نزدیک غروب بود و ریزدانه هایی سپید رنگ، آهسته و دورانی از آسمان سقوط میکردند تا به زمین برسند. زمین گرم بود. گرم بود و دانهه ای برف بی طاقت از این حرارت زیاد، در دهانش ذوب میشدند. دانه دانه میبارید، دانه دانه نیست میشد. دانه ها آنقدر مسّرانه بر روی زمین سقوط کردند تا زمین سرد شد و شانههای درختان سنگین از این سپیدی یکدست.