چهار ساعت تمام در حلقهي محاصره ماندن توان مرا گرفته بود. لبها و دهانم خشك و تشنه بود. از بس كه به تاريكي زل زده بودم، هر لحظه سايهاي سياه و چهار شانه رو به روي خود ميديدم. از نيروي كمكي هم خبري نبود. در آخرين تماس به ما گفته بودند كه اگر كمي تحمل كنيم نيروي كمكي از راه خواهد رسيد. حالا ديگر كسي سالم نمانده بود كه نجات پيدا كند.
يك سايهي بلند و سياه به من نزديك شد. نوك اسلحه را زمين گذاشتم و با درد و زحمت از جا بلند شدم. دست چپم را كه به روي زخم پايم فشار داده بودم، هنوز داغ و خونآلود بود. دستم را به صورتم كشيدم و آن را سرخ و خونين كردم. جايي خوانده بودم كه كسي در هنگام مرگ با خون خود صورتش را سرخ ميكند تا دشمن گمان نكند كه رنگ رخسارهي او از ترس زرد شده است. هر چه زور زدم نام آن شخص به ذهنم نيامد.
خندهام گرفته بود. با صداي بلند خنديدم و نوك اسلحه را بالا آوردم. سايهاي كه نزديك شده بود، ايستاد. شايد گمان ميكرد با ديوانهاي روبه رو شده است كه چيزي براي از دست دادن ندارد. پشت سر او منورهاي عراقي آسمان را روشن ميكردند. حالا حتم داشتم كه صورت خونآلود مرا ديده است اما اين من بودم كه نميتوانستم صورت او را ببينم. نوك اسلحه را به سمت بالا آوردم و قلبش را نشانه رفتم.
صداي كليك ماشه اسلحهي من با صداي شليك او در هم پيچيد و دردي سخت در ميان بازوي دست راستم احساس كردم. گمان كردم دستم قطع شده است. اسلحهام بر زمين افتاد و صداي شكستن چيزي به گوش رسيد. دشمن همان طور خونسرد و آرام مرا نگاه ميكرد. لابد حالا اطمينان پيدا كرده بود كه سلاح من خالي است. حتا كلمهاي حرف از دهانش خارج نشد. من اما از شدت درد چنان فرياد كشيدم كه گلويم درد گرفت. او منتظر چه بود؟ چرا كار را تمام نميكرد؟
خم شدم و با دست زخمي اسلحه را بالا آوردم. حالا كه او دوست داشت بازي را ادامه بدهد چرا من اين كار را نكنم؟ ميخواستم كاري كنم كه او هر چه زودتر كارم را تمام كند. با هر زحمتي بود، اسلحه را به سمت پيشاني او گرفتم و ماشه را فشردم. آنقدر از نبودن فشنگ در اسلحه مطمئن بودم كه وقتي تير شليك شد با لگد اسلحه تكاني سخت خوردم و روي زمين افتادم. گلولهاي از كنار صورتم رد شد و من در اوج ناباوري ديدم كه سايهي روبه رويم خم شد و به زمين افتاد.
صداي همهمهاي گنگ، تمام منطقه را پر كرده بود. با زحمت خودم را به كنار خاكريز كشاندم و با چشمان بسته منتظر سرنوشت ماندم. حالا علاوه بر درد پاي چپ، خونريزي دست راستم مرا از پا انداخته بود. با شنيدن غريو الله اكبر بچههاي خودمان كه نزديك و نزديكتر ميشدند، اشك از چشمانم جوشيد و من هم با صداي بلند تكبير گفتم.